"چپتر پنجم"

643 78 33
                                    

قلب ژان از سینه ش دراومد وقتی شنید یه صدایی پرید وسط مکالمش با عشقش. چرخید که ببینه کیه، هرچند میدونست اون صدا مال کیه ولی چرخید که اینجوری خودشو قانع کنه. وین رو دید که تو فاصله نه چندان دوری ازش دست به سینه وایساده وداره بهش چپ چپ نگاه میکنه. ژان یه نگاه بهش کرد و داشت از کنارش رد میشد که وین برش گردوند سرجاش و متوقفش کرد.
ژان خیلی ساده پرسید:
"فقط بگو چی ازم میخوای؟"
نمیدونست چرا این ادم اینقد ازش متنفره و خب اهمیتی هم نمی داد.
تنها مشکلش این بود که همیشه این ادمو میدید و هروقتم میدیدش رو مخش بود. ولی تا جایی که میتونست سعی میکرد ازش فاصله بگیره، ولی بازم وین هی تو کاراش فضولی میکرد، چرا واقعا؟ این چیزی بود که ژان نمیتونست بفهمتش.
"داری از من میپرسی که ازت چی میخوام؟"
وین نفسشو با فشار بیرون داد و به ژان که داشت چپ چپ نگاهش میکرد نگاه کرد:
"تو هنوز همسر برادرم نشده شروع کردی خیانت کردن بهش؟"
ژان پرید وسط حرفش:
"داری میگی خیانت؟"
ژان دیگه بسش بود و به نظر یمومد دیگه نمیتونه تحمل کنه:
"درسته من قراره با دوس پسرم به اون خیانت کنم، واسه همین برای اینکه این اتفاق نیفته به داداشت بگو از من دور بمونه. ازش بخواه الان عقب بکشه چون من قرار نیست بخاطر اون از دوس پسرم دست بکشم به همین سادگی."
ژان با خونسردی حرفاشو زد و داشت برمیگشت داخل که وین دوباره هولش داد به عقب.
"نشنیدی مامان بابات چی گفتن؟ این رسم خونوادگیتونه و اگه فک کردی من میذارم با اون دوس پسرت به داداش من خیانت کنی باید بگم سخت در اشتباهی."
وین خواست بره داخل که دوباره برگشت و حرفشو اینجوری تموم کرد:
"بهتره بهش عادت کنی جناب وانگ و با اون حرومزاده زودتر بهم بزنی، وگرنه از چیزی که اتفاق بیفته خوشت نمیاد."
"داری منو تهدید میکنی؟"
ژان با چشمای شرورانه اش به وین چشم غره رفت، وین هم چرخید و پوزخند زد:
"نه جیگر، من تهدیدت نمیکنم. فقط دارم بهت میگم وانگ ها چه توانایی هایی دارن."
بعد با تمسخر خندید:
"چمدونت تو اتاق برادرمه. امیدوارم شب خوبی داشته باشی جناب وانگ."
با بدجنسی خندید و ژانو که فکش افتاده بود رو تنها گذاشت.
ژان نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه، قرار بود تو همون اتاقی که ییبو میخوابه بخوابه؟ اگه وقتی خواب بود می کشتش چی؟ یا بدتر اگه خفش میکرد؟ نه! اون نمیتونست با اون رو یه تخت بخوابه، حتی اگرم دست اخر این ازدواجو قبول میکرد، فقط بخاطر مراقبت از بچه های خواهرش بود فقط همین.
"فاک! دارم به چی فک میکنم؟!"
ژان به خودش فوش داد.
"من عمرا با اون ادم نمیتونم ازدواج کنم. فقط یه امشبه ژان، فقط یه امشب. فردا من از این قفس فرار میکنم و با برایتم فرار میکنم اگه این باعث بشه که بتونم از این ازدواج در برم. پوف... من میتونم، فقط باید خیلی دورتر از اون بخوابم، و همین و بس."
بعدشم درحالیکه می نالید به سمت اتاق گفته شده حرکت کرد.
به در رسید و همونجا وایساد. و داشت با خودش فکر میکرد چیکار کنه، یهو شروع به عرق کردن کرد، حتی کف دستاشم کلی عرق کرده بود. اخرسر آهی کشید و تقه ای به در زد، ولی هیچ جوابی نشنید. شونه ای بالا انداخت و حس گریه داشت، ولی اشکی از چشمش سراریز نشد. با اضطراب دستگیره در رو گرفت و چرخوندش. درو هول داد و سرشو داخل برد ولی کسیو ندید. خداروشکر کرد و فوری دویید تو که چمدونشو برداره و از اتاق بره که همون موقع صدای گریه کسیو شنید.
گوشاش سیخ شد و همونجا سرجاش وایساد، و دوروبرشو نگاه کرد که ببینه صدا از کجا میاد. کمد دیواری رو که به اندازه یه اتاق بود باز کرد، و اونجا رو چک کرد، ولی بازم کسیو ندید. دستشویی رو هم چک کرد و یه چیزی رو دید. بعد برگشت به اتاق و رفت چمدونشو برداره که یه صدایی رو این بار شنید که با ضجه و گریه داشت چیزی رو میگفت.
"گوان بیبی چرا؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ چرا منو بچه ها رو ول کردی؟ حالا کی ازشون مراقبت کنه؟ گوان، لطفا بیدارشو، بیدار زن دوست داشتنیم توروخدا."
ژان صدارو شنید و بخاطر اینکه اون همه درد رو تو اون صدای سرد شنید، خودشم حس درد بهش دست داد. این مرد تمام مدت مث ادمای قوی رفتار میکرد و ژان فکر میکرد مرگ خواهرش هیچ تاثیری روش نذاشته. ولی با شنیدن صداش الان فهمید چقدر این مرد عاشق خواهرش بوده، که اینقدر داره براش گریه میکنه. ژان دید که شوهر خواهرش روبروی بالکن اتاق نشسته روی زمین و لباسای زنشو گرفته بغلش و داره بو میکنه.
ژان به طرف جایی که اون نشسته بود رفت، خم شد سمتش تا دل داریش بده:
"من بخاطر مرگ خواهرم متاسفم. من مطمئنم اون هرجایی که هست عاشقته و دوست نداره تو رو اینجوری ببینه. لطفا منو ببخش. میدونم تقصیر من بود، باید تلفنو جواب میداد ولی اینکارو نکردم..."
"چون با دوست پسرت مشغول بودی؟"
وانگ ییبو با اون صدای سردش چیزی که ژان نمیتونست بگه رو تموم کرد، ژان تعجب نکرد، فقط انتظار نداشت به روش بیاره.
"من متاسفم اقای وانگ. ولی این به این معنی نیست که تو باید بامن ازدواج کنی. تو هیچوقت نمیتونی جوری که خواهرمو دوس داشتی کس دیگه ای رو دوس داشته باشی. بعد از دفنش، به پدرمادرم بگو که نمیخوای با من ازدواج کنی."
"چرا؟"
فقط یه چرای ساده بود ولی اون جدیت و اقتداری که توش بود باعث شد ژان بلرزه.
"چون ساده س. من تو رو دوس ندارم توام منو دوس نداری. این ازدواج به جایی نمیرسه."
ژان خیلی ساده جوابشو داد و میخواست بره چمدونشو برداره که یه دست قوی نگهش داشت و مانعش شد.
"دوس پسرت بهتر از منه؟"
صدای ییبو عمیق و بلند و ترسناک بود که باعث شد ییبو بترسه و پشیمون شه که چرا از اول بهش نزدیک شده.
"لطفا دستمو ول کنم، من باید الان از این خونه برم!"
ژان داشت تلاش میکرد دستشو از چنگ ییبو دربیاره ولی اون ادم محکمتر دستشو گرفت و باعث شد ژان بیشتر بلرزه.
