"چپتر سوم"

456 65 5
                                    

وین دنبالشون رفت و دید که جفتشون کنار جایی که برایت موتورشو پارک کرده وایسادن و برایت هنوز داره ژانو که داشت با همه وجودش گریه میکرد اروم میکنه. ژان خودشو مقصر میدونست که مسئول مرگ خواهرشه. و دائم داشت به خودش میگفت اگه فقط تماساشو جواب داده بود، اگه فقط زودتر اینجا بود خواهرش الان زنده و سالم بود.  اون خودشو بابت مرگ خواهرش مقصر میدونست و داشت به تلخی داشت اشک میریخت و برایتم ارومش میکرد و میگفت این فقط تقصیر اون نبوده. اگه گذاشته بود که ژان تلفنشو جواب بده، اگه فقط اون بخش هورنی درونش اونطوری افسارشو دست نگرفته بود، خواهر دوس پسرش الان زنده و سالم بود.
اونا دائم داشتن به این چیزا فک میکردن و خودشونو مقصر میدونستن و همش میگفتن اگه اگه. و نمیتونستن تقصیرو گردن هیچکس دیگه بندازن.
ژان هنوز آیوان بغلش بود و آیوان داشت داییشو نگاه میکرد و پیش خودش میگفت چرا داره گریه میکنه؟ چرا همه دارن گریه میکنن؟ و مادرش کجاست؟
"من باید زودتر میومدم، حالا ببین چی شد؟ خواهرم بخاطر من مرد. بیبی، الان چیکار کنم؟ بچه هاش و شوهرش چی میشن؟ بچه تازه بدنیا اومدشون چی؟ بگو چیکار کنم چون دارم دیوونه میشم."
ژان داشت زار مییزد و برایت خم شد و پیشونیشو بوسید که آرومش کنه.
"انقد خودتو مقصر ندون، و انقدم گریه نکن. اشکای تو اونو برنمیگردونه..."
"معلومه، اشکای تمساحش زن داداش منو برنمیگردونه."
صدای وین باعث شد برایت از جاش بپره و فورا برگرده سمت صدا و بهش چشم غره بره. وین پوزخندی زد و بهشون نزدیکتر شد، دستاشو رو سینه قلاب کرد و مغرورانه سمتشون قدم برداشت، و با تمسخر خرناسی کشید.
برایت برگشت و جلوشو گرفت و نذاشت بره سمت ژانی که از خجالت سرشو پایین انداخته بود. هیچوقت رابطش با برادر شوهر خواهرش خوب نبود و نمیدونست چرا اون انقد ازش متنفره. هیچوقت هیچ سوتفاهمی باهم نداشتن، داداش وین با خواهرش ازدواج کرده بود و هیچوقت حتی یه بارم تو مسائلشون دخالت نکرده بود. خب پس چرا اون انقد ازش بدش میومد. یعنی قضیه دیگه ای بود که باعث شده بود وین ازش متنفر باشه؟ و حالا که باعث شده بود خواهرش بمیره حدس میزد باعث شده وین ازش بیشتر متنفر باشه.
" اومدی اینجا بگی که دوست پسر من خواهرشو کشته؟ یا دنبال دعوایی؟"
برایت به چالش کشیدش و مطمئن شد که وین قیافه عصبانی و خشمگینشو ببینه  و اگه دوباره پسرشو متهم میکرد، احتمالا یه مشت بهش میزد.
و البته که وین به هیچ عنوان ازش نمی ترسید، درواقع اونقد ازش متنفر بود که پوزخندی زد و صاف تو چشاش نگاه کرد و با حالت استهزاء گفت:
"اون خواهر خودشو کشته و این یه حقیقت سادس. میخوای چیکار کنی حالا؟"
برایت نزدیک بود بهش حمله کنه که ژان خودشو بین اون دوتا قرار داد.
"بیبی بیبی، لطفا بس کن. توجه نکن اون چی میگه. اون قبل اینم از من متنفر بود و تعجب نمیکنم که حالا اومده منو متهم میکنه."
