𝑀𝓊𝓉𝓊𝒶𝓁 𝓁𝑜𝓋𝑒

995 187 37
                                    

{فلش بک به 10 سال پیش }

با خوشحالی که تو پوستم نمی گنجیدم در خونه کوک رو زدم

امروز بالاخره شجاعتم جمع کردم میخوام جونگکوک اعتراف کنم

امروز همون روزی عه که 5 ساله منتظرشم

مادر کوک در رو باز کرد و باهم سلام احوال پرسی کردیم

مادر کوک با لبخند : عزیزم کوک داخل اتاقشه
با لبخند تشکر کردم به سمت اتاق کوک راه افتادم

از شدت هیجان احساس لرزش تو پاهام داشتم

اگه اونم منو قبول کنه واو عالی میشه

از پله های خونه رفتم بالا بالاخره رسیدم به اتاق کوک

در زدم کسی جواب نداد خواستم دفعه دوم در بزنم که در باز شد و قامت کوک نمایان شد

با خنده خواستم بپرم بغلش اما با دیدن چشمای خیسش احساس کردم خورد شدم قلبم نابود شد
دومین شکست و نابودیم زمانی بود که با هق هق بغلم کرد

همونجا دنیا ایستاد
دیگه قلبم احساس نمیکردم
گلوم از بغض داشت میترکید
چی شدع که زندگیم بارونی شده ؟
کی بارونیش کرده ؟
چرا قلبم نمیزنه؟
چه اتفاق فاکی دلیل این اشک هاست ؟
میدونه داره با این کارش قلبم نمیزنه؟
نمیدونه مگه نه ؟

کوک از اغوشم اومد بیرون وارد اتاق شدیم
کوک روی تخت نشست
شروع کرد به حرف زدن و من هنوز نبض نداشتم

کوک با بغض : جیمین تا حالا عاشق شدی ؟

احساس می‌کردم نبض قلبم برگشت یعنی اون میخواد بهم اعتراف کنه ؟

با بغضی حالا جاش به ذوق داده بود گفتم : ن
اما قبل از اینکه بزاره حرفم کامل شه دوباره به حرف اومد : من عاشق شدم

با چشمای اشکی زول زد به چشمام قلبم یک درمیون نبض رد میکرد

با بغض ادامه داد : بهش اعتراف کردم اما اون ردم کرد !

کلا نبضم قطع شد
اون یکی دیگه رو دوست داره
اون حتی به من فکر هم نمی‌کرده
اون عاشق یکی دیگس
پس من چی ؟
شاید منظورش منم ها ؟
ناخواسته ردش کردم

با گلو درد پرسیدم: به کی اعتراف کردی ؟
با گریه گفت : داهیون خواهرت

قلبم تیر می‌کشید
کل زندگیم حالا رو شونه هام آوار شد
اون عاشق خواهرمه
اون خواهرمو دوست داره نه منو
چرا اون
مگه من با اون چی فرقی دارم
مگه من چی کم داشتم
چرا ما آدما همیشه به محبت کسی که بیشتر همه مارو نادیده گرفته محتاج تریم؟

𝓜𝓾𝓽𝓾𝓪𝓵 𝓵𝓸𝓿𝓮Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon