"چپتر دهم"

220 37 11
                                    

از دید ژان

اومم قبل از اینکه بخوایم شروع کنیم، یعنی قبل از اینکه اجازه بدم شما منو
بشناسین؛ میخوام که همتون بهم گوش بدین بعد قضاوتم کنید. دوست
ندارم کسی حرف نامربوطی بهم بگه قبل از اینکه چیزی رو بدونه. منظورم
اینه اگه شمام نصف اتفاقاتی که من از سر گذرونده بودم رو پشت سر
میذاشتین هیچ وقت پشت من بد نمیگفتین، باور کنید!
من از سمت کسایی که اسم خانواده رو به یدک میکشن نادیده گرفته میشدم
و منو ادم حساب نمیکردن.
میدونید چه حسی داشتم وقتی بهم میگفتن بدرد نخور؟ فقط بخاطر اینکه من
کسی نبودم که اونا میخواستن؟ اونا ازم انتظارات زیادی داشتن.
اونا میخواستن من پسری بشم که مایه افتخارشونه؛ بدون توجه به اینکه من چی میخوام. خانواده ام همش بهم میگفتن: ژان اینکارو انجام بده، ژان اونکارو انجام نده. خب این چه مسخره بازییه، اخه کی بچه خودش رو مجبور
میکنه جوری که خودشون میخوان رفتار کنه؟ (مترجم: عام..همه؟)
بچه هاشون رو جوری کنترل میکنن انگار مالک زندگیشونن، فقط بخاطر اینکه اونا رو اوردن به این دنیای کوفتی، این خیلی دردناکه!
کل عمرم رو توی امریکا زندگی کردم، حتی نمیدونم پدرم برای چی منو فرستاد اونجا فقط خدا میدونه دلیلش چی بود.
پدرم هیچ وقت بهم اهمیت نمیداد، نه وایسا جفتشون اهمیت نمیدادن.
من توی امریکا مثل یه ادمی که هیچ خانواده ای نداره تنها زندگی میکردم؛ تنها امید من خواهر بزرگترم گوان شیائوتونگ بود، اون منو دوست داشت و بهم اهمیت میداد. و وقتی اونجا بود همیشه خدا بهم زنگ میزد ولی بعضی وقتا این برام کافی نبود.
اون میتونست جلوی این رفتار مامان بابام رو بگیره ولی اینکارو نکرد.من فکر میکنم شاید اون میخواست بچه خوب و صالح خانواده بنظر برسه. همه اون رو به عنوان دختر خوب خانواده میشناختن کسی که هیچ کار بدی
انجام نمیداد تا اسم خانواده رو لکه دار کنه.
هرچی که میخواست براش فراهم بود درست شبیه یه شاهزاده خانوم و من یه احمق بی کفایت نام برده میشدم.
یه روز بهم زنگ زد و گفت که قراره با وانگ ییبو، شریک خانوادگی مون که پدرو مادرش فوت شدن ازدواج کنه.
اصلا تعجب نکردم چون شاهزاده خانوم همیشه بهترین هارو برای خودش انتخاب میکرد؛ من حتی اجازه نداشتم به عروسی شون برم اون بهم گفت که چجوری از هر دو برادر مراقب میکرده و عاشق پسر بزرگه شده. من حدس میزنم که خواهرم ساده لوحانه فریب وانگ ییبو رو خورده،
من براش خوشحال بودم و ارزو میکردم خوشبخت بشه جدا میگم. ولی بعضی وقتا فکر به اینکه من چقدر برای والدینم ناخواسته ام و خواهرم دوست داشتنیه خفه ام میکرد.
از اینکه بهم اجازه ندادن تا توی عروسی شرکت کنم خیلی عصبانی بودم، اگه خواهرم خودش بهم نمیگفت که داره ازدواج میکنه من حتی خبردار هم نمیشدم! البته اهمیتی نداره چون که هیچ فرقی به حال من نکرد.
بالاخره یه روز به خواهرم زنگ زدم و ازش خواستم تا از والدینم اجازه بگیره تا من به خونه برگردم و در نهایت تلاشش نتیجه داد.
نمیخواستم ازش کمک بگیرم، دوست نداشتم فکر کنه من بهش وابسته ام یا اون همه چیز منه. ولی واقعیت این بود، من هیچ کس دیگه رو نداشتم!
