"چپتر شانزدهم"

222 44 8
                                    


"اون بچه لوس ننر یه دفعه‌ای کجا رفت، چرا اون ادماتون جلوشو نگرفتن؟ مگه این کار اونا نیست که جلوشو بگیرن؟ اون احمق‌ها بدرد کاری میخورن؟!"

خانم شیائو وقتی متوجه شد جان ناپدید شده و نمیتونن پیداش کنن، بهشون حمله‌ور شد. مراسم هنوز تموم نشده بود و جان ناپدید شده بود.

"نباید به این زودی اجازه میدادم اون یاغی آزاد بشه. باید میدونستم جان بعد از بیرون اومدنش فرار میکنه، اون حرومزاده خودش میخواد بکشمش و این دقیقا کاریه که میخوام انجامش بدم."

"دقیقا جان از اون پسره چی میخواد؟"

شوهرش با خشم دندون قروچه‌ای کرد و ادامه داد:

"اون باید اینجا با شوهرش باشه، محض رضای خدا اون الان ازدواج کرده. کی قراره یاد بگیره و بپذیره؟ این چه پسریه که من دارم؟ همش دردسره"

اقای شیائو بیشتر از هرکسی احساس ناراحتی و نگرانی میکرد. همکارا و شرکای تجاریش همه اینجا بودن و پسرش تصمیم گرفته بود شهرت خونوادگیشونو از بین ببره.(م:چقدر حرص خوردنشون لذت بخشه)

چجوری قراره با شایعات و حرفا رو‌به‌ رو بشه؟ این رسوایی انقد براش بزرگ بود که مدام از روی خشم و استیصال دستهاشو تو موهاش میکرد و میکشیدشون. جان اینبار زیاده روی کرده بود و قراره بود بدجور مجازات بشه. بعد از عروسی فکر میکرد که جان فهمیده چجوری باید رفتار کنه و درک کرده که اون یه مرد متاهل شده و حالا دوتا بچه هم داره که باید ازشون مراقبت کنه و شوهرش رو که به تازگی خواهرش رو*همسر سابق* از دست داده همراهی کنه.

باید الان کنار شوهرش باشه و دلداریش بده تا بتونه غم از دست دادن رو فراموش کنه و کنار اون و بچه‌هاش ادامه بده. اما نه. همچنان درحال الواتی و ولگردی بود و جرات کرده بود شب عروسیش فرار کنه. چجوری قراره با این انگ و تحقیر روبه‌رو بشه؟این براش زیاد از حد تحملش بود و الان پشیمون بود که چرا اجازه دادن برایت آزاد بشه. اون یاغی ولگرد تاثیر زیادی روی زندگی پسرشون داشت و وقتش رسیده بود که جلوشو بگیرن!

خانم شیائو رو به ییبو که ساکت اونجا وایساده بود گفت:

"داماد عزیزم، لطفا به این موضوع خیلی فکر نکن و عصبانی نشو. قول میدم امشب همسرت رو بهت برگردونم. همین الانشم میدونی که اون چشماش بستش و آگاهانه اینکارارو نمیکنه. همش تقصیر اون حرومزادس که همیشه قوه تشخیص درست از غلط پسرمو دستکاری میکنه. به من اعتماد کن نمیدونم چجوری تونسته فرار کنه. لطفاً پسرم عصبانی نباش."

به نظر میومد ییبو کسی بود که کمتر از همه به این موضوع اهمیت میداد. برخلاف پیش بینی اونا که الان باید از عصبانیت منفجر میشد، خونسرد ترین فرد بین اونا بود و طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار دارن در مورد همسرش صحبت میکنن. اون باید الان عصبانی می بود و حتی بدتر، میرفت دنبال همسرش. ولی به نظر نمیرسید که این موضوع اونو تحت تاثیر قرار داده باشه. فقط همینجوری به حرف‌هاشون گوش میکرد و اندازه اونا وحشت زده بنظر میرسید که باعث تعجب همه شده بود.

My Sister's Husband Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin