"چپتر هفدهم"

195 38 7
                                    


شیائوجان ناله ای کرد "لطفا..." دیگه صبرش تموم شده بود. یه بار وقتی بیرون بودن، برایت جان رو گوشه‌ای از دیوار گیر انداخت و بهش حمله ور شد، دیکش سفت شده بود و نیاز داشت سریعا بیاد.

انگاری ستاره ها رو پشت پلکاش میدید و باید هرچه زودتر تو سوراخ جان فرو کنه و تا زمانی که جون داشت اون به فاک بده.

"بیبی، دارم ذوب میشم باید همین الان ارضام کنی.. به فاکم بده لطفا..."

برایت اجازه نداد جان دوباره درخواستشو تکرار کنه و برگردوندش و صورتشو به دیوار کوبوند، دیکشو از پشت بین پاهای جان فشار داد و همزمان سعی در باز کردن کمربند جان داشت و گردنش رو گاز میگرفت تا بیشتر حالش رو داغون و پر از نیاز بکنه.

تقریبا کمربند جان رو باز کرده بود که ناگهان یه عده بهشون حمله کردن.

جان وقتی متوجه شد کسایی که بهشون حمله کردم همون یاغی ها و اراذل و اوباشن گفت "لطفا ولم کنید.. بعدا ببریمون.. الان نه، الان دیگه نمیتونم تحمل کنم" (م:دیگه دارم نمیتونم)

به سمت برایتی که سعی داشت خودشو از چنگال اونها رها کنه دوید "عزیزم بیا بفاکم بده لطفا، ازش دور شو" (م: از میزان حشری بودن جان در تعجبم)

جان به برایت کمک کرد تا از شر اون دو مردی که اون گرفته بودن خلاص بشه. بعد از خلاص شدنش دوباره لب‌هاشون رو بهم رسوندن و بوسه رو از سر گرفتن. سعی کردن بین بوسه لباس‌های همدیگه رو دربیارن.

میخواستن همونجایی که متوقف شده بودن دوباره ادامه بدن که بازهم کارشون نیمه موند و از هم جدا شدن "شوهرت تورو خواسته یا باهامون میای یا سرمون رو میزنه بیا بریم"

"دست های کثیفتو ازش دور کن" حتی تو اون موقعیت هم برایت میخواست برای جان بجنگه ولی بخاطر اون نوشیدنی که از قضا توش مواد هم بود، نقش بر زمین شد.

"برایتتتتت" جان با وحشت فریاد کشید و دوید تا به مردَش کمک کنه اما 4 نفر دیگه اونو نگه داشتن و بیرونش بردن

"عزیزم.. عزیزم.. ولم کنید ازم دور شید حرومزاده‌ها!! اون... عزیزم فاککک"در حالی که توسط اونا کشیده میشد تقلا میکرد و داد و بیداد راه انداخته بود.

***

وین تا اون موقع با یک پوزخند شاهد بود‌ که چطور شکار میشن. بیرون رفت و برای مردانی که برایت رو نگه داشته بودن کمین کرد. البته که همه اینا طبق نقشه بود؛ همونطوری که از قبل بهشون اجازه داده بود که برایت رو بگیرن. با عجله به سمت برایت رفت و دستاشو گرفت و بقیه ازش فرار کردن.

"بذار من برم. باید جان رو نجات بدیم . اوه ،من فکر کنم که اون سریعا نیاز دارم اوه، میتونم لمست کنم؟ میدونم ازم متنفری.. اما این فوریه و باید جان رو هم نجات بدیم" برایت با عصبانیت نفسش رو بیرون فرستاد در حالی که نفس های وین سنگین شده بود که به نظر میرسید از دست زدن بهش عصبانی شده.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now