Part2

604 174 3
                                    

اولين چيزي كه از تاريكي بيرونش كشيد،بوي تلخ و نا آشنايي بود،
عضله هاي صورتشو بابت اون بوي تيزمنقبض كرد،
ناگهان درد بدي توي همه ي وجودش پيچيد و احساس كرد كه وسط شعله هاي آتيش دراز كشيده ،
صداي ناله هاي خودش رو ميشنيد ولي نميتونست كاري بكنه ،
چشماش سياهي ميديد و درد اجازه ي تكون خوردن نميداد...!
خنكي پارچه ي نرمي وسط سينش نشست و نفس كشيدن رو كمي براش آسون تر كرد !
صداي نالشو بلند تر كرد تا كسي كه وجودشو احساس ميكرد از اون جهنم نجاتش بده !
دست نرمي روي گونش نشست و بوي شيريني به مشامش پيچيد،بويي آرامش بخش و اونقدر پر رنگ كه ديگه چيزي از اون بوي تلخ نميشنيد ،
_يكم ديگه هم تحمل كن!
صداي لطيفي توي گوشهاش پيچيد...،
وجودش آروم تر شده بود ولي هنوز هم احساس ميكرد سلول به سلول وجودش ميسوزه ...
نرمي دست از روي گونش كنار رفت و دستمال خنكي بجاش روي پيشونيش نشست،
از احساس خوبش نفس عميقي كشيد،
وقتي متوجه دور شدن دست صاحب اون بوي شيرين شد،
دستشو بلند كرد و انگشتهاي نرمي رو با تمام تواني كه تو وجودش داشت گرفت...
دردي توي بازوش پيچيد ولي بيشتر از هر چيزي اون لحظه از تنها شدن و سرگردان موندن تو اون درد ميترسيد!
چشمهاشو به زور باز و تنها تصوير تاري از يك فرد سفيد پوش ديد...
به خاطر سوزش چشمهاش دوباره پلكهاشو روي هم گذاشت و سعي كرد كلماتي رو به زبون خشك شدش بيياره...
_نـَ...نـَ...رو
سرفه هاي پشت هم از خشكي گلوش و درد انقباض ، حاصل همه ي تلاش هاش شد...
انگشت هاي حصار شده ي توي دستهاي ضعيفش ازش جدا و اون بوي شيرين كم رنگ تر شد!
قطره هاي اشك ازپلك هاي روي هم فشرده شدش جاري شد...
درد ميكرد همه ي وجودش درد ميكرد...
سرفه ها گيج ترش كرده بود كه دوباره اون بوي شيرينو احساس كرد...
قطره هاي مايع تلخي از كاسه اي كه روي لبهاش گرفته بودن به گلوش رسيد ...
سرفه هاش جاشونو به هق هق دادن ،
توي دلش احساس سنگيني ميكرد ،خسته بود،شبيه خودش نبود،ضعيف شده بود،سردرگم وتنها بود...
دستي روي دستش كه ناخوداگاه به پارچه ي نرمي چنگ شده بود نشست و دوباره صداشو شنيد...
_آروم باش،تو گرگ قويي هستي
دست ديگه اي روي گونش رونوازش كرد و صداي آوازي آروم توي گوش هاش پيچيد،
اون صدا،اون بوي شيرين و اون لمس ،توي خلصه اي غرقش كرد و ديگه چيزي نفهميد...!

Light of my darkness Where stories live. Discover now