"چپتر دوم"🔞

615 67 4
                                    

آهههه! بیبی...آههه.. بذار... اوممم... تلفنو بردارم توروخدا... اوممم.. محکم تر!"
ژان همزمان هم ناله میکرد هم التماس میکرد، اون میدونست ناله کردن و التماس کردناش برای محکم تر کردنش باعث میشه خواهش هاش برای برداشتن تلفن از یه گوش وارد شه و از گوش دیگه رد شه، ولی وقتی برایت اونجوری که ژان میخواست، داشت درونش میکوبید، و به اون نقطه شیرینش ضربه میزد و باعث میشد دیوونه بشه و آب دهنش از کناره های لب هاش جاری بشه، نمیتونست جلوی خودشو بگیره که بلند ناله نکنه، و بخاطر همین چشاشو بست چون میدونست فایده نداره، و پاهاشو برای مردش بیشتر باز کرد که سخت و محکم بکنتش.

برایت همونطور که ژان میخواست عمل کرد، میکردش، عضوشو درونش داخل و خارج میکرد، و مرتبا به اون نقطه حساسش ضربه میزد، و نیپلاشو می بوسید، می مکید و گاز میگرفت. بنظر میومد میز براشون کافی نیست، ژانو به حالت پرنسسی بلند کرد و به طرف مبل رفت. رو مبل خوابوندش و روش خیمه زد، جفت پاهاشو بلند کرد و رو شونه هاش گذاشت و با یه ضربه محکم و قوی داخلش شد.
"آآآههه! توی حیوون..."
ژان وقتی حس کرد دیواره داخلیش پاره شد، هیسی کشید. فکر کرد اگه برایت دوباره همچین ضربه خطرناکی داخلش وارد کنه ممکنه خون ریزی کنه. برایت بوسیدش تا حواسشو از درد پرت کنه، و همزمانم داشت داخلش ضربه میزد، ولی این بار نه با خشونت بلکه آروم. تمام نقاط حساسشو می بوسید و می مکید، نیپلاشو، ترقوه هاشو، نافشو، و به این ترتیب کلی هایکی و جای گاز رو بدنش گذاشت.
"آههه"
هردوشون ارضا شدن، و برایت روی بدن ژان سقوط کرد. خودشو سمت بالا کشید و لبای ژانو بوسید و مجبورش کرد پاشه بشینه روی پاش و بعد به بوسیدن هم ادامه دادن.
ژان لباشو بوسید و خواهش کرد:
"بیبی، بذار برم ببینم کی داشت بهم زنگ میزد، اون جوری که طرف داشت زنگ میزد فک کنم خیلی اورژانسی بود. تو یه هیولایی و خودتم میدونی."
برایت بوسه ژانو بهش برگردوند و گذاشت بره سراغ گوشیش، البته اگه ژان میدونست که گوشیشو کجا گذاشته. برایت سرشو تکون داد و گفت:
"باشه بیب. تلفنتو بردار بیار اینجا. میخوام وقتی داری تماستو جواب میدی ببوسمت."
ژان بالاخره خودشو عقب کشید و دیک برایت از سوراخ ژان بیرون کشیده شد.
ژان بلند شد که بره سراغ گوشیش، برایت اسپنکی به باسنش زد و وقتی ژان لرزید و بهش نگاه کرد، انگشتاشو لیسید. ژان با دهن کجی گفت:
"فاک یو بیبی!"
برایت چشمکی زد و با اون پوزخند شیطنت بارش سره به سر ژان گذاشت.
"اتفاقا من همین الان کردمت، و دوباره هم اینکارو میکنم، واسه چهارمین بار."
ژان پفی کرد و رفت دنبال گوشیش. بالاخره همون جایی پیداش کرد که کیف درسیش افتاده بود.