من خیلی خوشحال بودم که به خونه برمیگشتم، حداقل میتونستم شوهر خواهرم و برادرش رو ببینم. اون روزی که من برمیگشتم پدر و مادرم ،خواهرم و فامیل هاشو دعوت کرده بود، منم از این فرصت استفاده کردم تا با افراد جدید خانواده مون اشنا بشم به هرحال میدونستم قرار نیست برای من مهمونی خوش امد بگیرن. همین که اجازه داده بودن برگردم خودش کافی بود، شاید خواهرم اون قدرا هم بد نبود ولی من اجازه نمیدام
بفهمه که بهش مدیونم. اون روز فهمیدم که خانواده ام چقدر منو تحقیر میکنن، وقتی به سمت میز غذاخوری رفتم، یه مرد جوون خوشتیپ دیدم که اتفاقا شوهرخواهرم بود.
این حجم از جذابیت منو متعجب کرده بود، اون نگاه و رفتار سردش باعث میشد سکسی و هات تر بنظر برسه. اما چیزی که باعث اذیت شدن من میشد نگاهای خیره ی اون مرد به خودم بود!
چرا همش به من خیره شد بود؟ هر از گاهی نگاهش میکردم و میدیدم اون همچنان به من زل زده؛ داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. حس میکردم داره با نگاهش منو لخت میکنه، نکنه داشت با من فانتزی میزد؟ الان باید خوشحال باشم؟ شایدم بتونم از این موقعیت برای تلافی کردن کارای شاهزاده خانوم استفاده کنم. سرم رو تکون دادم تا این افکار پلید از بین بره. نه نباید اینکارو بکنم اون شوهرخواهرمه.
جدای از اون من ادم بدی نیستم، من جواب بدی رو با بدی نمیدم.
ولی نمیتونم منکر جذابیت شوهرخواهرم بشم، اون دقیقا تایپ منه؛ خیلی مردونه و قوی بنظر میرسه.
نباید اینکارو میکردم ولی شروع کردم تو ذهنم تصور کردن سیکس پکاش و دیکش که احتماال باید 8 تا 11 اینچ باشه. (مترجم: اها درسته)
با تصور دیکش اب دهنم راه افتاد، واقعا دلم میخواست بدونم که چقدر میتونه خشن باشه یا توی تخت چقدر هات و خشنه.
به من نگین عوضی، من فقط تحسینش میکردم؛ مشخصه اون توی تخت سخت گیره واو. فکر کنم کل مدت بخاطر اینکه داشتم فکرای خراب میکردم به غذام دست نزدم همینطورم داشتم خیره نگاهش میکردم.
قضاوت بیجا نکنید من عاشق دیک های بزرگم همینطور اینکه بهم سخت گرفته بشه، اوه یکی دیگه از رازهای من اینکه من گی ام. من عاشق اینم که یه دیک بزرگ توی کونم باشه.
بعد از اینکه اون شب شوهرخواهرم رو دیدم، دعا کردم که یه مرد کامل و هاتی مثل اون توی مدرسه گیر منم بیاد. و حدس بزنید چیشد من انتقالی گرفتم همون مدرسه ای که برادرش درس میخوند خیلی خوشحال شدم چون فکر میکردم هردو شبیه همن اما اون فقط هاله سرد برادرش داشت ولی مثل من دنبال دیک بود. خواهر من خیلی خوش شانسه و من بهش حسودی میکنم، اون یه مرد هات برای خودش داره؛ همون مرد رویاهای من.
از خانواده ام ممنونم که اون شب خواهرم رو دعوت کرده بودن. خیلی تو فکر این بودم که مخ شوهرش رو بزنم و انتقام رفتار هاشون رو بگیرم.
همینطور خیلی دوست داشتم شوهرش با من رابطه داشته باشه و شایدم گوان رو به عنوان نفر دوم نگه داره. من همه اون چیزی هستم که یه مرد میخواد. اندام زیبا و رو فرمی که دارم باعث میشه حتی بدون اینکه دیکشون رو توی من فرو کنن ارضا بشن.من اصلا مغرور نیستم فقط میدونم که زیبا خلق شدم و باید چیکار بکنم برای اغوای دیگران!
من میدونستم چشم شوهرخواهرم دنبال منه، میتونستم ببینم که چقدر دلش میخواد منو داشته باشه توی تختش، همینطور اب دهنی که ازش اویزونه.
