Part10

284 117 8
                                    

_امگای منتخب الهه ی ماه...؟
فکر کنم یه همچین اسمی داشت...
باید طبقه ی بالا بین قفسه ها باشه ؟
میرم برات بييارمش...
پسرک قد بلند گفت و پله های باریک گوشه ی اتاق رو بالا رفت...!
دسته ی چوب اي رو که با خودش آورده بود کنار شومینه ی اتاق گذاشت و به اطراف مغازه ی کوچک نگاه کرد...
نامجون با قدم های پر صداش پایین امد و صدای جیر جیر پله های چوبی رو بلند کرد...
_خودشه پیداش کردم
کتاب رو روی میز جلوی پسرک چشم عسلی گذاشت و دستمال نمی رو،روی غبار کتاب سبز رنگ کشید...!
جیمین محتاطانه نگاهش رو به کتاب داد و حروف روی جلدش رو آروم زمزمه کرد،
_امگای ماه
دستش رو روی کتاب گذاشت جلد مخملیش رو لمس کرد،
_شرمنده جیمین این هفته هم نمیتونم هزینه چوبارو بدم،پریشب باز سقف مغازه به خاطر برف سوراخ شد...میخوام بدمش تعمیر...حس میکنم همه چیز بهم ریخته... مامان میگه باید یه امگا برا خودم پیدا کنم که جمع و جورم کنه...،بهش میگم ربطی نداره،به خاطر انرژی عطارده،الآن عطارد تو مرکزه و انرژی عجیبی داره،تو دهکده هم خبرای عجیبی پیچیده...
کلمه ها رو مثل چوبای توی دستش که روی قفسه ی کنار شومینه میچید کنار هم چید و سرشو بلند کرد،
پسرک امگارو دید که هنوز خيره، به جلد کتاب نگاه میکرد،
_میشنوی جیمین؟
پسرک ناگهان سرشو بلند و به آلفای بلند قد داد...
_ها؟
به جیمین نزدیک تر شد،
_میگم توي دهکده یه خبراییه،یه سری آلفا ی غریبه امدن بین مردم پخش کردن که اگه پسر الماسو پیدا کردین بهتون پاداش میدیم... شاید مردم دهکده اولین باره یه همچین چیزی میشنون ولی من تو چند تا کتاب خوندم،آلفا های الماس چند صد سال پیش تو كوه هاي غربی زندگي میکردن ولی یادمه اونجا نوشته بود که همه ی آلفاهای الماس رو کشتن...
_کشتن؟
صدای آروم پسرک امگا بود ، امگا با هر کلمه ی نامجون چشم های آبی رنگ آلفای توی کلبشو به یاد مییاورد و تپش های توی قلبش بلندتر میشد...
_آره كشتن،فكرشو بكن،آلفاهاي الماس ميتونستن الماس توليد كنن...
مردمک هاي جيمين تنگ ترشد و به ياد الماس های آبي رنگي افتاد كه تهيونگ بهش داده بود...
ناگهان كتاب رو از روي ميز برداشت و توي كيف پارچه ايش جا داد،
_بايد برم درمانگاه دهكده...فعلا!
گفت و قدمهاي بلندش رو به سمت گاري چوبيش بيرون كتابفروشي نامجون برداشت...!

Light of my darkness Where stories live. Discover now