Part4

455 135 3
                                    

به چشم هاي سوالي پسرك روبه روش نگاه كرد و ادامه داد...
_ميشه يه مدت...اينجا بمونم؟
ابروهاي پسربهم گره خورد و نگاه تيزي به تهيونگ انداخت...
_نميتونم به غريبه ها اعتماد كنم،رو پاهاتم كه تونستي وايستي ...
دست به چهارچوب در انداخت و به قصد بستن هلش داد كه صداي ناله اي توي گوشهاش پيچيد...
_خواهش ميكنم،نياز دارم يكم فكرامو جمع و جور كنم...
با صداي گرفته از درد گفت و نفس كوتاهي گرفت...
_راستش جايي رو هم براي رفتن ندارم،فقط يه مدت...ميتونم جبران كنم،چطوره واست چوب جـَ..
پسرك كوچك تر جملشو بريد و همزمان كه به پاي تهيونگ كه بين چهارچوب در مونده و زخمش سرباز كرده بود نگاه ميكرد،گفت:
_بييا تو...

Light of my darkness Where stories live. Discover now