ژان آیوانو گذاشت پایین و دست برایتو گرفت که داشت با نگاه ترسناکش وینو عملا میکشت. برایت لرزید و عقب کشید و سوار موتورش شد.
"فک کردم میخوای بجنگی چی شد پس؟ و تو شیائو ژان، خجالت نمیکشی؟ بعد اینکه خواهرتو کشتی میخوای باهاش برگردی خونش و به کارتون ادامه بدید؟"
وین پوزخند تمسخرآمیزی زد و ادامه داد:
"باید شرم کنی، و برگردی خونت. اونوقت داری با برایت میری و حتی از بچه خواهرتم شرم نمیکنی؟ چی میخوای یادش بدی؟ اینکه چطور همو بکنیم؟ واقعا باید از خودت شرم کنی!"
"نه تو باید کتک بخوری."
برایت بهش حمله کرد و یه مشت خوابوند تو گوشش تا خفه ش کنه و وین هم میخواست بهش حمله کنه و لطف برایتو بهش برگردونه که
همون لحظه ییبو که تمام مدت داشت به حرفاشون گوش میداد دویید سمت داداشش و نگهش داشت.
ژان به محض دیدن ییبو سرشو انداخت پایین و یه سمت دیگه رو نگاه کرد. ییبو به هیچ کدومشون توجهی نکرد و پسرشو صدا زد:
"آیوان بیا بریم."
چرخید سمت برادرش:
"و توام همینطور، برو سوار ماشین شو."
دستور ساده ای بود ولی باعث شد همشون مثل بید بلرزن.
وین و آیوان سوار ماشین شدن و ژان دید که دید ییبو یه نگاه بهش انداخت و داشت سوار ماشینش میشد فوری رفت سمتش. سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد:
"من متاسفم، لفطا منو ببخش. من نمیدونستم اون تماسایی که بمن میشه ضروریه، من هیچوقت نمیخواستم که اینطوری بشه. لطفا منو ببخش."
ییبو برگشت و خیلی سرد بهش نگاه کرد، نمیدونست به این مرد گریون چی بگه، و قبل اینم چیزی به ژان نگفته بود، واسه همین الانم بهش محل نداد و در ماشینشو باز کرد و سوار شد.
اونا از توی ماشین داشتن به ژان که اشکاش همین جوری سرازیر بودن نگاه میکردن، برایت اومد پیشش و بردش سمت موتورش. و همچنان اونجا وایسادن و دیدن که برایت سوار موتورش شد و کلاه ژانو سرش کرد و مجبورش کرد بشینه پشتش و دستاشو هم دور کمرش خودش حلقه کرد و ژان سرشو پشت برایت تکیه داد، و بعد برایت گازشو گرفت و رفت.
"چرا وایسادیم داریم نگاشون میکنیم برادر؟ نگو که تحت تاثیر اشکای برادر زنت قرار گرفتی؟"
وین همینجور مونده بود چرا ییبو به راننده دستور حرکت نمیده و به جاش وایساده و رفتن اون دوتا پرنده عاشقو تماشا میکنه.
ییبو به جای جواب دادن به سوالای برادرش به راننده دستور حرکت داد. اونا مستقیما رفتن سمت عمارت شیائو و اونجا ژان و برایتو هم دیدن که دارن میرن داخل.
همشون رفتن تو و دیدن خانوم شیائو داره بخاطر مرگ دخترش گریه میکنه، و بچه م هنوز بغلش بود که داشت با گریه دنبال گرما و سینه مادرش می گشت. اصلا شیری که براش درست کرده بودنو نخورده بود، و از لحظه ای که رسیدن داشت گریه میکرد و خانوم شیائو نمیونست چیکار کنه که بچه رو آروم کنه.
"مامان بذار کمک کنم."
ژان پیشنهاد داد ولی مادرش رد کرد، مخصوصا وقتی برایتو اونجا کنارش میدید.
"حالا کمک کردنت گرفته؟ وقتی خواهرت بهت نیاز داشت کجا بودی؟ کجا بودی وقتی همه داشتن بهت زنگ میزدن؟ ژان جوابمو بده! کدوم گوری بودی؟!"