گوشیشو برداشت و صفحه ش رو لمس کرد، چشاش گرد شد و نفسش گرفت وقتی تماسای از دست رفته رو دید. برایت که عکس العملشو دید ازش پرسید:
"بیبی، چی شده؟ چرا قیافت اون شکلی شده؟"
ژان اومد سمتش و تماسای از دست رفتشو بهش نشون داد، برایتم نفسش گرفت و یهو گفت:
"اوه خدای من، ۵۰ تا تماس؟ کی بوده حالا؟"
ژان رفت تو تماساش و نام افراد تماس گیرنده رو دید، آهی کشید:
"مامانم ۲۰ بار، برادر شوهر خواهرم ۲۰ بار، بابام ۵ بار و توام ۵ بار. بهت گفتم دارم میام ولی باز همینجوری هی زنگ زدی."
جمله اخرو با ناله و شکایت گفت.
برایت بغلش کرد و گردنشو بو کرد:
"میدونی که من معتاد توام هوممم؟ من کلی عاشقتم و نمیتونم صبر کنم که تو بشی همسرم."
بعد گفتن این حرف لبای ژانو بوسید.
ژان با شنیدن این حرف قلبش چند تا ضربانو رد کرد، با چشمایی که از عشق پر شده بود بهش نگاه کرد و لباشو گاز گرفت:
"ممنونم بیبی، نمیتونم صبر کنم تا اون روز برسه که منو همسر خودت صدا کنی، خیلی عاشقتم بیب."
چشمای ژان برقی زد، و عمیقا برایتو بوسید، لبای هردو برای برتری درحال مبارزه بود.
ژان گوشیو برداشت و چیزی که دید باعث شد فورا از پاهای مردش بلند شه و تا اونجایی که میتونست سریع لباساشو پوشید. برایت دهنش باز مونده بود. فورا بلند شد و لباسای خودشو پوشید.
برایت درحالیکه داشت لباساشو می پوشید وقتی دید ژان داره عین بید می لرزه پرسید:
"بیبی، باهام حرف بزن، چی شده؟ یالا بگو!"
"من نمیتونم الان حرف بزنم عزیزم، فقط منو برسون به بیمارستان. خواهرم... خواهرم.. فقط پاشو بریم."
ژان دیگه نمیتونست بیشتر از این صبر کنه، واسه همین فورا کیفشو برداشت و از خونه زد بیرون، برایت هم کلید موتورشو برداشت و دنبالش رفت.
تو همین وقت تو بیمارستان، وانگ ییبو و بقیه منتظر بودن که دکتر بیاد بیرون و وقتی بالاخره اومد، وانگ ییبو پرید سمتش. صورتش همچنان اروم و خونسرد بود ولی وقتی از نزدیک بهش نگاه میکردی، میتونستی قطرات عرقی که از پیشونیش داشتن به سمت پایین سر میخوردنو ببینی، چشماش همچنان سرد بود، ولی بنظر نگران میومد و دراستانه اشک ریختن بود. نگاهش به دکتر بود که داشت لباشو گاز میگرفت، و به سختی نفس میکشید و نمیدونست چطور خبر بدو بهشون بده.
خانوم شیائو با حالت وحشت زده ای پرسید:
"دکتر، لطفا یه چیزی بگید، دخترم چطوره؟ بچه چطوره؟ حالشون خوبه؟"
وقتی دید دکتر نه حرکت میکنه نه جوابشونو میده، با عجله رفت سمتش و یقشو چسبید، و جیغ کشید:
"گفتم دخترم چطوره؟؟؟ جوابمونو بده و مث ادمای کر اینجا واینسا. اینجا ما واسه بازی جمع نشدیم."
وانگ ییبو و اقای شیائو با عجله رفتن سمتشون و دست خانوم شیائو رو از یقه دکتر باز کردن، کمکش کردن بشینه و اقای شیائو دست زنشو نگه داشت که دوباره به دکتر حمله نکنه. وانگ ییبو برگشت سمت دکتر و با صدای عمیقش اروم پرسید:
"لطفا دکتر، شما میتونید هرچیزی هست رو به ما بگید. زنم چطوره؟ خوبه؟"
بعدش دوباره میخواست سوال بپرسه که همون موقع شیائو ژان و برایت رسیدن.
خانوم شیائو فورا سمتش حمله کرد و شروع به زدنش کرد، هرجایی که دستش میرسیدو زد، اصلنم براش مهم نبود کورش بکنه. ژان نالید:
"مامان داری بهم صدمه میزنی، لطفا بس کن، من نمیدونستم که گوشیم داره زنگ میخوره."