باور کنید منم اونو میخواستم، به این فکر کردم که چقدر مورد ظلم قرار گرفتم، من میتونستم مال اون باشم، کسی که حلقه ازدواجش رو دست میکرد و بچه هاش رو به دنیا می اورد. نمیدونم از کی شروع شد، فقط میدونم از همون نگاه اول عاشقش شدم اما چه فایده اون شوهرخواهرم بود و من
هیچ کاری ازم برنمیومد.
همه چیز درون من اماده بود تا دست از فکر به اغوا کردن این مرد بردارم، برای فراموش کردنش کلی با خودم کلنجار رفتم و تا حدودی ام موفق شدم.
کم کم با برادرش صمیمی شدم و هردومون داشتیم تجارت میخوندیم فکر میکنم که من باید ادامه دهنده میراث خانوادگی مون باشم. همه چیز خوب بود و ما باهم کنار میومدیم تا اینکه یه روز یه پسر خیلی هات اومد توی مدرسه و همه نگاها به اون بود، اون پسر خیلی شبیه شوهرخواهرم بود. دقیقا همون چیزی که من منتظرش بودم البته از حق نگذریم وانگ ییبو خیلی از اون سر تر بود. اون پسر سرد و خوشتیپ بود. و فکر میکنید چی؟ من یه عوضی ام که میدونم باید کی و کجا اون پسر رو برای خودم بکنم، من اون پسر تازه وارد رو میخواستم و میدونستم اونم منو میخواد؛ خدارو شکر که سینگل بود.
به عنوان کسی که توی امریکا بزرگ شده بود، میدونستم باید چه کاری برای بدست اوردنش بکنم مخصوصا با لبخند های درخشانم.
اوه من متوجه شدم که اون پسر داشت منو با نگاهش میخورد، البته که عادی بود همه ی مردا نگاهشون روی من بود این یه بلوف نیست همه منو میخوان و نمیتونن در برابر جذابیتم مقاومت بکنن.
تازه اینو هم فهمیدم که چشم وین هم روی اون پسره، ولی قراره رو دست بخوره چون با اینکه اون زیباست ولی من جذابیت بیشتری دارم و هنر اغوا کردن بلدم و میدونم چیکار کنم که اون پسر به ساز من برقصه.
یه روز من با مدل موی جدیدی رفتم مدرسه تا توجه پسر جدیده رو به خودم جلب کنم. همین طور کلی پول دادم تا لباسای جدید بخرم و باهاش به مدرسه برم، وین سر این قضیه به من حسودی کرد و یهویی دیگه باهام حرف نزد ولی به این معنا نبود که ما دشمن هم شده بودیم فقط اون تصمیم گرفته بود که موی دماغم بشه. البته که من اجازه نمیدادم که اون منو به سخره بگیره.
پسر تازه وارد یه روز اومد پیشم و گفت:
" هی خوشگله میتونم شماره ات رو داشته باشم؟"
اون شماره ام رو خواست و البته که من وانمود کردم که از این کارش عروسی توی کونم راه نیوفتاده. باید تظاهر میکردم که من سخت بدست میام چون که کامان! من کلی هزینه لباسام کردم تا مخش رو بزنم، پس اونم باید کلی دنبالم راه بیوفته تا بهش پا بدم.
یه هفته طول کشید تا شماره ام رو بهش دادم و با یه چت ساده و حرفای پیش پا افتاده شروع کردیم. اونجا بود که فهمیدم اسمش برایته ، اون زندگی منو نورانی کرد و منم یه نفر شبیه شوهرخواهرم پیدا کردم، البته هنوزم به خواهرم حسودی میکنم چون که اون بهترین هارو از من دزدید، مردی که
میتونستم با افتخار بگم عاشقشم. من هیچ وقت هیچ کس حتی خودم رو دوست نداشتم اما از شوهرخواهرم یه دستی خوردم.
اولش فکر میکردم که رابطه ام با برایت یه منفعته ولی کم کم وابسته اش شدم و از یه جایی فهمیدم بدون اون نمیتونم ادامه بدم، ما چندبار بهم اعتراف کردیم و بعد از اینکه باهم خوابیدیم من فهمیدم که اونم مرد خشنی توی تخته دقیقا همون چیزی که من میخوام. همین باعث شد فکر شوهرخواهرم از ذهنم بیرون بره چون بودن با برایت برام کافی بود و اون فقط یه معشوقه نبودهمونطور که قبلا هم گفتم من عاشق دیک های بزرگ ام (مترجم: باشه حاال
گاییدی) و دیک دوست پسرم خیلی خوبه، سیکس پکاش و عضالتش باعث میشد حتی وقتی بهش فکر میکنمم هورنی بشم؛ اون خیلی سوییته. اما هنوزم گاهی به اینکه شوهرخواهرم توی تخت چطوره فکر میکنم. ممکنه منو هم مثل خواهرم دوست داشته باشه؟ اگه اول منو میدید منو انتخاب میکرد؟ من نباید به این چیزا فکر کنم چون خیانته!
رابطه من و برایت ادامه دار شد.اون روی من سلطه داره، همیشه ام میخواد باهام سکس کنه هر وقت که تنها باشیم!
ما عاشق همدیگه بودیم و از هم مراقبت میکردیم تا اون روز که مثل همیشه تنها بودیم ولی تلفن من بی وقفه زنگ میخورد اما برایت دوست نداشت وقتی باهمیم چیزی مزاحممون بشه.
"عزیزم صبر کن گوشیم داره زنگ میخوره"
سعی کردم ازش دور بشم تا جواب بدم ولی اون باسنم گرفت و منو به سمت خودش کشید، اون نقطه ضعفم رو میدونست و باعث شد اهی از اینکارش بکشم.
برایت بهم گفت:
" ولش کن مهم نیست"
نیپل هامو مکید و من از اینکارش احساس خوبی بهم دست داد . ولی من هنوزم زنگ گوشیم رو که داشت خودشو میکشت رو می شنیدم برای همین بازم سعی کردم جلوش رو بگیرم:
"عزیزم فکر کنم چیز مهمیه بذار جواب بدم"
اما اون اخم کرد، منو برگردوند و خشن واردم شد با اینکارش نتونستم جلوی ناله ام رو بگیرم:
"اه عزیزم عالیه...همونجا..اره..اومم..خودشه..وقتی خشن میشی دوست دارم"
کی فکرش رو میکرد جای اینکه متوقفش کنم داشتم التماس میکردم بیشتر داخلم ضربه بزنه،سرزنشم نکنید من عاشق دیک و سکس خشنم. و این عقل و از سرم میپروند، تنها راهی که به شوهرخواهرم فکر نکنم همین بود نه اینکه من برایت رو دوست نداشته باشم اما شوهرخواهرم عشق اول من بود؛ تنها مردی که قلبم براش تپید.
گوشی همچنان زنگ میخورد و من میخواستم بدونم کی پشت خطه که مزاحم وقت ما دو تا شده، نکنه یه اتفاقی افتاده؟ یعنی کارش خیلی ضروریه؟
من نمیخواستم وسط سکس وقفه ایجاد بشه نه تا وقتی که به ارگاسم برسم. بعد از اینکه کارمون تموم شد تونستم زنگ بزنم و اون خبر ناراحت کننده رو شنیدم.
خواهرم توی بیمارستان بود و برای نجات به من نیاز داشت، من بالفاصله با دوست پسرم به اونجا رفتم، وقتی رسیدیم مامان به سمتم هجوم برد و شروع کرد به کتک زدنم. من نمیدونستم اون تماس انقدر مهم بوده و خودم رو بابتش سرزنش کردم.
من نمیتونستم دوست پسرم رو سرزنش کنم چون کسی که متوقفش نکرد و در عوض براش ناله کرد من بودم!
من دیدم که وقتی دکتر اون خبر ناراحت کننده رو به ما داد شوهرخواهرم خیلی بهم ریخت. خودم رو بابت مرگ خواهرم سرزنش کردم، من کشتمش!
ولی الان که بهش فکر میکنم هیچ مانعی برای من وجود نداره و دیگه خیانت حسوب نمیشه چون که خواهرم مرده. فاک! دارم راجب چه کوفتی فکر میکنم تنها کسی که به من اهمیت داد اون بود من باید بهش احترام بذارم.
