Part26

168 82 11
                                    

_من دوست دارم...
با نگرفتن جوابي از آلفا نگاه پسرک چشم عسلی به رنگ غم ، تیره تر شد...
_من الآن باید چی بگم؟
چیزی رو که هیچ انتظار نداشت، شنید...
لبخند تلخی زد و نگاهش رو به انگشت سبابس داد که داشت پوست کنار انگشت شستس رو میکند...
_جیمین تو هویتی ند....
پسرک با شنیدن حرف های جونگکوک فشار انگشتش رو بیشتر کرد و گرم شدن پوست ناخونش رو احساس کرد...
_هیچی نگو
پسرک چشم عسلی به آرومی زمزمه کرد تا آلفای جوان حرفاش رو ادامه نده...
_نه جیمین گوش کن...تو خودت میدونی که بابام میخواد من با یه آلفا ازدواج کنم تو حتی یه بتا هم نیستی...
جونگکوک گفت درحالی که بازوهای جیمین رو با دستهاش گرفته بود...
پسرک بدون توجه به خون روی انگشتش چشم های عسلیش رو بالا آورد و خیره به چشم های درشت آلفا صداش رو بلند کرد...
_من نه یه بتام...نه یه آلفا...من جیمین...جیمین
همون کسییم که فکر میکردم حتی اگه همه ی دنیا هم بهش پشت کنه...جونگکوک رو داره
من یه جیمین احمقم...همون جیمینی که روی شونه هاش گریه کردی...باهاش رویا ساختی...
ازدواج؟همه ی چیزی که من میخواستم این بود که بین بازوهات بگیریمو بهم بگی توام دوسم داری...
ولی الآن تو این لحظه حتی از حس دستات روی بازوهام هم میخوام بالا بییارم...
پسرک قد کوتاه تر با لبهای لرزونش گفت و خودش رو  با قدرت عقب کشید در حالی که اشکهاش رو با آستین لباس سفید رنگش پاک میکرد به سمت جنگلِ بیرون گله دوید...
_نه... جیمین وایسا...من منظور...
شنیدن هق هق های جیمین که توی فضای ساکت جنگل اکو میشد بغضی رو به گلوش انداخت...اشتباه كرده بود...چرا حرف دلشو نزده بود...پا تند كرد تا دنبال پسرک بره که دستی پشت کمرش نشست...
_بذار بره ...
به پشت برگشت و نگاهش رو به آلفای پکشون داد...
سرش رو برای نفی به دو طرف تکون داد و خواست دوباره به سمت جنگل حرکت کنه که صدای زوزه ی غمگین گرگی تمام تنش رو لرزوند...
زوزه ای که مثل خنجری تیز قلبش رو میشکافت...سرجاش متوقف شد و کف دستهاش رو روی  گوشهاش گذاشت و روی زانوهاش افتاد و فریاد کشید...
_بسه...بسه...جیمین بسه....
با آخرین فریاد چشمهاش رو به ناگه باز کرد و روی جاش نشست...
توی یک کلبه ی چوبی بین تشک و ملافه ای سفید رنگ خوابیده بود...
نفسهاش تند ، عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود...
_جیمین...
به آرومی زمزمه کرد و کف یکی از دستهاش رو روی قلبش که به تندی میتپید گذاشت...
با شنیدن صدای ناله ای به پشت برگشت و جسم کوچیکی رو دید که بین ملافه ها روی تخت دستساز چوبی گلوله شده ...
با آروم تر شدن نفسهاش به آرومی ملافه رو کنار زد و روی پاهاش ایستاد...
قدمهای آرومی به سمت تخت برداشت و با دیدن چهره ی بهشتیِ خوابیده روی تخت ،فشرده شدن قلبش رو احساس کرد...
پلکهاش روی گونه های صورتی رنگش نشسته بود...
لبهای درشتش با فاصله از هم نفس های گرمی رو بازدم میکرد...
