Part21

185 90 17
                                    

جيمين از روي لارا پايين پريد و به سمت كلبه دوييد...
هر نفسش از شدت ترس و درد با نفس ديگش فاصله ي چنداني نداشت...
آلفا بيرون كلبه آتيشي روشن كرده بود و توي ظرف سفالي جا گرفته بين شعله ها نمک میریخت که بوی آشنای امگاش رو شنید...به پست سرش برگشت...
جسه ي كوچيك ولي قوي امگا بهش كوبيده شد و آلفا قدمي به عقب برداشت...
دستهاي جيمين دور كمرش حلقه شدن...
امگا براي نفس کشیدنِ هوای آلفاش بینیشو به گردنش مالید و با دم عمیقی سعی کرد خودش رو آروم کنه...
تهیونگ میتونست بوی ترس رو از امگاش بشنوه و وقتی متوجه لرزش ضعیف تن امگاش شد...
متقابلا تن دوست داشتی پسر رو به آغوش فشرد و بوسه های کوتاه و آرومی روی سرش کاشت....
_چیزی شده جیمین؟
تهیونگ وقتی آروم شدن نفس ها و لرزه های امگاش رو احساس کرد گفت و دستهاش رو پشت کمر پسركش، نوازش وار حرکت داد...
_او...اونا دنبالتن ته....تهیونگ...او...اونا سَ...سَگ...
جيمين بالاخره بغض از ترسش رو آزاد كرد...
آلفا به آرومي تن پسرک چشم عسليش رو از خودش جدا و شروع به پاک کردن اشک های روی گونش کرد...
جیمین خواست چیزی بگه ولی به جاش هقی زد...
نمیدونست اون همه شجاعتی که همیشه داشت...کجا رفته بود؟یادآوری چشم های وحشی اون سگ ها توی چند سانتی صورتش تنش رو برای چندمین بار لرزوند...
خواست دوباره به آغوش آلفا برگرده که پسرک الماس هین آرومی کشید و دست خونی امگا رو به آغوش دستهاش گرفت...
_جیمین!
بازوی امگای گریون رو گرفت و کنار حوض برد...
امگا كه تا اينجا متوجه زخم روي دستش نبود با ديدن رد دندونهاي سگ روي ساعد دستش ناخودآگاه مثل بچه ها بيشتر گريه كرد...
دلش ميخواست كسي مثل بچگيهاش ازش مراقبت كنه...
دلش ميخواست از تكيه به پاهاي خستش دست برداره و خودش رو به وجود امن آلفاش بسپاره...
آلفا دستمال تميزي از جيبش بيرون آورد و با آب توي حوض خيسش كرد...
_جيمين...عزيزم...
آلفا نگران ،درحالي كه با دستمال خيس زخم روي ساعد امگارو تميز ميكرد گفت و همه ي تلاشش رو كرد كه دردي به امگا نده...
_بهم میگی چی شده؟
جيمين تمام سعيش رو كرد تا گريش بند بيياد با نفس هاي صدا دار و منقطع،آب گلوش رو پايين داد...اين حس مراقبت رو دوس داشت... شايد اون جاي خالي توي زندگيش داشت پر ميشد و نميخواست دوباره از دستش بده...
_من...من اونارو تو دهكده...دي..ديدم!
با سگاي ...شكاري...دنبالتن...حرفاشونو...شنيدم،
ترسيده بودم...
آلفا تكه پارچه اي رو از كنار حوض برداشت و به دور ساعد پسر عسليش بست...
_ميخواستم برگردم كلبه...و...ولي...
تهيونگ بوسه اي روی پارچه گذاشت و بعد یکی یکی انگشتهای کوچیک و گوشتی امگارو بوسید...
امگا دیگه چیزی نگفت و به صحنه ای که تنها آرامش و عشق بود نگاه کرد...
_اونا ممکنه دنبالت کرده باشن جیمین؟
تهیونگ بعد از بلند کردن سرش با نگرانی،خیره به چشم های امگا پرسید و شکه شدن صاحبشون رو احساس کرد...
امگا خواست چیزی بگه که بازوش کشیده شد و روی زمین افتاد...
با برخورد بدنش به زمین چشم هایی که ناخودآگاه بسته شده بودن رو باز کرد و گرگ سفید رنگ تهیونگ رو دید که به سمت مرد سیاه پوشی که کمانی به دست داشت میدووید...
دوباره ترس به جونش افتاد خودش رو به زحمت از زمین فاصله داد و گرگ سفید رنگ رو دید که مرد سیاه پوش رو زمین زده و بی حرکت به صورتش زل زده...
روی پاهاش ایستاد و ترسیده با قدم های بلند خودش رو به آلفاش رسوند...
گرگ سفید رنگ تهیونگ به آرومی از روی مرد کمان دار کنار رفت ...
جیمین هیچ چیز از صحنه ی روبه روش نمیفهمید،
وقتی متوجه بی قراری گرگ سفید رنگ جفتش شد به سمتش رفت ،دو زانو روی زمین نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت...
_تهیونگ...
گرگ چشم هاش رو بسته بود و به نظر میرسید که درد میکشه...
نگاهش رو از چهره ی دوست داشتنی گرگ سفید رنگ گرفت و به دنبال زخمی، تن پراز موهای سفید گرگ رو جستوجو کرد...
_من چیزی ندیدم،
امگا با شنیدن صدای مرد سیاه پوش به سمتش برگشت،
_کمانمو برمیدارم و از اینجا گم میشم میرم...
مرد مثل مسخ شده ها کمانش رو برداشت و از جاش بلند شد...
امگا ترسیده همونطور که نگاهش هنوز به مرد بود سر گرگ بی قرار رو به آغوش کشید...
مرد همچنان که چیزهایی زیر لب میگفت به سمت جنگل قدم برداشت...
جیمین هیچ از چیزی که داشت اتفاق میافتاد نمیفهمید...
با حس سنگینی سرِتوی آغوشش نگاهش رو از مردی که ازشون دور میشد گرفت و به چشمهای بسته ی آلفا داد...
_تهیونگ...
امگا با پایین داد آب گلوش آلفا رو صدا زد و تن سنگینش رو تکون داد...
_ته...تهیونگ!
با نگرفتن واکنشی از سمت آلفا نگران تر از قبل تن سنگینش رو بیشتر تکون داد...
_توروخدا ...ته...تهیونگ...یه چیزی بگو...اون...چی...چیکارت کرد....
جیمین دیگه نمیدونست چیکار باید بکنه بکنه...این ناتوانی بی قرار ترش میکرد...کم کم داشت گریش میگرفت که تبدیل شدن آلفا رو زیر دستهاش احساس کرد...
_خوابم مییاد...
صدای صعیف و ناله وار پسرکِ توي آغوشش به گوشش رسید...
آب بینیش رو بالا كشيد و تنها کاری رو که میتونست،انجام داد...
تن نسبتا سبک آلفارو روی پشتش گذاشت و به سمت کلبه رفت...
بعد از این که هیچ زخم جدیدی روی تن آلفا پیدا نکرد ملافه رو روی تهیونگِ خوابيده که نفس های آروم و منظمی میکشید بالا کشید...
_چي اتفاقي افتاد تهيونگ؟
لرزش وجودش آروم تر شده بود ولي هنوز نتونسته بود متوقفش كنه...
_من میترسم...نکنه دوباره برگردن تهیونگ...!
نگاهش رو به چشم های بسته ی آلفا داد،
پلک های بلندش،خال زیر چشمش...
تهیونگ به معنی واقعی زیبا بود...
لبخندی به چهره ی آلفا زد،خم شد و بوسه ای روی خال زیر لبش گذاشت...
با حس نرمي لبهاي آلفا زير لبهاش همه ي ترس ها و لرزه هاي وجودش رو به فراموشي سپرد...
اين احساس رو دوست داشت،همين كه آلفا خوابيده ولي هنوز كنارش بود،همين كه هنوز تهيونگ رو داشت !
_زود بیدار شو تهیونگم!لطفا،بايد يه كاري بكنيم!
روی لبهای آلفا زمزمه کرد و با حس بوی سوختگی سرش رو بلند کرد و نيشخندي زد...
_آلفای احمق!
بیرون کلبه ظرفی رو از آب حوض کوچیکش پر کرد و روی آتیش ریخت...
از سوپ توی ظرف سفالی جز غذای ذغال شده چیز دیگه ای باقی نمونده بود...
با فکر به این که آلفاش داشت براشون غذا آماده میکرد تکون خوردن چیزی رو توی قلبش احساس کرد...
شنیدن صدای له شدن برف زیر پای کسی نذاشت زیاد توی اون احساس غرق بشه...
ترسیده يكي از چوب هاي نيمه يوخته رو با دست سالمش برداشت و با قدم های محتاط و آروم به سمت صدا رفت، با دیدن پسرک با چشم های خرماییش توی جاش متوقف شد...
_جونگکوک!

Light of my darkness Donde viven las historias. Descúbrelo ahora