ییبو زانو به سمت تخت کشوند و به سمت پایین هولش داد. ژان از این عکس العمل جا خورد و همچین چیزی رو از شوهر خواهرش انتظار نداشت. نکنه اون یه روانی بود؟ وقتی ژان دید ییبو با یه پوزخند تاریک از تخت بالا اومد فک کرد چشماش دارن بهش خیانت میکنن.
"ازم فاصله بگیر. نزدیکتر نیار لطفا."
ژان بهش اخطار داد و همینجوری هی عقب تر میرفت و ییبو همزمان جلوتر میومد.
"گفتم نزدیک تر نیا! یکی کمکم کنه! لطفا اقای وانگ نزدیکتر نیا!"
ژان این بار بهش التماس کرد و ییبو که داشت نزدیک میشد یهو متوقف شد و دراز کشید.
لامپ سمت خودشو خاموش کرد و رو لحاف کشید. روح که بنظر میومد تا چند لحظه قبل از تنش خارج شده بود، بالاخره برگشت. یعنی فقط میخواست بترسونتش؟ همش همین؟ درحالیکه ژان فکر میکرد این مرد میخواد خودشو بهش تحمیل کنه. فاک! اشتباه فکر کرده بود، ژان آهی کشید و رو تخت دراز کشید، ولی خیلی ازش فاصله گرفت، و اگه نظر منو بخواید تا صبح روز بعد نتونست چشماشو ببنده. کل شبو بیدار موند، چون فک میکرد اقای وانگ دوباره میاد سراغش.
روز بعد از خواب بیدار شد و چشمای سردی که بهش زل زده بود بهش روز بخیر گفتن. چشماشو گرد کرد و یهو بلند شد و لحافو از روش کنار زد و چک کرد ببینه لباساش هنوز تنش هست یا نه.
ژان با اضطراب بهش روز بخیر گفت:
"صصص... صب بخیر."
بعد فورا از تخت پایین پرید و تلاش کرد از ییبویی که هنوز بهش زل زده بود فاصله بگیره.
ییبو هومی کرد و از تخت بلند شد و به دستشویی رفت. ژان چمدونشو برداشت و از اون اتاق خارج شد و رفت به سمت اتاق کناری آیوان. براش مهم نبود که ببینه اون اتاق کیه. درو باز کرد و با وین چشم تو چشم شد که داشت درو باز میکرد.
"آآآآهههههه این خونه پر از ادمای عجیب غریبه، من میخوام از اینجا برم."
ژان از وین فاصله گرفت و به سمت پایین پله ها دویید. دیگه نمیتونست تحمل کنه، اگه بیشتر اونجا می موند قطعا دیوونه میشد. ولی در باز نشد، چندین بار تلاش کرد که از در بره بیرون ولی نتونست بازش کنه.
چمدونشو پایین انداخت و از جفت دستاش استفاده کرد که بازش کنه، ولی نتونست. همین جوری با در درگیر بود و داشت عرق میریخت ولی در باز نمیشد.
"جایی تشریف میبری؟ تو هنوز صبونه مارو اماده نکردی و داری میری؟ آه نچ نچ نچ اقای وانگ، تو خیلی بامزه ای. نکنه میخوای برادرم و پسرتو با شکم خالی ول کنی بری؟ تو چجور همسری هستی دگ!"
"از اون مدلا که میخواد از این زندان بره، لطفا درو باز کن. من نمیتونم تو و برادرتو تحمل کنم."
ژان بهش چپ چپ نگاه کرد و دوباره با در مشغول شد.
"مث اینکه نفهمیدی نه؟ باشه بذار بیشتر توضیح بدم. اون در زمانی باز میشه که من یا برادرم بگیم. الانم فقط برو و برامون صبونه درست کن که دانشگامون دیر نشه. فک کنم برایت حرومزاده جنابالی منتظرته."