باورم نمیشه که اون مرده، همین دیروز دیدمش و حالش خوب بود. یهویی چه مشلکی براش پیش اومده؟
آیوان بچه خواهرم رو برداشتم و با برایت رفتیم. یهو وین برادر شوهرم اومد سمت ما و شروع کرد به مسخره کردن و فحش دادن به من، قلبم درد اومد از حرفایی که بهم میزد ولی خداروشکر که دوست پسرم اونجا بود و ازم در برابرش محافظت میکرد.تمام حرفاش مثل یه خنجری بود که توی قلبم فرو میرفت، راست میگفت من خواهر خودم رو کشتم اما دوست پسرم نتونست حرفای زننده اون رو تحمل کنه فورا کتکش زد و وین هم خواست جوابش رو بده اما برادرش اومد و جلوش رو گرفت. بلافاصله سمتش رفتم، دستش رو گرفتم تا ابراز پشیمونی و بخشش کنم، دستاش خیلی سرد و این به من عذاب وجدان بیشتری میداد حتما اون الان از من متنفره. دیگه امیدم برای بودن باهاش
رو از دست دادم اخه چرا اون باید با کسی میبود که زن دوست داشتنیش رو کشته؟
وقتی ما به سمت عمارت حرکت کردیم اونا هنوز توی ماشین نشسته بودن، وقتی رسیدیم مادرم بازم شروع کرد به کتک زدن من که برایت مداخله کرد. من نمیدونم چیکار کرده بودم که لایق دوست پسر به این مهربونی بودم. کسی که همه جوره دوستم داشت و ازم حمایت میکرد؛ ولی من هنوزم با اون احساس کامل بودن نمیکردم، همیشه حس میکنم که یه چیزی کمه اما اون چیه؟ عشقی که من به شوهرخواهرم دارم؟ یکم گیج شدم ولی بازم به این باور دارم که نمیخوام بذارم برایت از دستم بره.
شوهرخواهرم و برادرشم که رسیدن به برایت گفتم که بره خونه اخه حدس میزدم که قراره یه جلسه خانوادگی داشته باشیم. یکم بعدش پدرمم اومد ولی من ایگنورش کردم و به ادامه ی گوش دادنم رسیدم.
تمام حرفاش مثل یه خنجری بود که توی قلبم فرو میرفت، راست میگفت من خواهر خودم رو کشتم اما دوست پسرم نتونست حرفای زننده اون رو تحمل کنه فورا کتکش زد و وین هم خواست جوابش رو بده اما برادرش اومد و جلوش رو گرفت. بالفاصله سمتش رفتم، دستش رو گرفتم تا ابراز پشیمونی و بخشش کنم، دستاش خیلی سرد و این به من عذاب وجدان بیشتری میداد حتما اون االن از من متنفره. دیگه امیدم برای بودن باهاش رو از دست دادم اخه چرا اون باید با کسی میبود که زن دوست داشتنیش
رو کشته؟
وقتی ما به سمت عمارت حرکت کردیم اونا هنوز توی ماشین نشسته بودن، وقتی رسیدیم مادرم بازم شروع کرد به کتک زدن من که برایت مداخله کرد. من نمیدونم چیکار کرده بودم که الیق دوست پسر به این مهربونی بودم. کسی که همه جوره دوستم داشت و ازم حمایت میکرد؛ ولی من هنوزم با اون احساس کامل بودن نمیکردم، همیشه حس میکنم که یه چیزی کمه اما اون چیه؟ عشقی که من به شوهرخواهرم دارم؟ یکم گیج شدم ولی بازم به این باور دارم که نمیخوام بذارم برایت از دستم بره.
شوهرخواهرم و برادرشم که رسیدن به برایت گفتم که بره خونه اخه حدس میزدم که قراره یه جلسه خانوادگی داشته باشیم. یکم بعدش پدرمم اومد ولی من ایگنورش کردم و به ادامه ی گوش دادنم رسیدم.میدونستم چقدر از داشتن پسری مثل من متاسف بودن ولی برای منم همینطور بود، منم از داشتن اونا به عنوان والدینم متاسف بودم. و الان اونا منو مقصر مرگ دختر عزیزشون میدونن و میدونم که دیگه هیچ ارزشی براشون ندارم. بی دلیل از من متنفر بودن و البته که حس منم همین بود!
به حرفاشون توجهی نشون ندادم و وقتی که شوهرخواهرم شروع کرد راجب مراسم تدفین خواهرم حرف زدن به این نتیجه رسیدم که جلسه اشون تموم شده پس بلند شدم تا به اتاقم برم.
