Third person POV:
سه هفته از اون روز میگذره و تهیونگ الان توی هفته های آخر بارداریشه و هر لحظه امکان شروع دردش هست برای همین تصمیم گرفتن که این مدت و توی خونه ی پدرش اینا بمونن و الانم شب بود و همه توی خواب بودن تا اینکه ...
تهیونگ از خواب بیدار شد و از درد شکمش جیغ بلندی کشیدتهیونگ : " ک....کوکیییی" .
از درد فریاد بلندی زد که جونگ کوک وحشت زده از خواب پرید و نشست به تهیونگ نگاه کرد و با فهمیدن اینکه وقتشه سری از جاش بلند شد و با پوشیدن لباساش سمت تهیونگ رفت
جونگ کوک: "لطفا قوی باش بیبی،به موقع میرسیم".لحاف و دور تهیونگی که از درد گریه میکرد و جیغ میزد کشید و به سختی بلندش کرد و سمت در رفت
بدون توجه به بقیه سمت در ورودی رفت
هیونا : " چی شده ، اوه لعنتی عجله کن".
هیونا جلو رفت و در و باز کرد جونگکوک قبل از اینکه خارج بشه گفتجونگ کوک : " مامان کیفشو بیار ".
سمت ماشینی که یونگی پشت فرمونش بود نشست و سر تهیونگ گذاشت رو پاش بعد از بستن در یونگی ماشین و روشن کرد و به سرعت شروع به حرکت کرد
بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا بالاخره رسیدن به بیمارستان جونگکوک سریع در و باز کرد و تهیونگ دوباره رو دستاش بلند کرد با اومدن پرستارا و برانکارد گذاشتش رو تخت؛
بعد از به حرکت در آوردنش سمت بخش زایمان رفتن توی تمام طول راه تهیونگ ناله میکرد و جیغ میزد و از درد به خودش میپیچید.جونگ کوک : " لطفا عزیزم، قوی باش " .
تهیونگ سرشو با هر سختی که بود تکون داد و بعد از وارد شدن به بخش گریه هاش بالاتر رفت.بعد از چند دقیقه حالا همه ی خانواده پشت در منتظر وایستاده بودن، جونگ کوک توی طول راه رو قدم میزد و مضطرب ناخوناش و میخورد و به جیغای گوش خراش شوهرش گوش میداد
جونگ کوک : " مامان اون داره درد میکشه،اوه جیغای شوهرم خیلی بلنده" .افراد توی راه رو به حالت جونگکوک خندیدن
هیونا : " نگران نباش همه چیز درست میشه " .
ساعت ها گذشت که این زمان برای جونگکوک عین شکنجه بود و برای تهیونگ دردناک ولی حالا با بیرون اومدن دکتر و سه پرستار که هر کدوم نوزادی دستش بود این لحظات شیرین بود و این جونگکوک و وادار میکرد تا سطح مقاومتش بشکنه و اشکاش روونه ی صورتش بشندکتر : " تبریک میگم آقای جئون سه تا بچه ی سالم به دنیا اومد " .
جونگ کوک سمت دوتا از پرستارا رفت و دوتا از نوزادا رو گرفت و هیونا هم اون یکی رو.
جونگ کوک: "حال شوهرم چطوره؟"
دکتر : " جای نگرانی نیست فقط بیهوشه،به یه اتاق دیگه منتقل میشه" .
تعظیمی کرد و اونارو تنها گذاشت.حالا جونگکوک مونده بود و سه تا بچه هاش و همینطور یه خانواده ی شلوغ
جین : " دو تا پسر و یه دختر وای خدا تبریک میگم اونا قراره زود بزرگ شن".
جونگ کوک بهش چشم غره ای رفت که باعث خنده ی خانواده شد
با عشق به بچه هاش خیره شد
YOU ARE READING
𝖳𝖧𝖤 𝖬𝖠𝖭 𝖨𝖭 𝖡𝖫𝖠𝖢𝖪🖤
Fanfictionجئون جونگ کوک یک میلیاردره که به زودی مدیرعامل و مالک شرکت بنگتن میشه یک مرد اسرار آمیزه که فقط خانواده اش میدونن که اون واقعاً کیه کیم تهیونگ یه آدم کیوته و هنوز دانشجوعه که توسط والدینش مجبور میشه که تو شرکت والدینش مدل بشه چه اتفاقی میوفته اگه...