اینو گفت و ژانو که در شرف گریه بود تنها گذاشت و رفت.
این یه اسارت کامل بود، یعنی خواهرش اینجوری زندگی میکرد؟ یه خونه پر از ادمای عجیب غریب، که اصن زبون ادم سرشون نمیشه. یه خونه پر از ادمای یخ، البته که اون هرگز تو همچین خونه ای نمیمونه! هرگز! خدا نکنه!
با ناراحتی برگشت و بالاخره یه اتاق خالی پایین پله پیدا کرد. و دوس پسرشو که تمام مدت داشت بهش زنگ میزد رو ایگنور کرد. برگشت به اتاق آیوان و کمکش کرد دست و صورتشو بشوره. بعد برگشت به آشپزخونه و صبونه براشون آماده کرد. بعد برگشت به اتاق جدیدش و حموم کرد، و لباساشو عوض کرد. کیفشو برداشت و آماده بود که از خونه بره.
پشت میز ناهار خوری نشست و منتظر شد و وقتی دید آیوان داره میاد پایین براش چای و یه بشقاب املت گذاشت. آیوان بوی خوب غذا رو حس کنه و فک کرد مامانش برگشته و براش غذا درست کنه واسه همین باعجله دویید پایین.
لبخند پهنی زد:
"مامی!"
دویید سمت میز ناهارخوری و دید ژان منتظرشه و بهش لبخند میزنه.
" اوه دایی تویی. مامی کجاس؟ مامی این غذا رو برام درست کرده؟"
ژان از این ایده استفاده کرد:
"اره اون ازم خواست که این غذا رو بهت بدم، الان بشین و بخور."
ژان موهاشو بهم ریخت و آیوان فقط سرتکون داد و نشست که غذاشو بخوره.
اون با آیوان سرگرم بود وقتی ییبو پایین اومد. نزدیکشون شد و نشست ژان فورا بلند شد و غذاشو سرو کرد، اون فقط داشت نقش بازی میکرد و نمیتونست صبر کنه که از اون خونه بره.
تعجب کرده بود که ییبو غذایی رو که اون سرو کرده داره میخوره، و خب اصلا انتظارشو نداشت. همینجوری به غذا دادن به آیوان و هرازگاهی نگاه به ییبو ادامه داد تا بالاخره وین هم از اتاقش بیرون اومد و به سمت اونا حرکت کرد.
ژان بازم مثل یه همسر خوب عمل کرد و بلند شد و براش غذا سرو کرد، ولی وین جلوشو گرفت و با تمسخر گفت:
"نیازی نیست، من نمیخوام سم تو رو بخورم."
ژان چشاشو چرخوند و میزو تمیز کرد چون دیگه بقیه غذاشونو خورده بودن.
وین به ییبو گفت:
"برادر، من دارم میرم."
و ییبوام سرتکون داد.
"تو میتونی باهاش بری دانشگاه، منم دارم میرم خونه پدرمادر"
اینو به ژان گفت بعد آیوانو برداشت و رفت.
ژان فورا از خونه زد بیرون، حتی به ژان یه نگاهم ننداخت، یه تاکسی گرفت و رفت به دانشگاه که بتونه برایتو ببینه، که انقد به ژان زنگ زده و پیام داده بود که باتریش داشت تموم میشد.
از تاکسی که پیاده شد برایتو دید که منتظرشه، فورا بغلش کرد و بعد کشیدش سمت مخفیگاهشون.
وین که دنبالش کرده بود فورا ماشینشو پارک کرد و پشت سرشون رفت.
"من نمیذارم اون بچ به برادرم خیانت کنه. اصن فک میکنه داره چیکار میکنه؟ نمیذارم از جلو چشمم گم و گور شید."

___________________________________________

نظر فراموش نشه و اینکه ریدم به رسم مزخرفشون که بزور دارن ژانو بدبخت میکنن. هاها

My Sister's Husband Where stories live. Discover now