اما پدرو مادرم یهویی موضوع رو عوض کردن و بی مقدمه راجب من حرف زدن برای همین منم سرجام نشستم تا ببینم چی میگن.
"و بچه هاتون؟ کی قراره از اونا مراقبت کنه؟ چطور اینکارو انجام میدین؟"
پدرم پرسید و من از دیدن نگاهش دلم کباب شد ارزو کردم که بتونم برگردم به بیمارستان و خواهرم رو بیدار کردم.
خواهرم چطور تونست بچه های خودشو ول کنه بره؟ اون سیکس پک و دیک فوق العاده رو؟ اگه من جای خواهرم بودم هرگز اینکارو نمیکردم.
امکان نداشت مرد به این خوبی رو ول کنم یا باید دیکش رو میداد به من یا باهام میمرد.
خواهرم بدون شوهرش مرد و قراره یه ادم خوش شانس بیاد و ثروت و همسر و بچه هاش رو برای خودش کنه. یعنی اون ادم خوش شانس کیه؟
" از اون میپرسی؟ باید از پسرت بپرسی البته که اون قراره ازشون
مراقبت کنه."
وقتی مادرم اینو گفت تمام افکار منحرفم پرید؛ چرا اون به من اشاره میکنه؟ همون طور که از تعجب شاخ دراورده بودم سری حرفش رو قطع کردم:
"چی؟ من چیکار کنم؟"
"گفتم که ازشون مراقبت میکنی تو قراره بری خونه ی شوهرخواهرت و
مسئولیت بچه های خواهرت با توئه"
الان باید خوشحال میشدم یا ناراحت؟ پیش کی برم؟ شوهرخواهرم؟ منظورشون چی بود؟
این چیزی بود که من همیشه دلم میخواست، اینکه با وانگ ییبو باشم. اما من نمیتونم پیش کسی بمونم که از من بیزاره!
من میتونم بفهمم که چقدر دلش میخواد منو خفه کنه، حتی اگه من دوستش داشته باشم بازم اون با نفرت به من نگاه میکنه.
ولی من هیچ وقت تسلیم خواسته والدینم نمیشم، امکان نداره قبول کنم که قربانی خواسته ی اونا بشم و منو فدا کنن!
" مامان من اینکارو نمیکنم!"
علاوه بر اون من چطور میتونم با مردی باشم که از من بخاطر کشتن
همسرش متنفره؟
" مامان چطوره که بچه هاشون رو بیاریم اینجا و ازشون مراقبت کنیم؟"
به نظر من ایده ی خیلی خوبه و رابطه ی من و برایت رو نجات میده، مهم نیست که چقدر عاشق وانگ ییبو باشم به هرحال نمیتونم به دوست پسرم خیانت کنم.
مادرم سرفه ای کرد:
"ژان فکر کنم تو متوجه نشدی که باید با شوهرخواهرت ازدواج کنی و این
سنت خانوادگی ماست."
گفت خانواده؟ من هرگز حاضر نیستم زیر بار این سنت تخمی برم و با هیچ کس به زود ازدواج نمیکنم!
"نه مامان لطفا من اینکارو نمیکنم، من باهاش ازدواج نمیکنم!"
برگشتم سمت اقای وانگ بهش التماس کردم:
"لطفا اقای وانگ شما یه چیزی بگین، شما که منو دوست ندارید مگه نه؟ شما نمیتونید با من ازدواج کنید درسته؟ به مامان بگو که نمیخوای با من ازدواج کنی خواهش میکنم"
من با زاری اینو گفتم ولی اقای وانگ عکس العملی نشون نداد، ینی
موافق اینکار بود؟ پس برایت چی میشه؟ من اونو دوست دارم نمیتونم رهاش کنم.
اون درست وقتی که من احساس طرد شدن و بی مصرف بودن میکردم اومد و به من عشق ورزید.
لعنت به سنت خانوادگی مسخره، با گریه سمت اتاقم دویدم و هر چی بیشتر به حرفاشون فکر میکردم اشکام بیشتر میریخت.
مادرم اومد توی اتاقم و سعی کرد که منو قانع کنه تا با شوهرخواهرم ازدواج کنم. و برام قصه خودش رو تعریف کرد که چطور شوهرخواهرش رو دزدیده
و برای خودش کرده. خانواده ی من عجیبن و چیزی که متعلق به خودشون نیست رو تصاحب میکنن!
