Part16

239 100 8
                                    


با رسيدن زمزمه ي آرومش به گوش تهيونگ و ديدن لرزش مردمک هاي عسلی امگا،لرزش وجودش رو احساس کرد،
نگاهشو از گوی های عسلی رنگش  گرفت و به لبهای جیمین داد
با به یاد آوردن نرمی و گرمای اون لبها توی دنیای آبی رنگشون،موهای تنش روی بدنش سیخ شد...
با چشمهایی خمار به آرومی روی امگا خم شد و اینبار لبهای گرمش رو روی لبهای امگا گذاشت...
لمسی که مثل دو تا میل، زنجیری رو به سمت جایی پشت قفسه ی سینشون می بافت،
لبهای آلفا به آرومی روی نرمی لبهاش حرکت کرد،بوسه اي كه داشت توي لحظه احساس ميشد،
آروم پيش ميرفت ولي تپش هاي قلبشون رو سریع تر از هر وقت ديگه اي ميکرد،
دستهای امگا از روی بازوهای تهیونگ پیش رفت و جایی پشت گردنش به هم گره خورد تا بوسشونو عمیق تر بکنه...
تهیونگ با تمام وجودش آبیی رو که دورشون رو میگرفت
احساس کرد،
جیمین میتونست احساس کنه که دیگه به جایی توی دنیای واقعی تعلق نداره،
بلکه جایی مابین رویا و آغوش یک آلفا،
و درست همون لحظه بود که ناخودآگاه خوشحالی رو با تموم قلبش احساس کرد،
این که شاید اون چیز ناشناخته ای که همیشه عذابش میداد رو پیدا کرده،
این که همیشه غمگین بوده چون داشته راه اشتباهی رو میرفته،
توی همون لحظه با تمام وجود، خودش رو شناخت و با لبخند، گرگ امگای خودش رو به آغوش کشید و خودش رو به عنوان چیزی که هست پذیرفت،
اون یه امگا بود...!
فضای آبی مملو بود از بوی تلخ و ترش لیموی تازه ی ترکیب شده با شیرینی عسل...
دستهای گرم آلفا از پهلوهای جیمین به زیر لباسش رد شدن و به نرمی پوستش رو نوازش کردن،
شیرین بود طوری که بوسیده و نوازش میشد،
ناله ی آرومی مابین بوسه کرد و خودش رو توی آغوش پسرالماس بالاتر کشید،
با حس کردن سفتی چیزی،پیچشی توی شکمش شکل گرفت و خيسي رو بین پاهاش حس کرد با چشم های گشاد لبهاشو جدا کرد و یکهو کمی عقب کشید،
تهیونگ به آرومی چشمهای مستش رو باز کرد و به نگاه عجیب امگا دوخت،
_چیزی شده؟
صدای گرم و کلف تر شده ی آلفا به گوشهاش رسید و باعث پیچش دوباره ی شکمش شد،
جیمین با شک بیشتری هین آرومی از بینیش کشید و دستشو به موهای پشت سر آلفا گرفت،
دستهای آلفا به آرومی رو پوستش لغزید و جایی پشت گردن و پاهاش قرار گرفت،
تهیونگ امگا رو به آغوش کشید و از روی صندلی بلند شد،
با احساس دوباره ی وجود سبک امگا تنش رو بیشتر به خودش فشرد و به خود چند دقیقه قبلش که همه ی افکار منفی رو توي ذهنش تلنبار کرده بود لعنت فرستاد،
به سمت تخت خواب یک نفره ی جیمین حرکت کرد و به آرومی امگا رو روش گذاشت،
با گذاشتن دستهاش کنار سر پسرک چشم عسلی خودش رو بالا تر کشید،
امگا با احساس برخورد پایین تنه هاشون به هم ناله ی آروم و کوتاهی  از لبهای نیمه بازش کرد و چشم هاش درشت تر از قبل شد،
تهیونگ با دیدن نگاه معصوم امگا،نفس عمیقی از هوای پر شده با بوی عسلش گرفت و با تمام قلبش احساس کرد که هیچ چیزی درمورد این لحظه اشتباه نیست،
صورتش رو کمی پایین تر آورد و با الماس هایی که روشن تر و خالص تر از هر وقت دیگه ای بودن به جیمین نگاه کرد،
_بییا به چیزی که داره بینمون شکل میگیره ایمان بییاریم و این لحظه رو با تموم وجود زندگی کنیم،
حتی اگه تو فکر میکنی که امگای ماهی و من کلیدییم که باهاش به قدرت میرسی و من فکر میکنم که اینطوری دیگه نمیتونم به قولی که به پدرم دادم پایبند بمونم...
آلفا گفت و خم شد تا دوباره لبهاشونو به هم گره کنه که دستهای کوچیک ولی قوی جیمین مانعش شد،
_نه
جیمین خودش رو با تنی لرزون بالا کشید و همزمان که روی تخت مینشست تهیونگ رو از خودش دور کرد،
_بعد از چیزایی که گفتی نمیشه این لحظه رو زندگی کرد،
دستش رو روی لبهای خیسش کشید و با چشم های بسته چند نفس عمیق گرفت تا تپش های قلبش رو آروم کنه،
_منم میخوام به چیزی که بینمونه ایمان بییارم ولی ما هنوز هیچ چیزی از هم نمیدونیم،اعتمادی به هم نداریم و من نمیخوام این کشش بی منطقی که وجودمون به همدیگه داره باعث پشیمونیمون بشه!
چشم هاشو به آرومی باز کرد و به آلفایی که بی حرف بهش گوش میداد نگاه کرد،
معذب از نگاه خیره ی آلفا نفس عمیقی گرفت ،
_فکر کنم باید...باید حرف بزنیم...!
آلفا برای تایید سری تکون داد و سرشو به سمت شومینه چرخوند و به کتاب کنار صندلی نگاه کرد،
با تک سرفه ای سعی کرد صداشو صاف و حواس خودشو جمع کنه،
_من اون کتابو خوندم،تو فکر میکنی یه امگای ماهی؟
جیمین دستشو به پشت گردنش رسوند و سرشو برای تایید تکون داد،
_اینجوری به نظر مییاد؟
تهیونگ خودش رو عقب کشید و راحت تر روی تخت نشست،
_من زندگیمو بهت مدیونم جیمین دوس دارم بهت کمک کنم که بفهمیش ولی یه چیزی ته دلم ناراحت بود از این که این چیز بینمونو فقط برای  رسیدن به قدرت واقعیت بخوای...
آخه فکر کنم ...من...ازت خوشم مییاد؟جیمین!
امگا با اعترافی که شنیده بود احساس کرد چیزی توی قلبش بالا پایین شد، آب گلوشو پایین داد و سعی کرد لبخندی که نا خود آگاه داشت روی لبهاش شکل میگرفت رو پنهان کنه،
_تو....فکر میکنی ممکنه...که من یه امگای ماه باشم؟
تهیونگ دلگیر از نادیده گرفته شدن اعترافش سرشو تکون داد...
_ممکنه چون اینجور موهبت ها فقط تو قصه ها نیست،اونا میتونن واقعیت داشته باشن مثل قصه ی من،یه آلفای الماس...

Light of my darkness Where stories live. Discover now