"مامان، ببخشید، من واقعا هیچوقت نمیخواستم این اتفاق بیفته، تو میدونی من چقد عاشق خواهرم بودم، و امکان نداشت بدونم اون به کمکم نیاز داره و من نیام. لطفا مامان، من واقعا متاسفم."
ژان داشت به مامانش که بلند بلند گریه میکرد، التماس میکرد.
ییبو و خونوادش اومدن داخل و مشغول تماشای درامایی که در جریان بود شدن و وقتی آقای شیائو بهشو اشاره کرد داخل شن، خیلی آروم نشستن. از اونجایی که خانوم شیائو حاضر نبود بچه رو به ژان بده، وین رفت و نوزاد رو گرفت که اون بتونه استراحت کنه.
برایت بهش اشاره کرد و ژانم برگشت پیشش. رفتن بیرون و رفتن سمت موتور برایت.
"من فک کنم قراره یه جلسه خونوادگی داشته باشیم، لطفا برو خونه. قول میدم وقتی جلسه تموم شه بیام پیشت."
"ولی بیبی، من میخوام اینجا پیشت بمونم، من میتونم بیرون بمونم و منتظرت باشم."
"نه عزیزم، برو. دیدی که مامانم خیلی عصبانیه، و اگه اینجا بمونی اونو بیشتر عصبانیش میکنی، فقط برو، شبو میام پیشت، هوم، بیبی لطفا."
ژان خواهش کرد و برایت پیشونیشو بوسید.
"باشه بیبی، من میرم، حتما وقتی جلسه تموم شد بیا پیشم. غذای مورد علاقتو درست میکنم و منتظرت میمونم."
برایت سوار موتورش شد، ژان لب هاشو بوسیدو کلاهشو روی سرش گذاشت.
"عاشقتم بیبی."
ژان رو هوا چند تا بوس براش فرستاد و تماشا کرد که متورو برایت از ملک پدرش خارج شد، بعد آهی کشید و دوباره برگشت داخل.
اقای شیائو با عصبانیت بهش توپیبد:
"ژان، من نمیخوام دیگه اون عوضی رو تو خونم یا دوروبر تو ببینم، فهمیدی؟"
اونا منتظرش بودن که ژان بیاد، چون هرچی باشه جلسشون بیشتر مربوط به اون بود و اونم اونجا وسط خونش داشت با برایت عشق بازی میکرد. چطور جرات میکرد؟ یعنی دیگه اصلا هیچ احترامی براش قائل نبود؟
ژان بهش محل نداد و رفت یه گوشه نشست. نمیخواست دردسر بیشتری درست کنه. همه آماده بودن اونو بخاطر مرگ خواهرش متهم کنن و اونم اصلا تعجب نمیکرد اگه بقیه شروع کنن بابت هرکار کرده و نکرده ای سرزنشش کنن. خب پس بهترین کار این بود که خفه خون بگیره و همشونو نادیده بگیره.
اقای شیائو چرخید سمت ییبو که تو سکوت مشغول تماشاشون بود، و هنوز این حقیقتو که همسرش مرده و رفته رو هضم نکرده بود و خب اضافه کردن این دراماهایی که اتفاق میفتاد باعث میشد بیشتر زجر بکشه، واسه همین طوری رفتار میکرد انگار هیچ اهمیتی به چیزی نمیده.
"خب، ییبو، تصمیمت چیه؟ کی میخوای دخترمو دفن کنی؟"
ییبو گفت:
"فردا دفن میشه، من همه چیو با دکتر هماهنگ کردم. اونا حواسشون هست."
اقای شیائو سر تکون داد.
"بچه هات چی؟ کی قراره ازشون مراقبت کنه؟ چطور میخوای این کارو بکنی؟"
اینو اقای شیائو پرسید ولی خانوم شیائو به جاش جواب داد:
"داری از اون میپرسی؟ باید از پسرت بپرسی. البته که اون قراره از بچه ها مراقبت کنه!"
