Part28

178 56 13
                                    

_برا چي زوزه ميکشی احمق؟
گرگ قهوه ای رنگ که بین درختهای جنگل ایستاده بود ناگهان زوزه هاش رو متوقف کرد و به سمت مرد آلفا برگشت...
_از جون اون پسرک بیچاره چی میخوای؟ انتظار داری کی گرگي كه نه بویی داره و نع هویتی رو بخواد؟
گرگ قهوه ای رنگ عسلی های لرزونش رو به لبهای آلفا دوخته بود و از فرط سنگینی توی سینش که با هر جمله ی رئيس پکشون غیر قابل تحمل تر میشد نفسش رو حبس کرده بود...
_ تو ناقصي لايق جفت شدن نيستي پس خودتو جمع کن...
گرگ قهوه اي رنگ بالاخره دمي گرفت و با پايين انداختن سرش چشمهاي پر شدش رو پنهان کرد،
_آخه چرا تو هیچی نشدی؟واقعا که مایه ی ننگی...
دست های مرد آلفا مشت شد نگاه ترحم بر انگیزی به گرگ ضعیف روبه روش داد وبا نفس عمیقی نگاهش رو گرفت و به سمت بیرون جنگل قدم برداشت...
_منظورت چییه که چیزی نشدم؟چی باید میشدم وقتی پدرم حمایتم نکرد؟
من بهت گفتم میخوام درس بخونم نذاشتی،گفتم میخوام آواز یاد بگیرم نذاشتی،گفتم بذار مثل آلفاها نجاری یاد بگیرم ،سوارکاری،تیر اندازی...نذاشتی
_گرگی که به جسم انسانی خودش تبدیل شده بود با چشم هایی که چشمه ی اشکشون غیر قابل کنترل شده بود رو به پدرش فریاد میزد...
_بهم گفتی این دمنوشو بخور اون دمنوشو بخور،درمورد گیاها یاد بگیر یه کاری کن واسه خودت ،یه عطری بساز...انجام دادم،ندادم؟چه نتیجه ای گرفتم؟
آلفا که به خاطر فریاد های پسرکش قدمهاش رو متوقف کرده بود به آرومی سمتش برگشت...
_بهم بگو...بگو چطور باید یه آلفا باشم؟بگو تا بشم؟
نه اصلا بگو چطوری میشه یه بتا یا امگا شد...
من فقط میخوام زندگی کنم...مثل همه ی شماها...چرا ؟بگو تقصیر من چییه؟
چرا هر وقت باهات حرف میزنم نمیفهمیم؟
چرا همش هی بهم میگی چیزایی باشم که نیستم...؟
پسرک چشم قهوه ای که همه ی انرژیش رو روی فریادش گذاشته بود پاهاش سست شد و زیر نگاه بی حس پدرش روی زانوهاش افتاد...
_چرا همیشه به جای این که زیر آوار تحقیر بقیه سر پناهم بشی بیشتر روم خاک آوار میکنی؟
من تنهام میفهمی؟ دوسش دارم میفهمی؟
چرا وقتی الآن همه ی احساساتم اینقدر له شده به جای این که تسکینم بدی ...
آلفا قدمهای آروم و بلندش رو به سمت جسم ضعیف و کوچیک پسرش که سر به زیر از گریه میلرزید برداشت و اطراف قلب سفت شدش رو با هر جمله ای که اینبار دیگه پسرک با آروم ترین صدا زمزمه میکرد ،دیوار کشید...
_برو...
نگاه پسرک چشم عسلی ناگهان بالا امد و سوالی به چشم های بی حس پدرش دوخته شد...
_دیگه نمیخوام وجود ترحم برانگیزتو تحمل کنم... تو اشتباهی بودی که هیچوقت نتونستم پاکش کنم...برو...
پسرک که با هر جمله ی پدرش شکه تر خاک زیر دستهاشو با انگشتهاش به مشت میکشید آب گلوشو قورت داد ...
_با..با..؟
مرد نگاهشو از چهره ای که اون رو یاد کسی که نباید مینداخت، گرفت و بدون حرفی مسیر قبلیش رو پیش گرفت...
نگاه امگا برای مدت طولانی به مسیر رفتن پدرش خشک شده بود ،