اما مورد من فرق داره، خواهر من مرده. من نمیخوام باهاش ازدواج کنم و خودم رو زندانی وانگ ییبو کنم، اونم وقتی که اون منو به چشم پرستار بچه هاش میبینه.
در نهایت با درخواستشون موافقت کردم و وارد اون خونه ی عجیب شدم. همه ی ادمای توی اون خونه رفتار نرمالی ندارن از بچه خواهرم بگیر تا وین برادر شوهرخواهرم البته که بدتر از همه اقای وانگه، اون موقع جوری دستام رو محکم نگه داشته
بود که فکر میکردم االنه که بهم تجاوز کنه. من نمیتونم با همچین خانواده ای وصلت کنم باید هرجور شده ازشون فرار کنم.
بعد از اینکه اونا رفتن کنم فورا به مدرسه رفتم تا مرد خودم رو ببینم. ولی دوباره اون پسره ی بچ اومد و سعی کرد با گفتن اینکه دیشب رو خونه ی شوهرخواهرم گذروندم من و برایت رو از هم جدا کنه.
چی پیش خودش فکر کرده؟ میتونه عشق من و برایتم رو خراب کنه؟ دویدم سمت دوست پسرم و سعی کردم ارومش کنم. البته که بعدش به خونه‌اش رفتیم و دوباره از روش معمولم برای اشتی کردن باهاش استفاده کردم. برایت بهم گفت که میخواد باهام ازدواج کنه، اینجوری من خوش بخت ترین مرد دنیا میشدم!
برای همین دوباره به عمارت رفتیم تا پدر و مادرم و اقای وانگ رو ببینیم مادرم بخاطر حضور برایت بازم عصبی شد و حمله کرد سمتم ولی برایت بهشون گفت که قصد ازدواج با منو داره.
پدرم بهش سیلی زد و من خواستم برم پیشش ولی اقای وانگ دست منو گرفت و بردم به اتاقم، همون موقع هم دیدم که اون عوضی فضول دوست پسرم رو با خودش به حیاط کشوند.
چطور جرئت میکنه بهش دست بزنه؟ اون مرد منه! من میدونم که چطور میتونه با دروغ های رنگارنگ نظر برایت رو عوض کنه.
سعی کردم سمتشون بدوئم ولی اقای وانگ محکم تر منو گرفت و به سمت اتاق کشوند.
خواستم فرار کنم ولی اون منو تو بغلش کشید و شروع کرد به گریه کردن؛ اینکارش باعث شد باز حس بدی بهم دست بده و دلم براش بسوزه پس برای همین اجازه دادم منو تو اغوشش نگه داره. ولی حس میکردم یه چیزی داره بهم فشار میاره. البته شاید فقط داشتم خیال میکردم چون اخیرا زیاد به دیک فوق العاده اش فکر میکردم و همین باعث شده بود االن توهم بزنم.
گریه های اون برای خواهرم ازارم میداد، یعنی انقدر دوستش داشت؟ نباید حسادت کنم ولی عشقی که بهش داشتم اجازه نمیداد منطقی فکر کنم.
وقتی شنیدم خودش رو بی فایده و بی ارزش خطاب میکنه، از تصورات احمقانه ام دست برداشتم و دلداریش دادم.
ولی وقتی نگاهم افتاد به اون عوضی که داشت مرد منو میبوسید عصبانی شدم. چطور جرئت میکرد؟ سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم که مرد من هنوزم بوسه رو نشکسته، انقدر دیدن این صحنه منو ازار داد که بالفاصله سیلی محکمی توی گوشش زدم و هلش دادم.اون خواست بهم توضیح بده اما من بهش گفتم که از اینجا گمشه چون وقتی میدیدمش قلبم درد میومد. وقتی اقای وانگ رو دیدم که داره میاد بیرون، به سمتش دویدم و بغلش کردم. نمیدونم چرا اینکارو کردم اما نیاز به یه شونه برای گریه کردن داشتم و از اینکار احساس ارامش کردم.
نمیتونستم باور کنم تنها کسی که فکر میکردم بهم اهمیت میده اینکارو باهام کرده اونم با کسی که ازش متنفرم!
خدایا ازشون متنفرم عوضی های هرزه، وقتی متوجه شدم که برایت داره سمتم میاد دویدم داخل خونه و مادرم منو بچه های خواهرم رو به اتاق برد سعی کرد ارومم کنه.
