💜part 13🖤

2.7K 416 63
                                    


Jungkook POV:

صبح که از خواب بیدار شدم تهیونگ و در حالی که خیلی آروم کنارم خوابیده بود پیدا کردم،لبخندی به چهره ی آرومش زدم و دستم و روی گونش گذاشتم و جوری که بیدار نشه نوازشش کردم .
بعد چند دقیقه تکونی خورد و چشماش و باز کرد.
جونگ کوک: "صبح بخیر"
سرش و بلند کرد و لبخندی بهم زد
تهیونگ: "صبح بخیر"
جونگ کوک: "زود باش بریم دیگه".
سرش و تکون داد و بلند شدیم از روی تخت به سمت بیرون راه افتادیم هر کدوممون سمت اتاق خودش رفت تا روتین صبحگاهیش و انجام بده.
بعد چند دقیقه که لباسام و پوشیدم رفتم بیرون که اون و تو لباسایی که به شدت کیوتش کرده بودن دیدم.

 بعد چند دقیقه که لباسام و پوشیدم رفتم بیرون که اون و تو لباسایی که به شدت کیوتش کرده بودن دیدم

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

بهم نگاهی انداخت و بعد سرش واز نگاه خیره ی من انداخت پایین تا گونه های سرخش و نبینم که خب هیچ چیزی از نگاه تیز من دور نمیمونه

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

بهم نگاهی انداخت و بعد سرش واز نگاه خیره ی من انداخت پایین تا گونه های سرخش و نبینم که خب هیچ چیزی از نگاه تیز من دور نمیمونه

هیونا:"صبح بخیر پسرم زخمت چطوره؟".
جونگ کوک:"خوبم"
رفتیم پایین،سمت میز و نشستیم رو صندلی ها و شروع کردیم به خوردن تهیونگ اروم اسمم و صدا کرد برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم تا ببینم چی میخواد بگه
جونگ کوک:"بله؟"
تهیونگ:"من میخوام برم کلاس ".
جونگ کوک:" باشه ولی محافظ با خودت ببر". سر تکون داد

دوون: "جونگ کوک ماموریت جدید داری".
جونگ کوک:"امروز؟ "
داروون:"میدونم صدمه دیدی ولی لازم نیست بدو بدو کنی فقط یه قرارداد باید با چوی ببندی."
جونگ کوک:"رهبر مافیا؟". سری تکون داد.
جیمین:"بیا بریم ته" تهیونگ سری تکون داد و بلند شد،داشتن میرفتن که یادم اومد منم کلاس دارم پس گفتم:"صبر کنید".

وایستادن و منتظر به من نگاه کردن‌.از پشت میز بلند شدم و رفتم سمتشون روبه روی تهیونگ وایستادم و گفتم:"من میبرمت،منم کلاس دارم".
سرشو تکون داد و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم ماشین و تو محوطه پارک کردم و پیاده شدیم قبل از اینکه بره رفتم سمتش و دستش و گرفتم و فشار آرومی بهش وارد کردم که باعث شد حاله ای از رنگ صورتی روی گونه هاش بشینه لبخندی که سعی داشت بیاد روی لبام و کنترل کردم و مستقیم و جدی به جلو نگاه کردم و راه افتادیم .

𝖳𝖧𝖤 𝖬𝖠𝖭 𝖨𝖭 𝖡𝖫𝖠𝖢𝖪🖤Onde histórias criam vida. Descubra agora