"چپتر ششم"🔞

672 74 34
                                    

وقتی ژان به مکان مورد نظرش رسید، برایتو هول داد و به لب هاش حمله کرد و با حرص و خشونت میبوسیدش، برایت بخاطر این هول ناگهانی جا خورد و سورپرایز شد و داشت فکر میکرد مردش چش شده؟ چرا به نظر میومد انگار یه چیزی داره اذیتش میکنه؟ برایت فکر و خیالاشو کنار زد و بوسه ژانو برگردوند. وقتی ژان اینجوری وحشی میشد بیشتر دوسش داشت. هردوشون طرفدار سکس هارد بودن و همیشه براهم آماده بودن.
اون بوسه خیلی داغ و نفس گیر بود، برایت فورا بلندش کرد و رفت نشست روی صندلی و همچنان به بوسیدنش ادامه داد. همدیگه رو می بوسیدن و لبای همو می میکیدن و گاز میگرفتن، تا اینکه نفسشون گرفت و اون بوسه آتیشی و پر حرارتو قطع کردن.
ژان می خواست دوباره بهش حمله کنه ولی برایت جلوشو گرفت و تلاش کرد تو چشماش نگاه کنه، انگار که میخواست چیزیو بفهمه، ولی ژان به سمت دیگه ای نگاه کرد و از زیر نگاه پرسشگرش فرار کرد. برایت مشکوک شد، صورتشو تو دستاش گرفت و لبای ژانو بوسید.
با شک پرسید:
"بیبی، چی شده؟ هنوز داری خودتو به خاطر مرگ خواهرت مقصر میدونی؟ چیزی هست که به من نمیگی؟"
ژان به سمت دیگه ای نگاه کرد و سرشو تکون داد به این معنی که چیزی نیست. و بعد با غم گفت:
"چیزی نیس بیب، فقط دلم خیلی برات تنگ شده بود. توروخدا منو ببر خونت، میخوام قبل اینکه اتفاقی بیفته پیشت باشم."
حتی نفهمید از شدت غم و ناامیدی جمله اخر از دهنش پریده.
برایت پرسید:
"مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ چیو داری به من نمیگی؟"
واقعا نمی فهمید تو سر مردش چی میگذره، و حالا با دیدن صورت غمگین و حرفاش کم کم شروع به ترسیدن کرد.
"خب، اینو داره بهت نمیگه که داره با برادر من ازدواج میکنه."
وین پرید وسط و قلب ژان با شنیدن اون صدا اومد تو حلقش و از پاهای برایت اومد پایین.
ژان با اوقات تلخی پرید بهش:
"اینجا چیکار میکنی؟ چرا داری دنبالم میای؟ از اینجا برو و انقد رو مخم نباش."
صبرش داشت سر می اومد. دیگه نمیتونست تحمل کنه و نمیتونست هم بذاره که وین رابطشو خراب کنه.
برایت ازش توضیح خواست:
"چی داری میگی؟ بیبی اون چی داره میگه؟"
بنظر سردرگم میومد و نمی فهمید وین چی میگه.
ژان سریع رفت سمتش و دستشو گرفت:
"عزیزم، واقعا چیزی نیست. توروخدا فقط منو از اینجا ببر."
ژان سعی کرد قانعش کنه ولی باز وین پرید وسط.
"هنوز خبرا رو بهت نداده"
با تمسخر خندید، دست به سینه شد و ادامه داد:
"خب من بهت میگم چه خبره. اون قراره خانوم وانگ بعدی برای برادرم باشه. و نه فقط این، اون دیروز با برادرم خوابید؟ درسته؟ اقای وانگ؟"
قلب ژان پرید تو حلقش در حالیکه کل بدن برایت یخ شد به تندی برگشت و به ژان که سرشو خم کرده بود نگاه کرد.
ژان بهش التماس کرد:
"بیبی، دروغه. من فقط تو اتاقش خوابیدم، هیچ اتفاقی نیفتاد قسم میخورم. داره دروغ میگه، خودت میدونی که چقد از من متنفره."
برایت بهش محل نداره و سریع رفت سمت وین.
یقشو گرفت و چسبوندش به دیوار، هردوتاشون داشتن به هم چشم غره می رفتن، و ژان که فکر میکرد الان دعواشون میشه، دویید رفت سمت برایت و بازوشو گرفت و تلاش کرد متوقفش کنه.
هردو همچنان داشتن به هم بد نگاه میکردن و روی لبای وین یه پوزخند جا خوش کرده بود. هردو قشنگ میتونستن قیافه همو ببینن، و بین اون نگاه ها داشتن چیزی رو می فهمیدن که قبلا پیداش نکرده بودن. برایت به چهره زیبای اون مرد متکبر خیره شد و دید که چقد خوشگل و کیوته. وین هم از اونور مست چهره خوش قیافه مردی شده بود که فک نمیکرد هیچوقت شانس اینو داشته باشه که بتونه اینطوری به چهره ش نگاه کنه. وین حدس زد اینجوری رو مخ برایت بودن، بهترین چیز بود و این قضیه ادامه پیدا کرد تا زمانی که از هم جدا شدن.
ژان هم اونجا بود ولی اینجوری بنظر میومد که انگار برای اون دومردی که درحال چشم غره رفتن به هم بودن غیرقابل رویت بود. همچنان داشت به برایت التماس میکرد که اون بی شرف متکبر رو ولش کنه:
"بیبی توروخدا، ولش کن. توروخدا عزیزم."
صدای ژان هردو رو از اون زل زدنی که خودشون اسمشو چشم غره میذاشتن خارج کرد.
برایت وین رو هول داد و یقشو ول کرد، و رفت سمت جایی که کتش قرار داشت، برش داشت و بدون یه نیم نگاه به ژان رفت.
ژان چرخید و حرفاشو تو صورت وین کوبید:
"توی حرومی، بالاخره موفق شدی گند بزنی به رابطه منو برایت. ولی بذار بهت بگم که عمرا به چیزی که میخوای نمیرسی حرومی لعنتی. من هیچوقت با داداشت ازدواج نمیکنم، بهت قول میدم، فاک یو!"
وین بعد اون بساط زل زدنی که با برایت داشت همچنان داشت خودشو آروم میکرد که بتونه بشنوه فوشای ژانو بشنوه.
ژان فورا کیفشو برداشت و رفت دنبال برایت:
"بیبی وایسا!"
ژان دنبالش رفت و دید که برایت سوار موتورش شد. فورا دویید سمتش و جلوشو گرفت. و بعد با چشمایی که اشک ازش میبارید توضیح داد:
"هانی، بذار برات توضیح بدم. مامان بابام دارن زورم میکنن که باهاش ازدواج کنم و حتی مجبورم کردن که برم خونش بخوابم. بیبی، لطفا حرفمو باور کن، من هیچوقت نمیتونم به تو خیانت کنم. اهمیت نده که اون حرومی چی میگه. من با برادرش نخوابیدم توروخدا باور کن."
برایت که اشکاشو دید، لرزید و برگشت سمتش و اشکاشو پاک کرد. روی سرش کلاه کاسکت گذاشت و کمکش کرد که بشینه روی موتور ولی این بار جلوش. بعدم موتورو روشن کرد و رفتن به سمت خونه.
وقتی داخل شدن، برایت ژانو نشوند و اشکاشو که همینجوری یه سره جاری بودو پاک کرد. و بعد سوالیو پرسید که قلبو پاره پاره میکرد:
"حالا بهم بگو بیبی، برنامت چیه؟ قراره به این وضع ادامه بدی و باهاش ازدواج کنی؟"
"نه عزیزم، من هرگز باهاش ازدواج نمیکنم، ولی، مامان بابام دارم زورم میکنن. توروخدا هانی بیا فرار کنیم. خونوادم میگن این رسم خونوادگیمونه که وقتی خواهرمون میمیره با شوهر خواهرمون ازدواج کنیم. لطفا منو با خودت ببر از این جا."
"نه بیبی، من یه راه نقشه بهتر دارم، چرا به جاش من نیام خواستگاریت؟ اینجوری اونا تو رو ازم نمیگیرن." برایت اینو گفت و لبای ژانو بوسید.
"واقعا هانی؟ تو میای بجاش؟ این خوبه، پاشو بریم خونه مامانم اینا. من دیگه نمتیونم تو اون خونه بخوابم. اصن حس خفگی بهم دست میده."
ژان اینا رو با گریه گفت و برایتو بغل کرد.
"هنوز نه بیبی. من دیشب دلم برات خیلی تنگ شده، و چیز مورد علاقتم هنوز انتظارتو میکشه که بخوریش."
برایت اذیتش کرد و ژان هم خندید. بعد بلند شد و رفت روی پای برایت نشست و شروع کرد به کوبیدن باسنش روی برآمدگی بدنش از روی لباس. و صدای غریدن برایتو با همین اغواگری کوچیک دراورد.
"نظرت چیه فعلا غذا رو بیخیال شی و اول منو بخوری؟"
ژان چشمکی زد و با زبونش لبشو لیسید، که باعث شد برایت آب دهنشو قورت بده از این حرکت ژان. سیب ادمش بالا و پایین رفت و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت برایت باشه ژان لباشو کوبید رو لبای برایت و بوسیدش.
بوسشونو عمیقتر کردن و زبوناشون برای گرفتن کنترل بوسه در جنگ بود. لباساشونو یکی یکی دراورد، و لبای همو میبوسیدن، میمکیدن و گاز میگرفتن. برایت فورا ژانو به دیوار چسبوند و شروع کرد به گذاشتن مارک و هایکی های واضح روی بدنش که همه بتونن ببینن.
بدن ژان هنوز به دیوار چسبیده بود، برایت پاهای ژانو بالا اورد و محکم واردش شد، داخلش ضربه میزد، و سینه هاشو می بوسید و می مکید.
ژان بلند ناله کرد:
"آآآههه! بیبی... سریعتر.. سریعتر به اونجا ضربه بزن... اهمیتی نمیدم اگه خونریزی کنم... جرم بده بیبی. من واسه توام.. آههه!"
داشت از هر ضربه ای که مردش بهش میزد لذت میبرد و بیشتر و بیشتر میخواست.
برایت غرید:
"بخاطر دروغی که به من پای تلفن گفتی تنبیهت میکنم...آهه."
داشت خیلی سخت به فاکش میداد و مرتب به اون نقطه خاص درونش ضربه میزد.
"تنبیهم کن بیبی... حتی اگه میخوای منو بکش... بعدشم خودتو بکش و باهام بیا... آههه! من ولت نمیکنم، فاک! محکم تر"
برایت فورا تو همون حالت بردش سمت اتاقش. بعد انداختش رو تخت، و این بار دیکشو داخل دهنش کرد. و شروع به گاییدن دهنش کرد، اونقد محکم و سخت که ژان داشت خفه میشد که برای خودش اصلا اهمیتی نداشت.
ژان داشت دیک برایتو که به گلوش ضربه میزد میخورد و ناله میکرد:
"همممم، آهههه."
برایت سیلی ای به لپاش زد و لباشو بوسید، و بعد با دیکش به سینه ژان ضربه ای زد و دوباره کردش داخل دهن ژان، موهاشو گرفت و دوباره دهنشو طوری به گا داد که ژان تقریبا تا مرز مرگ خفه شد.
"آهه، بیبی، بیشتر، بدش بهم...آهههه."
وقتی دیک برایت از دهنش دراومد ژان داد زد. چون بیشتر میخواست حتی با اینکه داشت خفه میشد.
برایت چرخوندش و رو چهاردست و پا قرارش داد. آب دهنشو ریخت داخل شکافی که سوراخ ژان قرار داشت و با زبونش به فاکش داد. زبونش و انگشتاش همشون داخل سوراخ گرم ژان بودن.
"اوه مای گاد! این خیلی خوبه هانی... زبونت خیلی گرمه.. پارم کن بیبی."
ژان بلند داد میکشید و بدنشو به سمت عقب حرکت میداد که بیشتر به زبون و انگشتای برایت برخورد کنه.
