"چپتر هفتم"

272 54 16
                                    

از نگاه وانگ ییبو


اقای شیائو و پدر من هردوشون شریک تجاری هم بودن زمانایی که من جوونتر بودم. هنوز یادم میاد که رابطشون چقد قوی بود، ولی بعدش پدر مادرم تو یه سانحه هوایی جونشونو از دست دادن. این یه فقدان عظیمی برای من و برادر کوچیکترم وین بود.


اونموقع هنوز دانشجو بودم و از برادرم وین هم مراقبت میکردم، اقای شیائو هم کسی بود که هوای شغل خونوادگی ما رو داشت تا زمانی که من از دانشگاه فارغ التحصیل بشم و مسئولیت امپراطوری خونوادگیمونو خودم به عهده بگیرم. من هیچوقت چیزی که بهش میگن عشق واقعی رو تجربه نکردم و براش آماده هم نبودم.


همینطور که بزرگ میشدم خونوادم بهم یاد داده بودن که چطور مسئولیت شغل خونوادگیمونو به عهده بگیرم، تنها کسی که عاشقش بودم و احساسات منو درک میکرد برادر کوچیکم وین بود. اون منو بهتر از هرکس دیگه ای میشناخت و میدونست من قادر به انجام چه کاراییم و کیم در واقع.


اون موقع تو مدرسه من یکی از هات ترین پسرای مدرسه بودم که همه میخواستن باهاش تیک بزنن و باهاش باشن. همه پسرا و دخترا میخواستن دوروبر من باشن که فقط اسم دوس پسر یا دوس دختر وانگ ییبو روشون باشه. من پول، شهرت و همه چی داشتم. همه خونواده منو به عنوان یکی از موفق ترین بیزنسمن ها تو چین میشناختن، و بخاطر همین هی دورم می پلکیدن، و حدس بزنید چی، من از این محبوبیت استفاده کردم و همه رو به تختم می کشوندم و به فاکشون میدادم ولی فقط همین.


هیچ وابستگی احساسی درکار نبود، چون من میدونستم پدرمادرم یه روز یه ازدواج برنامه ریزی شده رو برام ترتیب میدن، ولی متاسفانه خونوادم اونقد زنده نموندن که همچین کاری کنن.


اشتباه نکنید من از مرگ اونا خوشحال نبودم من فقط از این نظر که مجبور نبودم ازدواج اجباری بکنم خوشحال بودم ولی بازم اقای شیائو تصمیم گرفت تا دخترش با من ازدواج کنه تا بیزینس خانوادگیمون حفظ بشه و این همون چیزی بود که والدین من میخواستند.


من خیلی دوست داشتم این پیشنهاد رو رد کنم اما با توجه به کار هایی که اقای شیائو برای من و برادرم انجام داده بود؛ رد کردن این ازدواج غیرممکن بود. اقای شیائو اون زمان حتی به احساسات یا گرایش من اهمیت نمیداد، اون فقط فکر میکرد که این تصمیم بهترین گزینه برای هر دو خانواده است. من دخترش رو به عنوان خواهرم بزرگتر از خودم و کسی که مثل مادر ازم مراقبت میکرد دوست داشتم نه همسر!


شیائو گوان زن بسیار خوب، زیبا، دوستداشتنی و دلسوز بود. اما من هیچ وقت بهش علاقه مند نشدم؛ اگه بخوام دقیق بگم من هیچ وقت به چشم همسر بهش نگاه نکردم.ولی باید خودم رو مجبور میکردم تا اون رو دوست داشته باشم.


اون لیاقت اینو نداشت که با کسی باشه مث من که هیچ احساسی بهش نداره، اون لایق بهترین ها بود. گوان هرگز به اینکه داره با کسی که ازش کوچیکتره ازدواج میکنه توجه نکرد و همیشه من رو دوست داشت، بهم احترام میگذاشت حتی زمانی که باهاش دعوا میکردم. (خب کصخل بوده:/)

My Sister's Husband Where stories live. Discover now