"چپتر هشتم"

308 51 6
                                    

از نگاه وانگ ییبو
"مامان نه! مامان... بابا یه چیزی بگو، اوه خدای من! مامان نه! من با اون ازدواج نمیکنم."
ژان با گریه دویید اومد سمت من، و باعث شد دست از فکر کردن به محالات بردارم، البته که اون قبول نمیکرد:
"اقای وانگ، توروخدا نه، شما که منو دوس نداری درسته؟ نمیتونی با من ازدواج کنی درسته؟ به مامان بگو با من ازدواج نمیکنی. توروخدا یه چیزی بگو."
(مترجم: داداش به کاهدون زدی.)
من حتی نمیدونستم چی باید بگم، خودمم سورپرایز شده بودم. این رسم خونوادگی بهترین چیزی بود که میتونست برای من اتفاق بیفته، من حتی نمیدونستم که چطوری خوشحالی خودمو نشون بدم که بالاخره این مرد زیبا و فوق العاده مال من میشه، و این وسط اون داشت از من میخواست که بگم نه، اونم درمقابل چیزی که هرکی میومد وسط که مانعش بشه همونجا خاکش میکردم!
اقای شیائو گفت:
"بهتره بلند شی وسایلتو جمع کنی و حاضر شی. بعد از دفن خواهرت، ازدواج شما شروع میشه."
"و تو امشب باهاشون میری."
خانوم شیائو خیلی حرفا زد ولی من فقط این جمله رو شنیدم. یعنی اون شبو با من میگذرونه؟ من واقعا نمیتونستم همه اینا رو هضم کنم و میتونستم ببینم برادرمم بخاطر این قضیه واقعا خوشحاله.
ما با اون رفتیم و من میتونستم ببینم اون نمیخواد باهامون بیاد، و بنظر میومد گیرمون افتاده چون من و داداشم دو طرفش نشسته بودیم. وقتی دیدم چقد ترسیده پوزخند زدم. ما رسیدیم خونه و من خون زنمو کف زمین دیدم و دوباره یادش افتادم.(مترجم: اخی چقدم زیاد یادش بودی کلا:| )  نمیتونستم باور کنم که دیگه اینجا پیش من نیست. دیدم که ژان درگوش وین یه چیزی پچ پچ کرد و دیدم برادرم به انباری اشاره کرد، و بعد دیدم با طی و سطل اومد. من فورا جلوشو گرفتم و اونا رو از دستش گرفتم. من که میدونستم اون براش اهمیتی نداره پس چرا باید حس دلسوزیشو تحریک میکردم نسبت به خودم؟
وقتی ژان عقب رفت، وین ازم پرسید:
"کیفشو کجا بذارم؟"
من به کیف و خون نگاه کردم و گفتم:
"تو اتاق من."
و دیدم که برادرم پوزخند زد و کیفو برد. میتونستم ببینم که بی صبرانه منتظره که این دوتا جدا شن.
اونا رفتن، و من درحالیکه داشتم خون زنمو پاک میکردم گریه میکردم، و حس گناه و درد داشتم. رفتم بالا تو اتاقم، و خودمو تمیز کردم، و رفتم به جایی که عادت داشتم معمولا برم و درحالیکه داشتم به این فکر میکردم که زنم چقد شیرین بود نشستم به گریه کردن، چاره ای جز این نداشتم که دردمو بیرون بریزم، دیگه نمیتونستم نگهش دارم.
"گوان بیبی، چرا؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ چرا از پیش منو بچه ها رفتی؟ حالا کی ازشون مراقبت کنه؟ گوان، لطفا بلند شو، بیدار شو همسر عزیزم، توروخدا."
ضجه زدم، وقتی یادم میومد که از وقتی چشمم به ژان افتاد چقدر بد با گوان رفتار کردم. و افکارم حتی روی رفتارم هم تأثیر گذاشته بود و خیلی شبا بود که اونو پسش میزدم چون همش آرزو میکردم کاش جای اون برادرش بود. من واقعا شوهر بدی بودم.
همینجوری داشتم گریه میکردم که متوجه شدم ژان داره میاد سمتم و فورا اشکامو پاک کردم. نمیخواستم جلوش ضعیف باشم.
"من بخاطر مرگ خواهرم متاسفم. مطمئنم هرجایی که هست هنوز تورو دوست داره و دلش نمیخواد اینجوری ببینتت. لطفا منو ببخش. من میدونم تقصیر من بود، من باید تماسو جواب میدادم، من نباید..."
"چون با دوس پسرت مشغول بودی؟"
اصن حواسم نبود که این از دهنم پریده، بنظرم احساساتم داشتن بهم غالب میشدن.
"متاسفم اقای وانگ. ولی این به این معنی نیست که تو باید با من ازدواج کنی. تو نمیتونی هیچ کسو اونطوری که خواهرمو دوس داشتی، دوس داشته باشی. بعد از دفنش فقط به خونوادم بگو نمیخوای با من ازدواج کنی."
متنفر بودم از این که هی بهم میگه اقای وانگ، خیلی سرد ازش پرسیدم:
"چرا؟"
"چون ساده س. من دوست ندارم، و توام منو دوس نداری. این ازدواج فایده ای نداره."
داشت میگفت من این ازدواجو نمیخوام؟ البته که من میخواستم با اون باشم، با اینکه میدونستم اون منو نمیخواد. ولی واقعا نمیتونستم کاریش کنم و برای اینکه پیشم باشه حرص داشتم. حتی اگه هیچوقت با هم کنار نمیومدیم.
دستشو گرفتم و پرسیدم:
"دوس پسرت از من بهتره؟"
معلوم نیست چه کوفتی باعث شد همچین چیزی ازش بپرسم اما حسادتی که از بودنشون کنار هم حس میکردم داشت آتیشم میزد.
میخواستم بهش نشون بدم که من چیم و کیم و چقد تو تخت خوبم اگه فک میکنه که دوس پسرش از من بهتره.
هولش دادم روی تخت، و میخواستم روش خیمه بزنم و لختش کنم و بهش نشون بدم که چقد خوبم، و بهتر از دوس پسرش عمل میکنم اگه این باعث شده که اون اینطوری عاشق دوس پسرش باشه.
"لطفا دستمو ول کن، من باید الان از این خونه برم!"
وقتی داشتم بهش نزدیک میشدم با خواهش اینا رو گفت، میتونستم ببینم که همونجوری که داره می لرزه داره عقب عقب میره.
واقعا میخواستم بهش نشون بدم که چقد خوبم، ولی صبر میکنم تا بعد دفن زنم که باهاش ازدواج کردم. من عقب نمی شینم و تماشا نمیکنم که اون یارو همچنان بهش دست بزنه. هرگز!
دوباره خواهش کرد و سعی کرد فرار کنه:
"از-ازم فاصله بگیر. نزدیک نیا خواهش میکنم."
من فقط میخواستم بترسونمش.
ژان دوباره خواهش کرد:
"گفتم نزدیک تر نیا! یکی کمکم کنه! لطفا اقای وانگ نزدیک نشو!"
پوزخند زدم، و چرخیدم و از تخت پایین رفتم.
امیدوارم این ترس بهش نشون بده که من کیم و چه کارایی میتونم بکنم. نباید به خیانت کردن به من فک کنه با اون یارو، چون من برام مهم نیست که اون عشق برادرمه و مطمئن میشم کلا از این دنیا نیست و نابود بشه.
متوجه شدم که کل شبو نتونست بخوابه، ولی من دوباره اذیتش نکردم و نترسوندمش. بیدار شدم و دیدم این پسر خوشگل تو خواب عمیقه و داره خرو پف میکنه. نتونستم جلو خودمو بگیرم و لباشو بوسیدم. میدونم که خیلی احمقم ولی اون انقد خوشگله که نمیتونم جلو خودمو بگیرم. امیدوارم متوجه نشده باشه.
چشاشو باز کرد و دید من زل زدم بهش، از ترس پرید هوا و پتو رو زد کنار که خودشو چک کنه ببینه من کاری به بدنش داشتم یا نه. پوزخند زدم و فک کردم: باور کن، اگه واقعا بهت دست زده بودم، ممکن نبود بتونی الان بیدار شی، حتی نمیتونستی تا یه هفته راه بری.
از تخت پایین رفتم و رفتم داخل دستشویی که دیک دردناک و نبض دارمو اروم کنم.
فقط زل زدن بهش باعث میشد من اینطوری بشم، نمیدونم اگه مزه سوراخشو می چشیدم چه بلایی سرم میومد، عمرا اگه پنج دور برام کافی بود.
رفتم پایین و دیدم داره به پسرم غذا میده، یاد زنم افتادم، و اونجوری که مراقب من و پسرم بود. واقعا دلم براش تنگ شده.
نشستم و غذایی که برام سرو کرده بود رو خوردم، دلم میخواد وقتی کنارمه حس راحتی بکنه، نمیتونم هیولای درونمو بهش نشون بدم. اول باید به دستش بیارم و بذارم همسرم بشه.
آیوانو برداشتم و رفتم خونه پدر و مادر زنم، ما داشتیم راجع به چیز مهمی حرف میزدیم وقتی اون یارو با همسر آیندم اومدن داخل. دوباره همون لاومارک ها، دوباره همون هایکی های چندش آور. من واقعا داشتم از درون آتیش میگرفتم. واقعا میخواستم این یارو رو الان بکشم، اون نمیتونست به همسر من دست بزنه، نه هرگز!
خانم شیائو با عصبانیت رفت و شروع به زدن ژان کرد. منم از درون داشتم اتیش میگرفتم و دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
"توی به درد نخور، اینجا بچه ها و شوهرتن و تو هنوز داری با این عوضی میچرخی."
ژان گفت:
"اونا بچه های من نیستن، و اونم شوهر من نیست. برایت قراره شوهر من بشه کسی که میخوام باهاش باشم."
بعدم دویید رفت پشت اون یارو قایم شد.
برایت گفت:
"لطفا نزنیدش. من اینجام که بهتون بگم میخوام با ژان ازدواج کنم."
من بهش چشم غره رفتم. حتما داشت باهام شوخی میکرد، من دیگه هرگز نمیذارم تو نزدیک همسر من شی. چطور جرات میکرد جلو چشم من اینو بگه.
دیدم اقای شیائو یه سیلی محکم خوابوند تو گوش برایت و پرتش کرد یه طرف. ژان داشت میرفت سمتش ولی من بلند شدم و گرفتمش. اون متعلق به من بود و اون یارو که خودشو انداخته بود وسط و مزخرف سرهم میکرد هیچ حقی نداشت.
وقتی دید من کسیم که ژانو نگه داشته، فورا بلند شد و اون یکی دست ژانو گرفت و سعی کرد بکشتش سمت خودش، چطور جرات میکرد. همسر منو؟
هیولای درونم بیدار شد، اون بخش مالکیت خواه من باعث شد گلوشو با یه دست بگیرم و با اون دست اون چیزی که متعلق به من بود و اصن حواسم نبود که همون بخش باعث شد اون یارو رو تو هوا بلند کنم.
دیدم که ژان داره می لرزه، ولی برام اهمیتی نداشت، اون یارو رو گرفتم و پرتش کردم بعد دست ژانو گرفتم و بردم سمت اتاقش.
برام مهم نبود همه دارن نگام میکنن، ولی وقتی دوباره خواست بیاد سمتم و مانعم بشه داداشم دستشو گرفت و از خونه بیرون برد.
هیچکس جرات نداره چیزی که مال منه رو ازم بگیره، نه حتی اون.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now