همه ی چیزی که باقی مونده بود لرزش و سکسکه هایی بعد از گریه ای طولانی بود...
...گوش هاش زنگ میزد و همه ی وجودش احساس سرما میکرد...
که یکباره صدای توی گوشش متوقف و همه ی جنگل توی سکوت و تاریکی فرو رفت...
امگا که حس میکرد مرده یا زنده بودنش دیگه فرقی نداره بی حس نگاهش رو به بالای سرش داد...
ماه بزرگ تر از هر وقتی درست بالای سرش بود و روشن تر از هر وقتی چشمهاش رو میسوزوند،بدون هیچ بازتابی...جنگل توی تاریکی مطلق فرورفته بود و هیچ چیز جز سیاهی دیده نمیشد...
هیچ ترسی  احساس نمیشد...تنها احساس میکرد  بین زمین و آسمون معلق شده...
نه خاکی زیر دستهاش بود،نه درختی،نه آسمونی و نه هوایی...
طولی نکشید که چیزی رو با تمام وجودش احساس کرد...
درد
سینش از بی نفسی میسوخت سوزشی که محتاج سرمای بی نهایتی بود....
دردی که از سینش ریشه میگرفت و به همه ی وجودش شاخ و برگ میداد...
امگا دستهاش رو برای چنگ زدن چیزی ، به اطرافش بلند میکرد ولی به هیچ میرسید...
جسمی معلق زیر ماه که از درد به خودش میپیچید....
خسته بود...حس مرگ داشت دیگه حتی نای تکون دادن تن داغ شدش رو هم نداشت...
وقتی همه ی وجودش داغ شد،شعله گرفت و سوخت رو سلول به سلول احساس کرد و درد کشید....
هنوز معلق بود..حتی زبونش هم توی دهنش شل شده بود...
ناگهان احساس کرد چطور از اون خلا جدا ودچار سقوط شد....
سقوطی که پایانی نداشت....
نه نفسی بود و نه تپشی...
«من یه دریام
تو آسمونم»
شنیدن صدای گرم و آواز آشنایی با جریانی از نور سفید همراه شد...
«با هر نگاهت
رنگ میگیرم»
بارونی از نور سفید که از ماه بالای سرش روی تنش میبارید...
روی نک انگشت های پاش مینشست و توی رگ های پاش جاری تا به سمت قلبش تپشی میشد...
«آبی میشم
عاشق میشم»
روی پوست سینش مینشست و توی ریه هاش نفس میشد...
« با هر موجی از لبخندت  »
روی لبهاش مینشست و با محو کردن سوزدردناک وجودش لبخند به لبهاش مییاورد....
چقدر آروم بالاخره سقوطش به پایان رسید و تنش روی شن های ساحل نشست...
«رو به ساحل آروم میشم»
موج های آبی رنگ رو حس میکرد که هر دم آب خنکی رو روی تنش میریخت و گرمای وجودش جاش رو به خنکی دلپذیری میداد...
یادش نمی امد همه ی این ها از کجا و کی شروع شد ولی احساس میکرد که بالاخره به خونه رسیده...
سرشار از زندگی ،بهترین و خالص  ترین نفس هاری عمرش رو میکشه...
جایی که همه چیز رو بدون دیدن لمس میکنه ، میچشه ...
و تنها باید چشم هاش رو باز کنه تا آبی موج های خونه رو ببینه...
.
.
.
اگه کفتید الآن چی شد؟
آفرین خیلی سادس🥲
قسمت بعدی جیمینی رو داریم که به خونه رسیده...
ویمین مومنت باز بنویسم یا بریم همینجوری سراغ روند داستان؟
بچه ها🥲فقط منم که احساس میکنم چقدر فیک درحال آپ ویمین کم شده؟
لطفا اگه فیک درحال آپ ویمینی یا ویمینکوکی که دنبال میکنین و به دلتون نشسته با آدرسش بهم بگین
آخه من به معتاد بی کارم🥲

Light of my darkness Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum