Part1

1K 196 8
                                    

پاهاي بي جون از دویدنش بهم پیچید،سقوطش روی زمین با شدت گرفتن درد بازو و پهلوی زخمیش همراه بود!
به سختی برگشت و روی خاک نم و خنک دراز کشید،
نفس های منقطعش رو با دم عمیقی کمی آروم کرد و بازدمی صدا دار و پر درد از بین لباش بیرون امد،
همه ی وجودش میلرزید،همه ي وجودي كه شده بود درد،
چشمهاشو به آسمون پر شده از ابرهاي تيره دوخت،
امروز تيره ترين بود!
وقتي دست هاي پدرش،قوي ترين آلفاي گلشون بين آغوش دستهاش سرد شد فرصت اشك ريختن و عزاداري برا قلب دردمندش با كوبش هاي مداومي پشت در ازش گرفته شد!
هنوز هم مطمئن نبود چيزي كه به خاطر داره حقيقته يا نه؟
گرگهايي كه با باز شدن در خونه به سمتش حمله كردن و بهش اتهام قتل پدرشو زدن،آلفا هاي گله ي  خودش بودن؟
گله اي كه خونش بود ،نقطه ي آرامشش بود؟
اون گرگ ها مگه همون گرگاي دوس داشتني و مهربوني نبودن كه از بچگي آرزوي مثل اون ها شدن رو داشت،
قطره اشكي با اولين قطره باروني كه به خاك خورد ،روي گونش نشست،
به اندازه ي كافي از گلش دور شده بود،
اون يه آلفاي جوان بود!
اين چيزي نبود كه آرزوش رو داشت!
اون ميخواست همراه پدرش براي گلشون تلاش كنه،امگاش رو پيدا كنه ،تكيه گاهي بشه براي كساني كه دوستشون داره،
اونقدر خسته بود كه نميخواست به چراها فكر كنه،
چشمهاشو بست و به اين فكر كرد كه نميتونه ازحقيقت فرار كنه ،تصور چهره ي پدرش پشت پلك هاي بستش لبخندی روی لبهاش کاشت،حداقل اینجوری دوباره میتونست دست های گرم پدرش رو به آغوش دستهاش بگیره،
و دیگه هیچ چیز نبود،نه حتی درد،جز صدای بارونی که به شدت به خاک نرم میخورد و صدای سوت گوش خراشی که هر لحظه بلند تر میشد!

Light of my darkness Where stories live. Discover now