میتونست احساس کنه که گرگش با دیدن اون لبها داره توي وجودش بی تاب ميشه...
_تو یه امگایی جیمین...
پسرک چشم آهویی با صدای آرومی گفت و نگاهش رو به دستهای توپل و کوچیکی که ملافه رومیفشرد داد...
همه چیز این امگا مثل عسل شیرین بود...
با دیدن رون های توپر و سفید بین ملافه ها مسخ شده آب گلوشو پایین داد...
_جونگکوک...
صدای آروم و گرمی باعث شد از جاش بپره
نگاهش رو از امگای عسلی گرفت و به آلفایی که چشم هاش رو با پارچه ی سفیدی پوشونده بود و رو به تشک پهن شده ی کنار شومینه ایستاده بود، داد...
_بیداری جونگکوک؟
آلفای چشم خرمایی پوزخندی به حالت آلفای دیگه که با چشم های نابیناش ترحم بر انگیز به نظر میرسید زد،
خودش رو به آلفایی که دستش نا محسوس مشت شده بود رسوند و کنار گوشش زمزمه کرد...
_بیدارم
پسرک الماس به سمتش برگشت و لبخندی تصنعیی روی لبهاش ساخت...
میشه لطفا بیای کمکم کنی برای رفتن آماده بشیم؟جیمین یکم خستس...
جونگکوک پوزخندش رو کج تر کرد و سرش رو برای تایید تکون داد...
_اولین باره میبینم یه آلفا اونقدر ناتوانه که داره از کس دیگه ای کمک میخواد...
گفت و به سمت در حرکت کرد و مشتی رو که هر لحظه بیشتر فشرده میشد ندید،
تهیونگ به دنبال جونگکوک از کلبه خارج شد و بدون توجه به آلفایی که به سمت حوض میرفت قدم های آروم و محتاطش رو به سمت اسطبل برداشت...
آلفا که داشت دستهاش رو با آب پر میکرد با دیدن صورت لارا که روی آب خم میشد دست از کارش کشید و روی پاهاش ایستاد...
_تو اسب نداری؟
تهیونگ که مشغول جا ساز کردن مقداری خوراکی توی جیب های زين لارا بود سرش رو به دو طرف تكون داد ...
_با جيمين نوبتی ازش سواری میگیریم...
جونگکوک با ابروهای کج شده نم دستاش روی شلوارش کشید...
_اینجوری که سرعتمون کم میشه...
تهیونگ سرش رو کمی بلند کرد و با احتیاط قدمهاش رو به سمت شعله های احاطه شده با دیوار کوتاه و گلی برداشت...
_عجله داری؟میتونیم وسط راه  تبدیل بشیم...
آلفای چشم خرمایی دوباره پوزخندی زد و به آلفایی که روی آتیش خم شده بود
نگاه کرد،
_چه فرقی داره...تو که به هر حال نمیبینی،همین برای کم شدن سرعتمون کافییه...
تهیونگ دستهاش رو روی زمین کنار دیوار گلی کشید و با حس لمس چوب های کوتاه به دست گرفتشون تا نون هایی رو که آماده کرده بود از روی شعله های آتیش برداره...
_من جیمینودارم،یکی از چشماشو قرض میگیرم ،کمکم میکنه که سرعتمون کم نشه...نگران نباش...
گفت و سومین نون رو هم از روی آتیش برداشت و روی پارچه ی پهن شده ی کنارش گذاشت...
_میرم جیمینو بیدار کنم...لطفا یکی از نون هارو بخور...الآن که گرمن بیشتر میچسبه...
آلفای الماس رو به پسرکی که بی حرکت ایستاده بود گفت و به طرف کلبه رفت...
و پسرک چشم خرمایی خیره به آلفای دیگه در حالی که زیر لب زمزمه هایی میکرد دستهاش رو مشت کرد ...
_دارم...جیمینو دارم...جیمینو....داری؟

Light of my darkness Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon