~ the Last Croissant

1.6K 540 155
                                    

آخرین کروسان

نوبت منه؟

اما من هنوز از اون کروسان های گرم و خوش بو که مغز شکلاتیش کمی آب شده بود و ذره ای از درون نون بیرون ریخته بود ، نخورده بودم!

و لعنت که فقط یکی دیگه توی بشقاب مونده بود... انگار اون ها واقعا طرفدار داشتند!
نمیشد بعد از خوردنشون ، پیش شاهزاده برم؟!

شاید بتونم اون رو بردارم ، توی بشقابم بذارم و بعد پیش شاهزاده برم!
آه نه... این خیلی ضایع ست!
یجورییه که انگاری رزروش کردم!
زیادی شبیه ندید بدید ها به نظر میرسم!

چیکار کنم...؟! آه لعنت لعنت لعن-
صبر کن ببینم.
من کِی از سر میز بلند شدم؟!
دارم به سمت مبلِ قهوه ای رنگ میرم؟!

نگاهم به دستم افتاد که آخرین کروسان رو همراه یک کارد و چنگال توی بشقابی گذاشته بودم و همراه خودم به سمت مبل میبردم!

مغزم کِی این تصمیم رو گرفته بود و بدنم کِی انجامش داده بود که من متوجه نشده بودم؟!؟!؟!

باید برمیگشتم و اون رو دوباره روی میز میگذاشتم؟ آه نه... این حتی شرم آور تره!

فقط سرم رو بالا گرفتم و با اعتماد به نفسی که شاید تنها یارِ اون لحظه م بود ، حرکت بدنم رو به دست ناخودآگاهم که من رو تا اینجا اورده بود دادم و به قدم هام به سمت مبل ادامه دادم.

و اون اونجا منتظر ایستاده بود.
با لبخند جذاب و شیطونی روی لبهاش...

در حالی که صاف بودن ستون فقراتش رو کاملا رعایت میکرد و من حدس میزدم این کار به خاطر نیوفتادنِ تاج از روی سرش باشه.

با نزدیک شدن بهش ، ابرویی بالا انداخت و برای گرفتن دستم ، دستش رو جلو اورد:
"و بالاخره یک چهره ی آشنا!"

با لبخند چشم هام رو چرخوندم و دستِ آزادم که بشقابی توی دست نداشت ، به دستش دادم:
"میخواستم وانمود کنم شما رو نمیشناسم... ولی انگاری شما نقشه های دیگه ای دارید!"

خنده ی کوچیکی کرد و با هدایت دستش ، من رو توی نشستن روی اون مبل کمک کرد:
"حتی فکرش رو هم نکنید! من به هیچ وجه نمیخوام ملاقات دیشبمون رو فراموش کنم!"

جایی نه اونقدر نزدیک که دقیقا کنارش نشسته باشم و نه اونقدر دور که مقابلش قرار بگیرم ، روی مبلِ راحت جاگیر شدم...

بشقاب کروسان رو روی میز گذاشتم که اون پوزخند کوچیکی زد و با لحن شوخی گفت:
"نتونستید از غذاتون بگذرید....مگه نه؟"

زیر دامنِ شیک و ساده ای که اختصاصاً برای خودم دوخته شده بود ، پام رو روی پام انداختم و باز هم کمک های مغزِ سیاسیم بود که نجاتم داد :
"خیر! این پیشنهادِ یک معامله ست!"

ابروهاش با کنجکاوی بالا پرید و تکرار کرد:
"معامله؟"

با سر تایید کردم و دسته ای از موهام رو با حرکت سرم ، از روی شونه م به پشت سرم انداختم:
"بله! معامله!"

the Princess :::... ✔ Where stories live. Discover now