Part8

413 145 13
                                    

كششي به بدن كوفته از سرماش و نگاهشو از پنجره به بيرون كلبه داد،
پسرك آلفا داشت زير دونه هاي برفي كه آروم تر روي زمين مينشستن آدم برفي بانمكي ميساخت ،
همه ي صورتش لبخند بود و باعث ميشد جيمين براي هزارمين بار از خودش بپرسه!
يه آلفا هم ميتونه روح لطيفي داشته باشه!؟
ميتونه بيياد و همه ي باور هاي تاريكشو سفيد كنه ؟
دستهايي كه پشت پنجره زير برفها تكون ميخورد حواسش رو پرت كرد!
پسرك با لبخند مستطيليش وبا دست اشاره ميداد كه به بيرون بره،
نفهميد كي با لبخند جلوي آدم برفي زشتش وايستاده بود ولي حس ميكرد كه چقدر دوستش داره الآنو
الآني كه تنها نيست و كسي كنار كلبش از برف هاي بيجون يه آدمك زشت ولي خوشحال ساخته!
ضربه ي گوله ي برف افكار شيرينشو محو كرد،به سمت تهيونگ برگشت كه دوباره هدف دوتا گوله ي برفي ديگه شد!
لبخند روي لبهاي پسرك، لبهاشو كش آورد،خم شد و با دستهاي يخ زدش گوله برفيي ساخت ،
بعد مدتها داشت ميخنديد
با تموم وجود خوشحال بود يك خوشحال بودن واقعي،
ميدوييد و با گرماي وجودش سرماي هوارو خنثي ميكرد!
_يااااا وايساااا چطوريه كه سرعت پاهاي لنگت انقدر زياده ؟
ناگهان ديگه اثري از پسرك آلفا نبود،
چشمهاي خندوني كه وحشت زده شده بود رو اطراف چرخوند
كم كم سرمارو لاي انگستهاش و تپش هاي تند قلبش رو احساس كرد
_تهيونگ!
اكوي صداي خودش رو به تكرار شنيد
و دوباره نگاهش رو بين درختهاي سفيد شده گردوند
_تهيونـ
فريادش نصفه موند وقتي گرگ سفيدي رو از دور ديد
تشخيصش بين سفيدي برف سخت بود ولي اونقدر زيبا بود كه حتي نميتونست به اين فكر كنه كه يك گرگ غريبه نزديك كلبش يه خطر به حساب ميياد...
گرگ سفيد لنگ ميزد و با هر قدم درخشش چشم هاي آبيش بيشتر ميشد!
_تهيونگ؟
آروم زمزمه كرد و به سمتش حركت كرد...
با هر قدم احساس ميكرد كه گرگ وجودش ميخواد خودش رو آزاد كنه،
كه گرگ وجودش اين گرگ سفيد و باشكوه رو ميشناسه
كه ميخواد با اين چشمهاي آبي رنگ ديده بشه
وقتي به گرگ سفيد رسيد كه گرگ قهوه اي رنگش آزاد شده بود،
گرگ قهوه اي رنگ با چشمهاي عسلي رنگش توي آبي چشمهاي مقابلش غرق شده بود
پوزش رو نزديك گردنش برد و بوي ليمو و دارچينش رو نفس كشيد
احساس سبكي ميكرد پاهاش ميخواستن سست بشن و همه ي سنگيني هايي كه همه ي اين مدت روشون بود رو به آلفاي مقابلش بسپارن
_تو مايه ي ننگ پكموني، هيچكس گرگي كه بويي نداره رو نميخواد،حتي معلوم نيست تو چي هستي ؟ بتايي كه مثل امگاها ضعيفه ...!
تو خانوادمونو بدنام كردي،
تو ناقصي لايق جفت شدن نيستي!
حرفهاي توي سرش باعث شد كه ناگهان عقب بكشه و دندونهاي نيشش رو به گرگ سفيدي كه با مظلوميت نگاهش ميكرد نشون بده...!
صدايي رو نه با گوشهاش ولي شنيد،
_معذرت ميخوام...
قلبش فشرده شد و غرشي كرد...
برگشت و قدم هاي تندي به سمت كلبه برداشت...
_بابت ديروز،نبايد كنجكاوي ميكردم...!
داشت دنبالش ميومد و با اون مظلوميتي كه هميشه با خودش داشت ازش معذرت ميخواست
_معذرت ميخوام نَـ نبايد گرگمو نشونت ميدادم
قلبش بيشتر فشرده شد و ناگهان سرعت قدمهاشو بيشتر كرد...
_دست خودم نبود ،راستش فك كنم اين مدت گرگم خسته و سردرگم شده ديگه نميتونه احساساتشو كنترل كنه،الآنم امگاتو حس كرده هيجان زده شده،
جيمين ديگه چيزي نميشنيد
نه بعد از وقتي كه تهيونگ گفت"امگات "
سريع به سمت گرگ سفيد چرخيد و خودش رو روش انداخت،
_اُ اُمگا؟ چرا فكر كردي من امگام؟
نميدونست غمگينه،هيجان زدس ؟خوشحاله يا عصباني ؟
چشم هاي گرگ سفيد روبه روش بسته بود و نفسهاي دردناك ميكشيد...
به خودش كه امد متوجه پنجش شد كه روي پنجه ي خوني آلفارو فشار ميده...،
سريع كنار كشيد و ترسيده زبونش رو روي زخم پاي گرگ سفيد كشيد...
_بوي گل رز و عسل ميدي
با صداي گرفته از درد گفت و نگاه لرزونش رو به چشمهاي متعجب و عسلي رنگش داد!

سلام،روزاي برفي شهر من شروع شده
با خودم گفتم چي بهتر از اين كه اين قصرو با برف شيرين كنم
ممنون كه ميخونيد
معذرت ميخوام كه نميتونم مثل رمدي وقت بذارم براش ولي شما لطفا دوسش داشته باشين!🙏🏻♥️

Light of my darkness Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin