💜part 19🖤

2.1K 302 26
                                    

Jungkook POV:

بعد از اینکه غش کرد توی اتاق گذاشتم و الان هم خوابه و من کنارش دراز کشیدم و به صورت زیباش نگاه میکنم
چشماش تکون کمی خورد، آروم از هم فاصله گرفتن و گوی های مشکی رنگ زیباش پدیدار شد و به من نگاه کرد
جونگ کوک : "چه حسی داری بیبی" به من نگاه کرد و شروع کرد به گریه کردن
جونگ کوک : " بیبی لطفا گریه نکن" . خودش و توی بغلم جا کرد.دستام و دورش پیچیدم و سرش و نوازش کردم
تهیونگ: "مامان و بابام زندن؟"
جونگ کوک : " اول باید چک کنیم،باشه؟،پس لطفا گریه نکن" . سرش و توی سینم تکون داد.گریش بند اومده بود و داشت اشکاش و پاک میکرد که یهو در باز شد و مامان اومد داخل
هیونا : "جونگ.... اوه خدای من ته،حالت خوبه؟ " .  دوید و بغلش کرد
تهیونگ : "بله من خوبم"با لبخندی گفت
بابا پشت بندش اومد تو نگاهی به تهیونگ که بین دستای مامان له میشد کرد و سمت من کر  و گفت
دوون : " متاسفم که این و الان میگم جونگکوک ولی اگه برید فرانسه توی خطر میوفتید" تهیونگ آروم از مامان جدا شده و قبل از من گفت
تهیونگ : "مشکلی نیست،زمانی که همچی آروم گرفت و درست شد میریم"
جونگ کوک: "اما بیبی ما تازه ازدواج کردیم" لبخندی زد

تهیونگ :"ما توی خطریم عزیزم پس باید روی اون تمرکز کنیم "سرمو تکون دادم 
بلند شدیم،دستم و دور کمرش انداختم و پشت سر مامان اینا بیرون رفتیم تا شام بخوریم

دو هفته بعد :

آروم چشمام و باز کردم،نگاهی به بغلم انداختم که تهیونگ و دیدم کع با آرامش خوابیده لبخندی زدم و از جام بدون اینکه تهیونگ و بیدار کنم بلند شدم.  برنامه صبحگاهیم و انجام دادم و بعد زدن بوسه ای به پیشونیه تهیونگ از اتاق خارج شدم .
به سمت حال رفتم و وارد شدم که یه زن و شوهر میان سال به همراه یه کاپل و دختر کوچولویی دیدم .با گیجی نگاهی بهشون انداختم، سلامی کردم و سری به معنای احترام تکون دادم که مرد میون اشکاش لبخندی زد و جوابم و داد

  دوون : " بیا بشین پسرم " .سری تکون دادم و کنار بابا نشستم که مرد شروع کرد به صحبت کردم
مرد : " خیلی خوشحالم که پسرم و تو دستای خوبی پیدا کردم " . نگاه گیجی بهشون انداختم
جونگ کوک : "متوجه نمیشم " . 
مرد : " من هیونگ_شیک پدر تهیونگ هستم" .  چشمام گشاد شدو با شوک گفتم
جونگ کوک : " اوه خدایا" . 
دوون: "من یکی و فرستادن تا دنبالشون بگرده و پیداشون کنه، امروزم اومدن تا در مورد وضعیت الان صحبت کنیم"
هیونگ_شیک:"دنیل زندگی من و پسرم رو خراب کرد و منو به خاطر کاری که انجام ندادم به مدت 4 سال به زندان انداخت. همسرم پسر دوممون رو باردار بود که عنوان و شرکت من رو گرفت و تهیونگ رو به پرورشگاه فرستاد."

جونگ کوک : "تهیونگ با شنیدن این حرفا داغون میشه" .  هیونگ_شیک :" زمانی که اون این کار و میکرد میدونست که اونا قبول میکنن تا تهیونگ و بهش بدن،اون درمورد مرگ ما دروغ گفت و پلیس های هم که براش کار میکردن کمکش کردن،اون تهیونگ و با پول گرفت، من امروز اومدم تا حقیقت و بهش نشون بدم اون مارو دوباره قبول نمیکنه میدونم اما من دلم برای پسرم تنگ شده،من کلی زجر کشیدم و سعی کردم اون و آزادش کنم ولی حدس میزنم فقط زندگیش و بدتر کردم "
با نگاهی ناراحت بهشون نگاه کرد
جونگ کوک : " اون بالاخره قبول میکنه من میدونم اون قویه"
یاسمین : " تو کیه تهیونگ میشی؟ "
هیونا : "تهیونگ داماد منه" .
اونها شروع کردن به نفس نفس زدن
جونگ کوک : " تهیونگ شوهر منه " . 
هیونگ_شیک: "حالش خوبه؟" 
جونگ کوک :"خوبه و الان خوابه".و لبخندی با فکر به قیافه ی تهیونگ موقع خواب زدم
پدر مادرش فقط گریه میکردن

𝖳𝖧𝖤 𝖬𝖠𝖭 𝖨𝖭 𝖡𝖫𝖠𝖢𝖪🖤Where stories live. Discover now