Part5

426 157 8
                                    

لبشو به دندون گرفت تا صداي ناله ی از دردش به گوش پسركي كه خم شده و پارچه خونی رو از دور پاش باز ميكرد نرسه،
_بايد حواستو پرت كنم،نه؟
پسرك چشم عسلي گفت و با بالا بردن سرش نگاهشو به چشمهای آبیش داد!
_از خودت بگو؟ تو جنگلاي شمالي نميشه گرگ چشم آبي ديد!
لبهاشو از بین دندون‌هاش آزاد کرد وبه پسرکی که دستاشو به زانو گرفت و بلند شد نگاه کرد!
_اهل کوهستان شمالغربییم!از گَلَم ...فرار کردم...!
چشمهاش از به یادآوردن آخرین خاطره ای که به یاد داشت نم شد،نفس عمیقی گرفت و نگاهشو به زخم خونی پای راستش داد!
جیمین راست میگفت ،تونسته بود حواسشو از درد پاش به درد قلبش پرت کنه!
وقتی به خودش امد که پسرک دوباره جلوی پاهاش نشست و مواد له شده ای رو آروم  روی زخمش گذاشت!
_میتونی درموردش باهام حرف بزنی،اگه میخوای!؟
به آرومي گفت و پارچه ی تمیزی رو به دور پاي زخمي پسرک پيچيد!
سروشو به دو طرف تکون و نم چشمهاشو با آستین لباسش گرفت!
_نه ممنون!چطوری می‌تونم لطفتو جبران کنم؟
به چشم های آبی رنگی که مثل الماسی پشت شیشه ی اشک میدرخشید نگاه کرد و نیشخندی زد!
_نمیدونم،یه آلفای فراری که از وقتی دیدمش داره گوله گوله اشک میریزه چه کمکی میتونه بهم بکنه!؟
گره نگاهشونو شکست و چشمهاشو به پارچه ای که دور دستهای زخمیش پیچیده بود داد!
_هرکاری!فقط یه مدت اینجا بمونم،الآن اون بیرون برای یه گرگ زخمی که چیزی جز روح شکستش نداره....!
لبهایی که هنوز نیشخند روش بود با شنیدن حرفهای پسرک رو به پایین خم شد،بلند شد و پشت به پسرک به سمت آشپزخونه ی کوچیکش حرکت کرد!
_میتونی تا وقتی ماه دوباره کامل بشه بمونی!عوضش الماسی که تو کیف کمریت پیدا کردم رو بهت پس نمیدم!
با فکر به اینکه اون الماس کوچولو که هفته های پیش توی کیف کمریش گذاشته بود هنوز پیشش بوده  لبخندی زد و سربلند کرد!
_ممنونم!فک میکردم گمش کردم!نمیدونستم توی کیفمه...
لبخندش بزرگ تر شد و ادامه داد،
_اونو چند هفته پیش خودم تو غار پشت آبشار پیدا کردم،گذاشته بودمش تو کیف کمریم؟
آه این سرنوشته،مگه نه!؟
با شنیدن حرفهای پر از ذوق پسرک لبخندی زد،
_تو خیلی ساده ای گرگ کوچولو!
آروم زیر لب گفت و ظرف پر از آب رو روی اجاق دستسازو کوچیک کنار آشپزخونش گذاشت!

Light of my darkness Where stories live. Discover now