Part22

165 90 10
                                    

_ای...اینجا چیکار میکنی؟
جيمين درحالي که چوب توی دستش رو پایین مییاورد گفت و سوالی به آلفا نگاه کرد...
_را..راستش نگرانت بودم...
جانگكوك كه بي حركت ايستاده بود گفت و جيمين خم شد تا چوب توي دستش رو
به ستون چوبي كلبه تكيه بده...
_خوبي؟
جيمين سرشو تكون داد و دستهاشو بهم گره كرد...
_ميتوني يه چند دقیقه اين بيرون وايستي؟
امگا پرسيد و مردد نگاهشو بين در كلبه و صورت آلفا گردوند...
_متاسفم...نبايد سرزده مييومدم...الآن كه ميبينم حالت خوبه برميگردم!
آلفا معذب لبخندي زد و خواست برگرده كه امگا مانعش شد...
_نه...لطفا بمون...خوشحالم كه اينجايي...فقط ...فقط بايد كلبه رو يكم تميز كنم...ميدوني،يكم به هم ريختس...
جيمين دستش رو پشت گردنش رسوند و همراه با لبخندي كه روي لبهاش ساخته بود گفت...
_فقط چند دقیقه...لطفا...
دستپاچه به سمت چهار پايه ي كنار ستون رفت،برداشت و جايي كنار حوض گذاشت...
_اينجا بشين تا مرتبش كنم...بعد...بعدش ميتونيم باهم شام بخوريم...فکر كنم يكم گوشت خرگوش تازه دارم...!
امگا با اشاره به چهار پايه گفت و منتظر آلفا موند...
_واقعا نميخوام معذبت كنم...اگه...
امگا بي قرار جمله ي جونگكوك رو قطع كرد...
_اگه نداريم...الآن برميگردم لطفا بشين...كم پيش ميياد مهمون به كلبم بيياد
جيمين لبخندش رو غليظ تر كرد و به سمت كلبه دويد...
درو بست و مضطرب پشتش رو بهش تكيه داد...
نفس عميقي كشيد و نگاهي به جسم بي حركت روي تخت انداخت...
ديتپاچه به سمت تخت رفت و آلفاي خوابيده رو صدا زد...
_ته...تهيونگ...توروخدا...بايد بلند بشي...
صداي ناله ي آلفا تنها جوابي بود كه شنيد...
_چت شد آخه يهو...ته..تهيونگ ...
جسم پسرک رو چند بار تكون داد و بالاخره تونست چشمهای نیمه باز پسرکی که بین خواب و بیداری بود رو ببینه...
_ته..ببین منو...میتونی بلند شی؟
آلفا ناگهان چشمهاش رو روی هم فشرد و ناله ی از روی دردی کشید...
_جیمین...
آلفا ناله وار اسم امگاش رو زمزمه کرد و جیمین دست های گرمش رو گرفت تا از روی تخت بلندش کنه...
_بهم گوش کن تهیونگ...
آلفا به زحمت روی تخت نشست و با چشم هایی که هنوز روی هم فشرده بود سرش رو تکون داد...
_کجا...کجات درد میکنه؟
آلفا دستهای امگا بین دستهاشو بیشتر فشرد...
_فک کنم چشامه...چون سرمم درد میکنه...جی..جیمین نمیتونم تحملش کنم...!
آلفا گفت و سرش رو روی سینه ی جیمین گذاشت و خودش رو به آغوش امگا فشرد...!
_یکی..یکی که میشناسم...امده اینجا...نمیتونستم بگم که بره چون همه چیز عجیب تر میشد... فک نکنم چیزی از پسر الماس بدونه ولی...ولی باید یه جوری نذاریم که چشاتو ببینه...
آلفا با ناله ای سرش رو تو آغوش امگا تکون داد...
_الآن هیچ چیزی به عقلم نمیرسه...جز این که چشاتو ببندم و یه بهونه بییاریم ...امگا دستهاشو از دستهای پسرک چشم آبی گرفت و انگشتهاش رو نوازش وار روی سرِتوی آغوشش کشید!
_پس یکم این دردو تحمل کن،سعی میکنم زود تر برگ اسطوخودوس برات دم کنم،باشه؟
آلفا که با حس دستهای امگا روی پیشونیش آروم تر شده بود باشه ی آرومی گفت و گرمی لبهای جيمين رو روی پیشونیش احساس کرد...
پسرک چشم عسلي،به سمت کمد چوبیش رفت...با پارچه ی سفید رنگی برگشت و اون رو دور چشم های دردمند آلفا بست...
_بهش میگیم چشمات تو درگيري با گرگ های ولگرد زخمی شده... این بهونه ی خوبیه نه؟
آلفا سرش رو به دو طرف به معني ندونستن تکون داد و دستش رو بلند کرد تا انگشتهاي مشغول جیمین با گره رو بين  دستش بگيره...
_خوبی جیمین؟اون مرد رفت نه؟آسیبی که بهت نزد؟
جیمین دست آزاد و باند پبچی شدش رو پایین آورد و روی گونه ی آلفا کشید...
_اون رفت ته...نمیدونم چطوری ولی مثل مسخ شده ها رفت...ولي الآن وقت نداریم دربارش حرف بزنیم...بعدا...بعدا بايد حرف بزنيم!
تهیونگ دست آزادش رو روی انگشتهای کوچیک امگا که گونش رو نوازش میکرد گذاشت...
_ولی ... شايد...اگه برگرده چی جیمین؟
امگا نگاهش رو از چهره ی تهیونگ به پنجره داد و به آلفایی که روی چهارچوب نشسته و نگاه غم گرفتش رو نقطه به نقطه ی کلبه میگردوند،نگاه کرد!
_فک کنم یه فکری براش دارم...
امگا دستهای پسر الماس رو توی دستهاش بالا گرفت،بوسه ای پشت دست چپش کاشت و حالي که سعی میکرد ظاهر اتاقک رو کمی مرتب کنه به سمت در کلبه رفت...
_آماده ای تهیونگ...؟
با تکون سر آلفا دستگیره ی درو پایین داد...
باحس نسیم سردی که رد شد لرزید،نگاهش رو از کلبه گرفت و به لباس نازک توی تنش داد که هیچ مناسب نبود...،احساس معذب بودن میکرد ولی هیچ پشیمون نبود...وقتی یکم توی رستوران نشست بود به این فکر کرد که
هنوز هم بابت آخرین باری که جیمین رو تنها گذاشته هزار بار پشیمون بود...
همه ی این مدت حسرت از دست دادن جیمین همه ی دقیقه های خوشش رو تاریک میکرد و خودش رو مقصر میدونست...
شاید اون موقع وجدانش رو با بهونه های  پوچ ساکت کرده بود ولی الآن دیگه نمیتونست که اون موجود ضعیف و شکسته رو دوباره تنها بذاره...
_جونگکوک...
شنیدن اسمش با صدای بلند و دوست داشتنی امگا باعث شد سرش رو بلند و لبخندی بزنه
_ لطفل بییا تو..زودباش هوا داره سرد میشه...

Light of my darkness Where stories live. Discover now