بعد از دست مادرش که همچنان داشت میزدش خودشو کنار کشید.
برایت خودشو بین ژان و مادرش قرار داد که ازش محافظت کنه، و همه فکر کردن خب دیگه اینجوری نمیتونه بهش حمله کنه ولی البته که خانوم شیائو دوباره بهش حمله کرد.
"خانوم شیائو، لطفا. اینا همش تقصیر من بود. شمامیتونید به جاش منو بزنید. لطفا اونو نزنید."
"خب پس تقصیر تو بوده، چطور تونستی جلوشو بگیری که زودتر نیاد. هردوتون بدردنخورید. احمقا!"
خانوم شیائو شروع کرد به زدن ژان و برایت باهم، و وانگ ییبو و اقای شیائو دوباره اومدن بینشون، قبل اینکه کارشون به اورژانس بکشه.
اونا اون زنو ازشون جدا کردن و ژان که انقد کتک خورده بود که افتاده بود زمین، همونجا نشست و با درد ناله کرد، و برایت خم شد که کمکش کنه بلند شه.
وانگ ییبو برگشت سمت دکتر که بدون اینکه چیزی بگه داشت این درامای خونوادگی رو تماشا میکرد، وین هم که آیوان تو بغلش خوابیده بود تمام این مدت داشت این دونفرو چپ چپ نگاه میکرد، حالا نزدیک تر شد بهشون و باز داشت با نگاهش بهشون خنجر پرت میکرد.
برایت که داشت دوس پسرشو آروم میکرد، برگشت و نگاه وین رو دید، اونم بهش بد نگاه کرد.
وانگ ییبو پرسید:
"خب دکتر بهم بگید، زنم چطوره؟ حالش خوبه؟"
از اونجایی که ییبو زیاد هیچوقت با کلمات میونه خوبی نداشت همینا رو پرسید و بعد با کلی انتظار تو صورتش به دکتر خیره شد. و بالاخره تو جه بقیم به دکتر جلب شد که با نارحتی آهی کشید. و گفت:
"خانوم گوان شیائو تونگ خون زیادی از دست داده بود حتی قبل اینکه بیاریدش اینجا، و متاسفانه ما اینجا خونی نداشتیم که به ایشون بخوره."
و ادامه داد:
"ولی شما ازم خواستید که ادامه بدم و عملش کنم، که منم انجام دادم."
آه سنگینی بیرون داد و به چشمای بقیه نگاه کردن که انتظار حداقل یه خبر خوب رو داشتن، ادامه داد:
"ما همه تلاشمونو کردیم و بالاخره تونستیم بچه رو بیرون بیرایم، ولی... متاسفانه مادر بچه رو از دست دادیم."
وانگ ییبو با شنیدن اون خبر، تو جاش تلوتلویی خورد، نمیتونست باور کنه، زنش واقعا رفته؟ زندگیش مرده؟ زنی که بهش یاد داد چطور عشق بورزه، و چطور دوست داشته بشه، مرده؟ داشت توهم میزد؟ چرا همچین بدشانسی ای باید اتفاق بیفته؟ چیکار کرده بود که لایق همچین چیزی بود؟ حالا چطوری به زندگی ادامه میداد؟ کی از بچه هاش مراقبت میکرد؟ دوباره از کجا میتونست شروع کنه؟ اینقد این مصیبت براش سنگین بود که نشست روی یکی از صندلیا و همزمان نگاهش رفت سمت خانوم شیائو که دوباره به ژان حمله کرد.
"اینا همش تقصیر توئه! اگه فقط زودتر میومدی خواهرت زنده میموند! توی بدرد نخور! دخترمو کشتی!"
خانوم شیائو همینطوری داشت میزدش، داد میزد، و ژانو که همچنان روی زمین بود مقصر مرگ دخترش میدونست. ژان همچنان روی زمین نشسته بود و داشت بخاطر مرگ خواهر عزیزش که از همه بیشتر دوستش داشت با درد گریه میکرد و نمیتونست باور کنه که غفلت اون باعث مرگ خواهرش شده، درحالیکه اگه زودتر میرسید میتونست نجاتش بده.
برایت داشت با صدای نه چندان بلندی که بقیه نمی شنیدن ژانو آروم میکرد:
"بیبی، گریه نکن، متاسفم اینا همش تقصیر من بود، من باید وقتی هی داشتی بهم میگفتی تمومش میکردم، واقعا ببخشید."
ژان بغلش کرد و بلند بلند گریه کرد:
"نه بیبی، این تقصیر خودمه، من باید جلوتو میگرفتم، ولی بخاطر کاری که داشتیم میکردیم تو حال خودم نبودم. من نمیدونستم که اون بهم نیاز داره، نمیتونم باور کنم که خواهر خودمو کشتم."
ژان برایتو محکم تر بغل کرد و با صدای بلند به گریه کردن ادامه داد.
ییبو بهشون نگاه کرد و دوباره نگاهشو دزدید. این تقصیر هیچ کس نبود به جز خودش. اگه اون بی احتیاطی نمیکرد و تلفنشو جا نمیذاشت، ممکن بود زودتر به داد زنش برسه. ییبو همینجوری نشسته بود و به های های گریه کردن ژان و مادرش زل زده بود. وین هم داشت به برایت و اینکه داره ژانو آروم میکنه چشم غره میرفت، کسی که ییبو زیاد چیزی دربارش نمیدونست و اهمیتیم نمیداد.
همون موقع، یکی از پرستارا نوزادو در حالیکه داشت گریه میکرد و دهنشو به طرفین تکون میداد و دنبال گرمای سینه مادرش برای مکیدن بود، به سمتشون اورد. ولی وقتی نوزاد نتونست سینه های مادرشو پیدا کنه بلندتر گریه کرد. ییبو به بچه با نگاهی که توش تنفر موج میزد چشم دوخت و بعد یه سمت دیگه رو نگاه کرد انگار اصلا گریه های بچه رو نشنیده. اون به بچه به چشم یه چیز شنیع یا چندش اور نگاه میکرد، که همسر دوست داشتنیشو کشته. اگه اون به جای زنش میمرد و میذاشت اون زنده بمونه خیلی بهتر بود. اگه از اول نمیومد اصن، زنش الان زنده بود. چرا اون به جای همسرش نمرد و این زندگی غم انگیز که توش خبری از عشقش رو بهش بخشید، این چیزی بود که ییبو داشت بهش فکر میکرد و همزمان با کلی تنفر و بیزاری به بچه نگاه میکرد.
خانوم شیائو دستشو دراز کرد و بچه رو گرفت و بغلش کرد، به بچه نگاه میکرد و بلندتر گریه میکرد. به کپی برابر اصل دخترش نگاه میکرد، که یکم پیش بهش زنگ زد و حالا دیگه نبود. انقد گهواره وار تکونش داد که خوابید و بعد هم بوسیدش.
ییبو بالاخره تونست خودشو جمع کنه و بلند شه، آیوانم وقتی صدای گریه بچه رو شنید تو جاش تکونی خورد. اون شنید که باباش داره درباره دیدن کسی حرف میزنه از بغل وین پرید پایین و دویید سمت باباش.
"ددی، میخوای بری مامی رو بینی؟ میتونم باهات بیام؟"
چشمای آیوان می درخشید، داشت از باباش خواهش میکرد که بذاره دنبالش بره که مامانشو ببینه. ژان اینو دید و رفت سمتش و آیوانو بغل کرد و بهش گفت:
"آیوان، بذار ددی بره و مامی رو ببینه، بریم خونه و منتظر ددی و مامی باشیم، باشه؟"
آیوان نگاهش کرد و سرتکون داد.
بعدش ییبو رفت که بدن همسرشو تحویل بگیره و برای دفنش اماده شن. برایت و ژانم با آیوان و خانوم شیائو و همسرشم با بچه رفتن.
وین که نمیتونست دیگه بیشتر از این عصبانیتشو نگه داره دویید بیرون و رفت دنبال ژان و برایت. بعد با خشم و نهایت نفرت فکر کرد:
"فک کردید تموم شد؟ خب باید بگم تموم نشد، می بینید حالا."

My Sister's Husband Where stories live. Discover now