برایت انگشتاش و زبونشو خارج و اونا رو با دیک بزرگش جایگزین کرد. و سریعتر و محکمتر درونش ضربه میزد. از هر ضربه قوی و سریعی که میزد ژان لذت میبرد و زیرش پیچ تاب میخورد و بی شرمانه می نالید و ازش میخواست که محکمتر ضربه بزنه.
"آهه"
هردو به اوج رسیدن. برایت رو کمر ژان ولو شد و ژان روی تخت. و بخاطر سکس داغی که انجام داده بودن داشتن نفس نفس میزدن.
برایت کنار ژان دراز کشید و اونو نزدیک خودش کشوند و پیشونیشو خیلی نرم بوسید.
"بیبی، قول بده که هیچوقت با شوهر خواهرت ازدواج نمیکنی. من نمیخوام اون تورو ازمن بگیره.
"قول میدم هانی، هرگز باهاش ازدواج نمیکنم. و یه قول دیگه هم میدم. که اگه اخرش اینکارو کردم، هرگز نمیذارم بهم دست بزنه. بدن من فقط بتو تعلق داره."
ژان قول داد و لبای برایتو بوسید.
"نه بیبی، اصلا باهاش ازدواج نکن، من یه لحظه م آرامش ندارم وقتی میدونم جفتتون روی یه تخت می خوابید. اگه بهت تجاوز کنه چی، من نمیتونم همچین ریسکی رو تحمل کنم."
ژان سری تکون داد و وایساد.
"اگه تو بامن ازدواج کنی من باهاش ازدواج نمیکنم. پس بیا بریم خونمون و مامانم اینا رو ببین. بذار نیتتو بدونن."
ژان گفت و دستشو کشید، هردوشون رفتن تو حموم و اونجام یه سکس سریع انجام دادن، بالاخره اومدن بیرون، لباس پوشیدن و رفتن خونه ژان.
داخل عمارت شدن و ییبو، خانوم و اقای شیائو رو دیدن که روی مبل نشستن و درباره مراسم تدفین فردا حرف میزنن. وقتی اون دوتا رو و مخصوصا لاو مارکای روی گردن ژان و لبای ورم کردشو دیدن، خانوم شیائو از عصبانیت ترکید، نوزادو که تو بغلش بود گذاشت رو مبل و حمله کرد سمت ژان.
شروع کرد به زدنش و با عصبانیت بهش گفت:
"توی بدرد نخور، اینجا شوهرت و بچه هات هستن و تو هنوز با این عوضی می چرخی."
ژان از دست مامانش فرار کرد و رفت پشت برایت قایم شد:
"اونا بچه ها ی من نیستن، اونم شوهر من نیست. برایت شوهرمه و کسیه که من میخوام باهاش باشم."
برایت خیلی محکم گفت:
"لطفا دیگه نزنیدش، من اینجام که بهتون اعلام کنم که میخوام با ژان ازدواج کنم."
اقای شیائو که دیگه نمیتونست اون دوتا رو تحمل کنه بلند شد و یه چک آبدار خوابوند تو گوش برایت و هولش داد به یه سمت دیگه. ژان میخواست بره پیشش که یه دست قوی گرفتش و مانعش شد.
برایت که دید ییبو مردشو گرفته، فورا از جاش بلند شد و دست دیگه ژانو گرفت و تلاش کرد بکشتش سمت خودش. ولی ییبو یقشو با یه دست گرفت و با دست دیگه هنوز ژانو نگه داشته بود، تو همون وضعو برایتو تو هوا بلند کرد.
همه کپ کرده بودن، هیچ کس ییبو رو تا حالا اینطوری ندیده بود و این باعث تعجب همه شد.
وین که داشت میومد داخل دید که برایت رو هواست، و ژانم داره می لرزه. پوزخندی زد و با خودش گفت:
"هیچ کس جرات نداره چیزی که متعلق به ییبو عه رو ازش بگیره، هیولای توی اون الان بیدار شده. الان وقت نمایشه!"

My Sister's Husband Where stories live. Discover now