Part13

252 99 10
                                    

گره دستمال رو پشت سرش محكم كرد و دستي به بینیش كشيد تا مطمئن بشه که پارچه، کامل پوشوندتش...
کیسه ی پارچه ای رو که از برف پر کرده بود برداشت و همراه با پایین کشیدن دستگیره ی چوبی در نفس عمیقی کشید...،
سریع خودش رو با پایی که کمی میلنگید به تخت پیش پسرک چشم عسلی که به زحمت به کلبه برش گردونده بود رسوند و کیسه يخ رو روی پیشونیش گذاشت،
پسرک توی تب میسوخت و زیر لب ناله میکرد
این شرایط پسرک بی تجربه و چشم آبی رو مضطرب میکرد،
نمیدونست باید برای بهتر شدن حال امگا چیکار کنه، دستمال روي بينيش هم كمكي نبود و نفس کشیدن هوایی که بوی غلیظ عسل امگا رو میداد براش سخت بود ...
نگاهی به چهره ی گر گرفته و گونه های سرخ جیمین داد ، قلبش فشرده شد...
باید میرفت و زود دنبال کمکی میگشت،
ناگهان یاد دهکده ای افتاد که جیمین ازش حرف میزد،
خم شد و به آرومی روی پسرک خم شد...
_جیمین ... چجوری باید برم دهکده؟
صدای ناله ی آروم پسرک از لبهای نیمه بازش تنها جوابی بود که آلفا شنید...
چشمهای آبیش روی لبهایی که مدت زیادی از بوسیدنشون نگذشته بود قفل شد و زیر دلش احساس پیچشی کرد،
سریع سرشرو به دو طرف تکون داد و خودش رو به بیرون کلبه رسوند،
درش رو محکم بست و با چشمهای بسته به در چوبی تکیه داد...
_باید برم..باید کمک بييارم
زیر لب گفت و چشمهای آبی رنگش رو باز کرد،
رو به روش،جلوی کلبه،نزدیک حوض کوچیک پسر قد بلندي بي حركت ايستاده بود،
بوی چوب افرا میداد،یه آلفا با چشمهایی به رنگ سیاهی شب که بهش خیره شده بودند و مشکوک نگاهش میکردن
چشم های گرد شده از شک تهیونگ بعد از به یاد آوردن وضعیت جیمین به حالت نیمه باز در امد و لنگه کنان خودش رو به نزدیک پسری که خیره بهش نگاه میکرد رسوند...
_سلام
اخم های نامجون با دیدن برق آبي رنگ نگاه پسرک آلفا ،جلوی در خونه ی جیمین تو هم رفت...
_جیمینو میشناسی؟
تهيونگ پرسيد و نامجون مشكوك به پسركي كه همه ي صورتش رو جز نگاه آبيش پوشونده بود نزديك شد...
_تو كي هستي؟
تهيونگ درمونده از این که میتونه به آلفای روبه روش اعتماد کنه یا نه،چشم هاشو روی هم فشرد و توی تاریکی پشت پلكهاش چهره ی گر گرفته و دردمند امگا رو به ياد آورد...
این پسرک الآن تنها امیدش بود...چاره ای جز اعتماد کردن نداشت...
_من تهیونگم،لطفا تو جیمینو میشناسی مگه نه؟باید بهش کمک کنیم...اون حالش خوب نیست...
نامجون شکه تر از قبل صداش رو روی آلفایی که رو به روش ایستاده بود بلند کرد
_جیمین کجاست؟چیکارش کردی؟
تهیونگ ترسیده از صدای آلفای چشم سیاه کمی خودش رو جمع کرد و خواست جواب بده که نامجون پارچه رو از روی صورتش پایین کشید...
موجود روبه روش مثل یه امگا زیبا بود ولی مطمئن بود که بوی یه آلفارو ازش میشنوه...
شکه گونه ی دردمندشو با انگشتهای بلندش نوازش کرد و با دیدن نگاه نرم شده ی رو به روش آب دهنشو پایین داد و سعی کرد دوباره حرف بزنه...
جیمین توی کلبس فک کنم اون هیـ
دستهايي كه محكم دور مچش حلقه شد باعث شد نتونه جملشو تموم كنه...
نامجون پسرك چشم آبي و غريبه رو بي اهميت به پاي زخميش دنبال خودش به سمت كلبه كشيد و به سرعت درش رو باز كرد...
با حس موج قويی از بوي يه امگا پاهاش لرزيد و ديگه نتونست تكون بخوره،نگاهش قفل جيميني شد كه روي تختش به خودش ميپيچيد و ناله ميكرد،
سريع تهيونگ رو هم با خودش كشيد و درو به هم كوبيد،
_اون ...اون هيته؟
نامجون زير لب گفت و با ديدن طنابي كنار حوض تهيونگ رو با خودش كشيد
در حالي كه با طناب محكم دستها و پاهاي تهيونگ رو به ستون چوبی کلبه ميبست به چشم هاي آبي پسرک که بی صدا نگاهش میکرد خیره شد...
با حس نیروی عجیبی از اون چشم ها درست یه جایی وسط قفسه ی سینش گیج شده نفس عمیقی کشید...
_میرم کمک بییارم،تا وقتی جیمین بیدار نشده و مطمئن نشدم بي خطري همينجا ميموني...
_قول بده که برمیگردی کمکش کنی
نامجون مسخ اون چشم های مظلوم بی اراده لب زد:
_قول میدم
تهيونگ براي تاييد با لبخند سرشو تكون داد و نامجون بعد از زدن آخرين گره سريع سوار اسبش شد و به سمت دهكده حركت كرد!

Light of my darkness Where stories live. Discover now