ژان پرید وسط حرف مادرش:
"چی؟ من باید چیکار کنم؟"
"گفتم ازشون مراقبت میکنی، درواقع قراره بری اونجا. تو باید مسئولیت خواهرتو قبول کنی...."
ژان حرف مادرشو قطع کرد:
"من همچین کاری نمیکنم مامان."
بعد ادامه داد:
"مامان، چی میشه مگه اگه بچه های اونو بیاریم اینجا و پیش ما بمونن."
خانوم شیائو با تمسخر گفت:
"ژان، فک کنم نفهمیدی، تو با شوهر خواهرت ازدواج میکنی، این سنت فامیلیمونه."
"مامان نه! مامان... بابا یه چیزی بگو. اوه خدای من، مامان نه! من با اون ازدواج نمیکنم."
ژان با گریه سریع به سمت ییبو دویید که اصلا انتظار همچین چیزایی رو نداشت.
"اقای وانگ، لطفا بگو نه، تو منو دوس نداری درسته؟ تو نمیتونی با من ازدواج کنی درسته؟ به مامان بگو که تو بامن ازدواج نمیکنی. لطفا یه چیزی بگو."
ژان داشت بهش التماس میکرد ولی ییبو یه کلمه هم حرف نزد. اونم به اندازه ژان شوکه شده بود، ولی از اون ور اون به کسی نیاز داشت
که از بچه هاش مراقبت کنه، ولی هیچوقت انتظار نداشت مادر زنش بهش پیشنهاد بده که با برادر زنش ازدواج کنه. با خودش فکر کرد، مسخرس!
"بهتره غر نزنی و قبولش کنی، خودتم آماده کن بعد از مراسم دفن ، شما دونفر ازدواج میکنید."
خانوم شیائو به حرفای شوهرش اضافه کرد:
"ولی اول باهاشون میری خونه که مراقب آیوان باشی، من فقط سر این بچه کمکت میکنم، و بعد از مراسم دفن خواهرت تو این نوزادم با خودت میبری، اونا الان دیگه بچه های توان."
همه اینا در حالی بود که ژان داشت می لرزید، لب هاش با لرزش باز و بسته میشد، سعی میکرد حرف بزنه ولی کلمات تو دهنش شکل نمی گرفتن. بنظر میومد داره دیوونه میشه. اونا که جدی نبودن نه؟ احتمالا
داشتن باهاش شوخی میکردن. اون حتی نمیدونست چی بگه فقط داشت می لرزید.
"نههههه، من با اون ازدواج نمیکنم. غیر برایت من با هیچ کس بازی نمیکنم، همین و بس."
ژان اینا رو با فریاد گفت و دویید رفت تو اتاقش.
ییبو سعی کرد با دلیل پدرو مادر زنشو قانع کنه:
"مامان بابا، لطفا مجبورش نکنید، من میتونم دنبال یکی بگردم که مراقب بچه هام باشه."
آقای شیائو گفت:
"نه پسرم، این سنت خونوادگیمونه. اون باید با تو ازدواح کنه. زیاد به این کاراش توجه نکن، فعلا شوک شده، ولی وقتی باهم زندگی کنید، به این وضع عادت میکنه و خودشو وفق میده."
ییبو که نمیدونست چطور باید با بقیه تعامل داشته باشه، فقط تکیه داد به صندلیش و چیز بیشتری نگفت.
خانوم شیائو گفت:
"میرم بیارمش که بتونید برید خونه، نگران بچه تازه بدنیا اومدتم نباش، خودم ازش مراقبت میکنم."
و رفت سمت اتاق ژان.
وین که تمام مدت داشت به حرفاشون گوش میداد، فقط پوزخند زد، همه چیو شنیده بود و نمیتونست جلوی لبخند شیطانیشو بگیره.
خنده تاریکی کرد و با خودش فکر کرد:
"واقعا جالبه، حالا می بینیم اون عوضی چطور میتونه بهت نزدیک شه. هرچیزی که متعلق به برادرم باشه فقط و فقط مال اونه. خوش اومدی به خونواده وانگ، جناب وانگ ژان."

My Sister's Husband Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz