💜part 6🖤

3.4K 480 43
                                    


J

ungkook POV:

جو خیلی سنگینی بود انگار وسط یه میدون جنگ وایستادی و هر لحظه ممکنه یکی حمله کنه به اون یکی
دوون : " بفرمایید بشینید لطفا" . 
با کمال پررویی اومدن و نشستن و پا روی پا انداختن انگار که ما مهمون ناخونده ایم و اونا صابخونه 
هیونا : "معرفی نمیکنین؟ " . 
مرد پوزخندی بهمون زد که چندش ترین پوزخند جهانی بود که تاحالا دیدم
دنیل: "آه البته جکسون یکی از خاطرخواه های تهیونگه" تهیونگ با این حرف سرش و اروم انداخت پایین تهیونگ: "این درست نی..". قبل از اینکه تهیونگ بتونه حرفش و تموم کنه جکسون گفت: "البته که درسته تو برای من لخت میشدی تا من و اغوا کنی" هیچکس حرفی نمیزد همه فقط گوش میدادن

دوون: "شما اینجایید تا تهیونگ و تحقیر کنید یا یه چیز دیگه؟"
اون مرتیکه با دوباره با صدای نفرت انگیزش گفت :"من اینجام تا تهیونگ و با خودم ببرم اقای دنیل فکر میکرد ما فقط با هم رابطه داریم ولی من و تهیونگ دوست پسر همیم درسته تهیونگ؟"

تهیونگ به من نگاه کرد و همونطور که میلرزید سرش و کمی سرش و تکون داد .  خانواده ی من همه بهش نگاه میکردن و کسی ازش چشم نمیگرفتن
اون نمیتونه با ما بازی کنه چون از همون اول دستش رو شده
جونگ کوک : " تا زمانیکه یادمه ما سه روز دیگه ازدواج میکنیم " . 
جام و تنظیم کردم و بهشون نگاه کردم اونم نیشخندی زد

جولین:"بله، اما ما نمیخوایم ازدواج پسرمون قراردادی باشه ما میخوایم اون مثل یه مر معمولی ازدواج کنه".
هه شما قطعا هیولااید
جونگ کوک: "خوب به حرفام گوش کنید،ما جئون ها با کسی شوخی نداریم،پس بهتره خودتون و با ما امتحان نکنین چون ما قابلیت زنده کردن کابوساتون و داریم ." 
دنیل: "ما برای پسرمون اینجاییم نه برای برای کار". 
دوون: "مرد من تورو بهتر از خودت میشناسم". 
تهیونگ از ترس میلرزید چون حالا هم اون دوتا بهش خیره شده بودن هم پدرش، وقتی اوضاع و اینجوری دیدم دستش و گرفتم و باعث سوپرایز شدن همه ی افراد شدم
جونگ کوک:"ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم و تمام،تو حمایت مارو میگیری و منم اون و برای خودم میگیرم." 
به جکسون اشاره کردم

جکسون: "اون دوست پسر منه میدونی؟"  پوزخندی زدم  احمق خودتی هه
جونگ کوک: "اون شوهر منه میدونی".اون به من خیره شد.خب حقم داشت
دنیل: "میتونیم با پسرم صحبت کنم؟"  تهیونگ به من نگاه کرد
جونگ کوک:"حتما". 
تهیونگ:"ل..لطفا جونگ کوک نه"کشیدمش جلو و در گوشش زمزمه کردم : "حواسم بهت هست نگران نباش". 
سرم و بردم کنار و به چشماش نگاه کردم اونم متقابلن به چشمام نگاه کرد مردد بود از توی چشماش میشد ترس و دید آروم سرم و برای اطمینان دادن بهش تکون دادم که سرش و تکون داد و اونها با هم وارد یه اتاق شدن وقتی همشون رفتن و در و بستن ماهم پاشدیم و رفتیم اتاقی که تصویر دوربینای خونه رو نشون میداد و به تصویرشون که وسط اتاق وایساده بودن خیره شدیم و گوشامون و تیز کردیم

𝖳𝖧𝖤 𝖬𝖠𝖭 𝖨𝖭 𝖡𝖫𝖠𝖢𝖪🖤Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz