جئون جونگ کوک یک میلیاردره که به زودی مدیرعامل و مالک شرکت بنگتن میشه
یک مرد اسرار آمیزه که فقط خانواده اش میدونن که اون واقعاً کیه
کیم تهیونگ یه آدم کیوته و هنوز دانشجوعه که توسط والدینش مجبور میشه که تو شرکت والدینش مدل بشه
چه اتفاقی میوفته اگه...
الان وقتشه که تهیونگ و همراه خانواده هامون ببرم تا سورپرازم و ببینیم. هرکسی با ماشین خودش میومد.با نشستن تهیونگ کنارم لبخندی بهش زدم و با برگشتنش سمتم بوسه به لبام زدای تهیونگ: "هی شوهری"لبخندی بهش زدم جونگ کوک: "های بیبی". راه افتادم که بقیه پشت سرم اومدن.دستم و روی رون پاش گذاشتم که لباش به تبسم زیبایی باز شد
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
تهیونگ: "کوکی کجا داریم میریم؟" لبخند زدم. جونگ کوک: "این سورپرایزه عسلم" لب و لوچه شو آویزون کرد و با نگاهی اخمالو که به شدت کیوت بود پولی کرد.خنده ی تو گلویی کردم و دستش و توی دستم گرفتم و بوسه ای به پشت دستش زدم تهیونگ: "نمیتونی به بیبیت یه راهنمایی برسونی؟ " جونگ کوک : " ما تقریباً رسیدیم بیب" .سرش را تکان داد و روبه پنجره کرد. رسیدیم و اون با گیجی نگاهی بهم انداخت.پارچهی قرمزی از توی جیبم درآوردم و جلوش گرفتم جونگ کوک: "هانی این پارچه رو باید ببندی به چشمات" سرش و تکون داد پارچه رو به چشماش بستم و پشت سرش گره ای بهش زدم.از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در شاگرد.بازش کردم و دست تهیونگ و گرفتم پیاده که شد نگاهی به پشت سرمون که حالا بقیه هم اومده بودن کردم.فشار کمی به دستش وارد کردم و سمت جلو راهنماییش کردم جلوی در که رسیدم بلند لب زدم جونگ کوک:" امیدوارم خوشتون بیاد " همه نگاه گیجی بهم انداختن.خنده ی زیر لبی کردم و با رسیدن به جای مورد نظرم پارچه ی قرمز رنگ و از روی چشم های تهیونگ برداشتم.با برداشته شدن پارچه ی قرمز از روی چشماش چند بار پلک زد تا به نور عادت کنه.وقتی که چشماش و کامل باز کرد،نگاهی به کافه انداخت تهیونگ: "کوکی اینجا خیلی قشنگه " لبخندی بهش زدم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.