"چپتر چهل و چهارم"

72 16 6
                                    


جان تقریبا از شهر خارج شده بود و نمیدونست کجا داره میره. فقط میدونست میخواد از مخمصه‌ای که داخلش قرار گرفته بود پا به فرار بذاره. به هرحال هرجا که میرفت قطعا بهتر از اونجا بود. خودش هم میدونست فرار کردن تصمیم‌ خیلی شاهکاری نبود ولی خب.. دیگه چیکار میتونست بکنه؟ پیش کسایی می‌موند که تا تونستن دهنشو سرویس کردن؟ یا می‌موند و تظاهر میکرد که هیچ اتفاقی نیفتاده و‌ باز مثل قبل پرستاری بچه‌هارو میکرد و برای ییبو همسر نمونه‌ی سال میشد؟ همون چیزی که بقیه ازش انتظار داشتن انجام بده؟ قطعا موندن احمقانه بود! جان حتی با نگاه کردن‌ به ریخت اون آدما دیوونه میشد. هربار که به چهره‌هاشون‌ نگاه میکرد و یادش می‌اومد باهاش چیکار کردن باعث میشد عقلش رو از دست بده.

جان دعا کرد با رها کردنِ همه چیز تصمیم درستی گرفته باشه. امیدوار بود بچه‌ها رو به دست‌های امنی سپرده باشه و به خوبی ازشون مراقبت بشه. قطعا همینطور بود، مادرش از اونا مراقبت میکرد. حالا که حرف مادرش شد... امیدوار بود حالا که برای همیشه مادرشو از شر خودش خلاص کرده، بالاخره ازش راضی شده باشه. امیدوار بود مادرش اسمشو برای همیشه از خانواده‌ی معتبر و سرشناسشون حذف کنه، چون گویا باعث لکه‌دار کردن اعتبار خانوادیش شده بود. همین! حالا که رفته بود، امید داشت بقیه یه نفس راحت بکشن و آرامش بهشون برگرده. (م: دلم براش میسوزه)

تمام چیزی که الان جان میخواست این بود که راهی پیدا کنه و زندگیش رو‌ سر و سامون بده. شاید هم کلا همه‌ چیز رو نابود کنه و یک جای دیگه، یک‌ زندگی جدید برای خودش بسازه و از نو شروع کنه؛ خودش برای خودش پول دربیاره، تحصیلاتش رو ادامه بده، بعد از فارغ التحصیل شدن برای خودش کسی بشه، برای بقیه نه ها.. برای خودش! همون آدم‌ مفیدی بشه که مادر پدرش همیشه ازش‌ میخواستن. برای یک‌ بارم که شده توی‌ زندگیش به عنوان یه فرد قابل اعتماد و مسئولیت پذیر شناخته بشه. و شاید.. فقط شاید بعدش اونقدر باعث افتخار بقیه بشه تا دوباره‌ توی‌ خانواده بپذیرنش. احتمال داشت حتی اون موقع هم به درد خانوادش نخوره و هیچ فایده‌ای برای اون‌ها نداشته باشه. ولی همین که قبولش کنن به اندازه‌ی کافی دلیل خوبی هست که تا آخر عمر ازشون قدردانی کنه. حاضر بود برای افتخار آفرینی، خودش رو تغییر بده اما دلش می‌خواست برای یک بار هم که شده برای اون‌چه که هست مورد قبول خانوادش واقع بشه.

قبول کردن شیائو جان واقعی اونقدر براشون سخت بود؟ نمی‌تونستن ببینن جان داره تمام تلاشش رو میکنه تا پذیرفته بشه؟ درگیری‌های شبانه روزش رو نمی‌بینن؟ هیچ‌وقت ازش پرسیدن که چرا این شکلی شدی؟ اصلا احساساتش برای کسی اهمیت داشت؟ مثل روز روشن بود که جان هرگز نباید بدنیا می‌اومد. چیزی جز بدبختی با خودش به همراه نداشت. ولی آیا بقیه نمی‌دیدن که اون‌ها توی شکل گیری شخصیت جان نقش داشتن؟ اون‌ها باعث شدن که جان همچین آدمی بشه. اونا این جان رو ساختن، مخصوصا پدر و مادرش. کاری کرده بودن که جان بخاطر عقیم بودنش احساس حقارت کنه چون نمیتونه نسل رو ادامه بده. همش تقصیر بقیه بود که جان این شکلی شده و باید بخاطرش پاسخگو باشن.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now