💜part 24🖤

1.7K 238 54
                                    

Jungkook POV:

3 روزی بود که تهیونگ پیش پدر و مادرش بود و میشه گفت  این سه روز برای همه جهنم بود، من به سفر کاری اومدم و هر دقیقه یه تماس از والدین شوهرم دارم که از تهیونگ لجباز غر میزنن
جولین مادر تهیونگ هر یه ساعت یکبار زنگ میزنه دلیلشم اینه که تهیونگ به یه چیزی گند زده

  تماس تلفنی:

جولین : " جونگ کوک خواهش میکنم تو باید برگردی چون فقط تویی که میتونی این احمق یک دنده رو سر عقل بیاری" .  خنده ی بلندی سر دادم
جونگ کوک : " ایندفعه چیکار کرده؟" . 
جولین: "داشت رو تخت میپرید به کل یادش رفته بود که حاملس،الانم آوردیمش بیمارستان". 
جونگ کوک : " چه بلایی سرش اومده؟".با خشمی که از تو صداش مشخص بود گفت
جولین : " ماام نمیدونیم پسرم،ول کنترل هورموناش سخته،یک دقیقه مثل دیوونه ها لبخند میزنه بعد یزنه زیر گریه" .
جونگکوک هوفی کشید واقعا حاملگی همیشه اینجوریه؟
بعد چند دقیقه سکوت با صدای آرومی گفت
جونگ کوک : " الان نمیتونم بیام،دو ساعت تا پروازم مونده،لطفا میشه گوشی و بدید بهش؟ " .بعد از چند لحظه از تایید جولین صدای تهیونگ از اون ور خط به گوش رسید
تهیونگ : " د .. ددی؟ " .
لکنت داشت مثل اینکه ترسیده بود
جونگ کوک : "جرات نکن من و ددی صدا کنی در حالی که خودت و بچه رو تو  خطر انداختی فهمیدی؟ " . 
تهیونگ : " م...متاسفم ، دیگه تکرار نمیشه" . 
جونگ کوک : " بهتر ،وگرنه میدیدی من چجوری میتونستم عصبانی بشم " .  تهیونگ : " لطفا از دست بیبی عصبانی نباش " . 
تهیونگ شروع کرد به گریه کرد.جونگکوک با شنیدن هق هق های تهیونگ نرم شد و آروم و با صدای آرامش بخشی گفت
جونگ کوک : "عسلم کاری نکن که خودت و بچمون تو خطر بیفتید،پریدن رو تخت آخه مگه دیوونه شدی بیب؟ " . 
تهیونگ که حالا گریه هاش تموم شده بود فین فینی کرد و با صدای لوسی گفت
تهیونگ : " ددی من دیگه اینکارو تکرار نمیکنم " . 
جونگ کوک : " خوبه حالا برای تنبیهت،تا. زمانی که من بگم از بستنی خبری نیست " .
  تهیونگ : " نه کوکی لطفا،لطفا..." . تهیونگ ناله کرد و باعث شد جونگکوک اهی از سر بیچارگی بکشه
جونگ کوک:"سه ساعت دیگه میام خونه میتونی پسر خوبی برای ددی باشی و چیزی و تو خطر نندازی؟" . 
تهیونگ : " آره کوکی ، من پسر خوبی میشم" . تهیونگ با صدای هیجان زده ای گفت که باعث خندش شد
جونگ کوک : " باشه بیبی , دوستت دارم " . 
تهیونگ : " من بیشتر دوستت دارم " . 
تلفن و قطع کردم و سمت اتاق جلسه رفتیم و وارد شدیم و شریکی که برای دیدنش اومده بودیم و دیدیم
آقای چوی: "آه خوش آمدید آقای جئون". 
جونگ کوک : " ممنون " .
 جلسه رو شروع کردیم،این یکی یکم فرق داشت من همیشه با کمپانی های ثروتمد ملاقات دارم اما این یکی توی بازار فقیره و دنبال یه کمپانیه تاپ میگرده تا بهش کمکشون کنه و اون شرکت مال منه

جلسمون تموم شد بلند شدیم بریم که یه دختره اومد پیشم.
 دختره چوی و کارمندش بود
 دختر : "جئون از آشنایی باهات خوشحال شدم"
نگاهی بهش انداختم که اونم با عشوه بهم خیره شد. 
منشیم که بغل دستم وایستاده بود چشم هاش و چرخوند چون میدونست من ازدواج کردم و شوهرم سر دخترایی مثل این خطرناک میشه. 
جونگ کوک : " از آشنایی با شما خوشحالم ... ؟ " . 
دختر : " جسیکا " .  فقط سرمو تکون دادم و برگشتم که برم ولی اون جلوی منو گرفت . 
جونگ کوک: "چیزی لازم دارید خانم جسیکا؟"
  جسیکا: "در واقع بله، میخواستم به دلیل همکاریه جدید یه قهوه باهم بخوریم،به عنوان تشکر".  برگشتم تا پرونده ها رو از منشیم بگیرم
منشی: "متاسفم اما آقای جئون الان نمیتونن". 
جسیکا بهش خیره شد. 
جسیکا : "من دارم با ایشون حرف میزنم خانم... "
منشی : " لیسا هستم" . 
جسیکا : " هر چی " . 
چشماش و چرخوند و برگشت سمت من با همون عشوه گفت
جسیکا : " پس چی میگید آقای جئون ؟ " . 
جونگ کوک: "سرم شلوغه نمیتونم". 
همونطور که به پرونده ها نگاه میکردم گفتم
جسیکا : " اوه بیخیال آقای جئون " . 
لیسا: "من و ببین آقای جئون مثل اون تاجرایی که قبلا دیدی نیست وقت قهوه خوردنم با دخترا نداره مخصوصا دخترایی مثل تو".
به لیسا نگاه کردم و لبخندی بهش زدم خب اون علاوه بر منشیم دوستمم هست

𝖳𝖧𝖤 𝖬𝖠𝖭 𝖨𝖭 𝖡𝖫𝖠𝖢𝖪🖤Where stories live. Discover now