Part27

173 79 12
                                    

با حس خيسيي كه روي رونش كشيده ميشد هشيار شد...
میتونست بوی ترش لیمو و غلیظ دارچین رو بشنوه...
چشمهاشو به آرومي باز کرد و موهای بلند و پریشون آلفاش رو ، روبه روش دید...
لبخند دندون نمایی زد و و وقتی زبون خیس آلفا به لگنش نزدیک تر شد ملافه های روی تخت رو به مشتش گرفت و ناله ي آرومی کرد....
_ته...
آلفا به ناگه سرشو بلند کرد و زبونشو روی لبهاش کشید...
لبهای خیسشو بازو بسته کرد و صدای با مزه ای در آورد...
_هوووم شیرینههه
لبخند روی لبهای امگا بیشتر از قبل کش امد و آلفا تونست صدای شیرین خنده ی جیمین رو بشنوه...
سريع دستش رو سمت سرش برد و بدون این که گره چشم بندش رو باز کنه با حرص از از روي چشمهاش كنار زد...
امگا آلفایی رو میدید که با موهای پریشون و چشم های آبی رنگی که با ذوق میلرزید بهش خیره بود...
_یه بار دیگه انجامش بده...
امگا نگاه شیفته و سوالیشو به آلفا داد...
_ خواهش میکنم...دوباره بخند...
امگا به خاطر کارهای آلفا تکخندی زد،
تهیونگ خودش رو بالا کشید و نگاه شیفتشو به لبهای خندون امگا داد...
_دوباره...
امگا در جوابِ آلفا لبهاشو به هم فشرد و سرشو به دو طرف تکون داد...
_که اینطور...
پسرک چشم آبی گفت و دستهاشو روی پهلو های جیمین حرکت داد....
صدای خنده های پسرکی که بین ملافه ها و بازوهای قوی آلفاش گیر افتاده بود به شکل غیر قابل کنترلی بلند شد...
سینش نفس کم آورده بود و تکون های ریزی به خودش میداد تا خودش رو از اون وضعیت خلاص کنه...
_ت...ته...بس...بسه..قلق..لكم..مي آد
آلفایی که صدای آروم خنده هاش با خنده های امگا همراه شده بود به آرومی حرکت دستهاش رو متوقف کرد و به صورت دوست داشتنی امگاش خیره موند...
لبهاش به زیبا ترین حالت به لبخندی کش امده بودن گونه هاش گرد و سرخ تر از هروقتی بالا امده بودن و چال گونش، آلفارو به بوسیدن لپهای امگا دعوت میکرد...
جیمین با حس متوقف شدن دستهای آلفا و بوسه ی روی گونش چشمهاش رو بازکرد و نگاهش رو به مردمک های آبی رنگ ِرو به روش داد...
_ته
جیمین با شگفتی گفت و باعث تعجب آلفاش شد...
_چشمات...جانگکوک كجاست...؟
دستپاچه...گره پارچه ي کج مونده روی سر تهیونگ رو باز کرد و دوباره روی چشمهاش گذاشت...
آلفا بی قرار سرشو تکون داد و ناله های کم جونی از سر نارضایتی کرد...
_نمیخوام...میخوام ببینمت...
جیمین به زحمت آخرین گره رو زد و صورت پسرکش رو با دستهاش قاب گرفت...
_اگه کسی چشاتو ببینه چی؟میدونی که نمیخوام از دستت بدم...
تهیونگ که آروم ترشده بود سرش رو روی سینه ی امگا گذاشت و همراه با سکوت اتاق به صدای قلب پسر عسلی گوش داد...
_چیزی حس میکنی؟
جیمین که منظور آلفارو اشتباه برداشت کرده بود لبخندی زد و نرمی تارهای موی زیر دستش رو نوازش کرد...
_اوهوم...خیلی چیزا...
انگشت های بلند آلفا به آرومی مسیرشون رو از روی ملافه ها به سمت صورت امگا طی کردن...
_قلبم یه جورییه...پر از هیجان و اضطرابه...
انگشتهای بلند آلفا مثل این که دنبال چیزی میگرده به آرومی روی گونه ی پسر عسلی کشیده میشد...
_یه احساسی که نمی تونم توصیفش کنم...
انگشت های آلفا به آرومی مسیری رو از نک بینی تا پیشونی امگا طی کرد و برگشت...
_مثل این که میترسم...نگرانم...و این که خیلی دوست دارم...
انگشت های پسرک چشم بسته روی لبهای برجسته ی امگا متوقف شد و لبخندی به خاطر چیزی که شنیده بود زد...
امگا منتظر به پسرک چشم بسته نگاه کرد که بدون تکون دادن انگشتهاش خودش رو بالا کشید و نفس های گرمش پوست گونش رو داغ کرد...
_منم خیلی خیلی دوست دارم
انگشتهای آلفا جاشون رو به لبهای باریکش دادن و بوسه ای سطحی و پر احساسی رو روی لبهای درشت امگا کاشتن،
_داشتم به این فک میکردم که قصه ی توی اون کتاب حقیقته؟
آلفا به آرومی روی لبهای جیمین زمزمه کرد و امگارو متوجه منظور سوالش کرد...
_نمیدونم...ولی...
انگشت آلفا به آرومی روی گردن امگا پایین امد و التهاب ناشی از زخم مارک رو به نوازش کرد
_ میدونی اگه اون قصه حقیقت داشت اولین جادویی که میخواستم بکنم چی بود؟
آلفا که اینبار با لبهاش مسیر طی شده با انگشتهاش رو طی میکرد متوقف شد...
_کاری میکردم تا کسی غیر خودم آبی چشمهاتو نبینه...
آلفا بوسه ی سریعی روی زخم امگا گذاشت و همراه با بالا کشیدن خودش چشم بندش رو به زحمت در آورد...
آبیِ شکسته و خالص آلفا خیره به عسلی های غمگین امگاش بود...
_انجامش بده...
امگا نگاه لرزونش رو از تهیونگ گرفت و نگران به پنجره داد...
_چطوری؟
آلفا که کمی هیجان زده بود وزنش رو بيشتر روي بازوهاش انداخت و آب گلوشو قورت داد...
_نمیدونم...ولی من وقتی می خوام اَلـمـ...
امگا با دیدن حرکت جسمی بیرون پنجره،به سمت اهيونگ برگشت،به سرعت دستش رو روی لبهای آلفا گذاشت و با ساکت کردنش خیره به گوي هاي آبي رنگش سرش رو به دو طرف تکون داد...
_باید زود تر آماده بشیم ته...
تهیونگ که متوجه منظور امگا شده بود کف دست روی لبهاش رو بوسید و با چشمهاش به دنبال چشم بند گشت...
از روی امگا کنار رفت و به سرعت چشم بندو روی چشمهاش بست...
پسرک چشم عسلی که کمی به خاطر دیشب کمر درد داشت کف پاش رو آروم روی کف سرد چوبی کلبش گذاشت و برای شستن صورتش و خبر گرفتن از جانگکوک قدم های سستي رو به سمت در برداشت...
_نه...
قبل این که دستگیره ی درو به دست بگیره صدای آلفارو شنید و به سمتش برگشت...
_چیزی شده؟
رو به آلفای چشم بسته كه داشت بهش نزديك ميشد گفت و دوباره نگاه نگرانش رو به بیرون پنجره داد...
_دیشب نتونستم شلواراتو پیدا کنم،يعني لباس هات خیس بود باید عوض میکردم پس...
امگا که خیالش راحت شده بود لبخندی زد و به سمت آلفایی برگشت که معذب سرش رو پایین انداخته و پشت گردنش رو میخاروند...
_لطفا میشه شلوارتو بپوشی...آخه...آخه سرده...آره چون بیرون سرده....
امگا خیره به لبهای آلفا لبخندش گشاد تر شد...
خودش رو به آلفا نزدیک کرد و همزمان با گرفتن یقه ی لباس تهیونگ روی انگشتهاش بلند شد...
چشم هاش رو بست و بوسه ی عمیقی روی لبهاش گذاشت...
_چشم آلفای خجالتي من!
.
.
.
بله ريز ريز ميخونين صداتونم در نميياد...
باشه🥲
از روند راضي هستين؟

Light of my darkness Where stories live. Discover now