Part9

305 122 9
                                    

هميشه يه تيكه ي  بی ربط بودم...!
تو هیچ جمعی جا نمیشدم،
احساس خالی بودن میکردم...
دلم میخواست یکهو محو بشم و دیگه کسی منو نبینه
منی که حتی با خودم غریبه بودم
یه چیزی تو وجودم بود و هست که نمیتونستم پیداش کنم
این حس پوچی همه ی آیندمو مبهم میکرد...
همیشه ذهنم درگیر معمای حل نشده ی وجودم بود
ولی هیچکس این درگیری رو نمیدید...
هیچکس دلداریم نمیداد...
خیلی راحت ترسم قدم گذاشت توی زندگیم...
دیگه هیچکس منو توی جمع خودشون نمیخواستن...
حتی خانوادم...من بی هویت بودم...،
بویی نداشتم...نه بتا بودم نه آلفا،نه حتی یه امگا...
تصمیم گرفتم چیزی باشم که این دنیا بیشتر از هرچیزی بهش ارزش قائله...
یه آلفا...
من یه آلفا شدم... پسري ترد شده كه قويه،كه تنهايي روي پاي خودش واياستاده و يه تنه با همه ي دنيا حريفه...
من از همين دستاي كوچولو و بدن ظريم يه آلفا ساختم،
با بازوهای عضله ای و تنی که بوی چوب و عرق میده...
ولي يه گرگ تنهام...هنوز بي هويت،هر روز گمشده توي تكراری خسته کننده...!
دنبال ماجراجویی، بی هیچ فکری جسم بی جون گرگ غریبه ای رو وارد قلمرو ی خودم کردم که سالها دورش حصار کشیده بودم تا توش آرامش و هویتی رو پیدا بکنم که هیچوقت پیدا نشد...،
گرگی که داره بهم هویت جدیدی میده...
یک امگا با بوی عسل...
نقطه ی مقابل چیزی که همه ی این مدت داشتم تلاش میکردم که بسازم!
سیبک گلوش بالا پایین میشه و نگاهمو سمت چشمهاش میکشه...
_بیدار شدی؟
چیزی نمیگه ولی من دیگه فرصت وقت تلف کردن ندارم...!
_من یه مدت نیستم ،میرم دهکده ای که این نزدیکی هاس...باید دنبال چیزی بگردم...!
قبل از این که کلمه هارو پشت سر هم به زبون بییارم نگاهمو ازش گرفتم...چون هنوز بابت احساسات غیر قابل کنترل یک روز پیشم معذبم...!
_جیمین...
صدای آروم و گرفتشو میشنوم وقتی کت پشمیمو چفت تنم میکنم تا سمت در برم...
_معذرت میخوام...مراقب خودت باش!

Light of my darkness Where stories live. Discover now