Part20

187 92 14
                                    

آلفا با دستش اشاره داد و جيميني كه انگشتهاشو به هم گره كرده بود و از استرس فشارشون ميداد به آرومي جلوي ميز نشست...
پسرک چشم خرمایی که به خاطر ناتوانیش برای آب کردن یخ جیمین توی کل راه ناامید بود با نشستن جیمین لبخندی زد و جلوش طرف دیگه ی میز نشست،
_خیلی وقته تو این دهکده ای؟
امگا که آروم آروم داشت دیدن دوباره ی آلفا رو هضم میکرد و سعی میکرد با افکار توی سرش کنار بییاد سرشو تکون داد،
_آره...از وقتي از گله بيرونم كردن...
آلفا با شنيدن جمله ي امگا و يادآوري اون خاطرات لبخند از صورتش پاک شد و به شیار روی میز چشم دوخت...
_البته کلبم بیرون دهکدس...یکم دور تر...
جیمین با دیدن رفتار معذب جانگکوک برای عوض کردن فضای بینشون لبخندی زد و با شوق از کلبش گفت...
_یادته همیشه درباره ی ساختن یه کلبه ی چوبی بین درختای جنگل حرف میزدیم،من بالاخره ساختمش...
پسرک با چشم های خرمایی رنگش سرش رو بلند کرد و لبخند غمگینی روی لبهاش نشوند...
_ولی تنهایی...بدون من!
جیمین معذب دستش رو پشت گردنش برد و لبخند روی لبهاش کمرنگ تر شد...
_انتظار دیدنتو اینجا،اونم تو این موقعیت نداشتم...
جیمین متاسف گفت و به دو مردی که روی میز کناریشون مینشستن نگاه کرد...
_سویان یه ماه پیش ... از دنیا رفت...
آلفا با نوای غمگینی گفت و امگا شکه سرشو به سمت آلفا گردوند،
_هم خودش هم بچمون...مريض شده بود!
جیمین با شنیدن صدای لرزون آلفا  فشرده شدن قلبش رو حس کرد دستش رو جلو برد و روی دست های گرم آلفا گذاشت...
_من واقعا متاسفم جانگکوک!
آلفا سر پایین افتادشو به سرعت بلند کرد و لبخند دلتنگی زد...
_چقدر دلم واسه شنیدن اسمم با صدای قشنگت تنگ شده بود...!
جیمین معذب دستش رو عقب کشید،
_سلام آقایون چی میل دارین؟
جیمین سرش رو به چپ و راست تکون داد و آلفا با فهمیدن منظور امگا قوری چای سبزی سفارش داد...
_پدرت بهم گفت که بهتره یه مدت مسئوليت هام تو گله رو بسپارم به كس ديگه و با يكم سفر حالو هوامو عوض كنم،منم تصميم گرفتم بييام به سمت دهكده هاي آزاد...!
لبخند روي لبهاي جونگكوك پر رنگ تر شد و نگاه دلتنگشو روي چهره ي امگا گردوند...!
_الآن كه ميبينمت خوشحالم كه اين تصميمو گرفتم...!
جيمين كه قلبش با ياد آوري گله و پدرش داشت رنگ سياهي ميگرفت لبخند ساختگيي زد و آب گلوشو قورت داد...
_كلبت گربه ي كاليگو هم داره؟
جيمين با يادآوري گذشته لبخند دندون نمايي زد و سرشو به دو طرف تكون داد...
_نه ... اون موقع ها خيلي واسه داشتن گربه شوق داشتم ولي.... عوضش اسبم رو دارم لارا...
جانگكوک سینی چای سبز رو از بتا گرفت و روی میز گذاشت...
_به غیر از خودتو لارا کس دیگه ای هم تو اون کلبه ی رویایی زندگی میکنه...؟
جیمین با فهمیدن منظور جونگ کوک و به یاد آوردن آلفای الماسش ناخودآگاه گرم شدن گونه هاشو احساس کرد...
سریع خودش رو جمع کرد و با تک سرفه ی آرومی سرشو به معنای تایید تکون داد...
فشار دستهای آلفا به دور استکان کوچیک توی دستش بیشتر شد و با چشمهایی که به خاطر دقت باریک شده بودن پوست برهنه ی گردن امگارو برای پیدا کردن ردی کاویید...
و امگا که با شنیدن اسم تهیونگ از زبون دو مرد کناریشون همه ی حواسشو به اونها داده بود متوجه نگاه آلفا نشد...،
_به جز دهکده های آزاد نمیتونه جایی رفته باشه وگرنه اگه به گله ای پناه برده بود تا الآن آلفاهاشون خبرمون کرده بودن...
_من به سگای شکاریمون ایمان دارم..اونا بوشو همین ورا میشنون...
_پسره ی احمق کجا فرار کرده...فکر میکنه میتونه از دستمون در بره؟
_من دلم براش میسوزه ولی حس اون الماس ها توی دستم...آه...
جیمین با دستهایی که از عصبانیت مشت و قلبی که از ترس لرزون شده بود یکهو بلند شد و با اخم های تو هم به جلنگکوک نگاه کرد...،
_من باید برگردم کلبه...
آلفا متقابلا از جاش بلند شد و نگاه ناراحتشو به امگا داد...
_ولی...
جیمین حرف آلفارو قطع کرد ...
_من باید برگردم کلبه جانگکوک،اون تنهاس...
جانگوک چند پلک پشت سر هم زد و سرشو تکون داد...
_تا کی تو دهکده میمونی؟
جیمین پرسید و دستشو برای گرفتن دست آلفا جلو برد،
_فردا عصر برمیگردم...!
پسرک چشم خرمایی دست  نرم امگا رو متقابلا بین دستش فشرد
_پس برای بدرقه کردنت تا قبل عصر مییام...جلوی همین رستوران...
جیمین گفت و با عجله دستش رو جدا کرد و به سمت خروجی رفت...
آلفا که بابت بی جواب موندن خیلی از سوالای توی ذهنش و دلتنگی رفع نشدش غمیگین بود قصد کرد تا دوباره بشینه که صدای پارس سگ های شکاری رو بیرون رستوران شنید...
به خاطر نگرانیی که ناگهان به دلش افتاد قدمهای بلندی به سمت بیرون برداشت و با دیدن جبمینی که روی زمین افتاده و سگ های وحشی رو بهش پارس میکردن
به سمتش دویید...
بازوی امگای ترسیده رو گرفت و به بالا به سمت خودش کشید...
_هی هی آروم باشید...بابت رفتار این سگای احمق واقعا متاسفیم آقا...
مرد رو به آلفا گفت و نیشخندی به تن کوچیک امگای لرزون زد
امگا که بین بازوهای جانگکوک چشم هاشو بسته بود با کم شدن صدای پارس سگها...چشم های اشکیشو باز کرد و آب گلوی خشک شدشو پایین داد...
_میخوای کلبتو نشونم بدی؟
جانگکوک که میخواست با همراهی کردن امگا ازش مراقبت کنه ولی نمیخواست معذبش کنه گفت و شونه های قویش نوازش کرد...
_فَ...فردا قبل رفتن...ميبرمت كلبم...ولي الآن بايد برم...!
امگا كه سعي ميكرد گريه نكنه و ترسش  رو كنار بذاره گفت...
از آغوش آلفا جدا شد ودرحالي كه اشكهاشو با آستين چپش پاک میکرد...هقی زد وبه سمت اسطبل دهکده دویید...
.
.
.
خوب با پارت امروز چطورين؟
انتظار جانگكوكو داشتين؟
به نظرتون گذشته ي بين جيمين و جانگكوك چي بود؟
چرا سگا به جيمين حمله كردن؟

Light of my darkness Kde žijí příběhy. Začni objevovat