" ژان بخاطر اون عوضی گریه نکن، داماد من خیلی ادم موقر و خوبیه اون ازت مراقبت میکنه و بهت خیانت نمیکنه.
من دیدم که اون پسره ی هرزه چیکار کرد و چطور دنبال وین راه افتاد. دیدی که اون تورو دوست نداره بهش فرصت دوباره نده وگرنه بیشتر بهت خیانت میکنه."
مادرم شونه هام رو نوازش کرد تا اروم بشم ولی من گول این زبون بازی هاش رو نمیخورم.
مدام اون صحنه بوسه بین وین و برایت جلوی چشمم میومد. ولی
نمیتونستم باور کنم.اره مرد من هرگز اینکارو نمیکنه اون حتما یه تصادف بوده من فقط از این عصبانی بودم که یه نفر دیگه رو بوسیده نه من رو، همینطور نمیتونم قبول کنم که اون بوسه اتفاقی با کسی بوده مثل وین بچ.
اینکه فقط ابراز تنفر کنم کمشه، من بهش حالی میکنم. خدایا با بند بند وجودم ازش متنفرم، اونم همینطوره.
حرفای مادرم رو که میخواست مغزم رو شست و شو بده رو نادیده گرفتم. برایت هرچی که باشه من دوستش دارم و با اقای وانگ ازدواج نمیکنم.
فقط همونطور که قول دادم تا اخر مراسم تدفین کنارش میمونم و بعد از اون میرم تا با برایتم زندگی کنم. اگه والدینم دخالت کنن کنارشون میذارم!
مثل چند سال گذشته که توی زندگیم نبودن و من اتفاقی برام نیوفتاد،من دیگه تسلیمشون نمیشم. اونا از به دنیا اوردن من پشیمونن و منم دلیل بیشتری برای پشیمونی بهشون میدم.
برایت حتما االن خیلی ناامیده من حتی بهش اجازه ندادم خودش رو تبرئه کنه. امروزم یه روز فاکی دیگه بود
" مامان میشه بچه ها رو با خودت ببری تا من یکم بخوابم؟ نیاز دارم که
این همه اتفاق رو هضم کنم. باید به مغزم یکم استراحت بدم."
وسط حرف مادرم پریدم تا بیشتر از این حرفای گول زننده اش رو ادامه نده.
" باشه میذارم بخوابی، میدونم دلت شکسته، فقط بذار بچه پیشت بمونه چون باید به ادامه بحث تدفین خواهرت برسیم."
از اینکارش خوشم نیومد چون من با بچه ها کنار نمیام اونا منو عصبی میکنن ولی سرم رو تکون دادم و شیشه شیر بچه رو گرفتم، مادرم با ایوان اون بچه کوچولوی شرور رفتن.
وقتی بچه گریه کرد من هنوز نیمه بیدار بودم و شیشه شیرش رو نگه داشتم تا ازش بخوره ولی اون اینکارو نکرد
برای همین بغلش کردم و تکونش دادم تا شاید بخوابه ولی بازم به ونگ ونگ کردن ادامه داد. حالا منه لعنت شده با این عرعرو چیکار کنم؟ این چه بلایی که سرم اومد؟ اما دلم نمیخواد از مادرم کمک بگیرم و اون پسره ی زشت رو ببینم. هر
کاری که میتونستم رو انجام دادم ولی این لعنتی اروم نمیگرفت.
یهو یه ایده ی مسخره به ذهنم رسید، روی تخت نشستم و لباسم رو بااا
دادم و نوزاد رو مجبور کردم که نیپل هام رو میک بزنه.
نخندین! این وضعیت اصلا خنده دار نیست، خب باید چیکار میکردم وقتی که بچه هیچ جوره اروم نمیشد؟
وقتی که داشتم ناامید میشدم از این ایده بچه نیپلم رو مکید! لعنتی، قلقلکم میاد، بچه رو جدا کردم از خودم و این باعث شد باز عرعر کنه.سینه رو چک کردم ببینم واقعا داره چیزی ازش میاد یا نه اخه این لعنتی یهویی جیغ زد.
روی تخت خوابیدم و لباسم رو بالا دادم، من واقعا نیاز داشتم بخوابم و اگه اینکارم باعث میشد این عرعرو ساکت بشه چرا که نه انجامش میدادم.
داشتم کم کم به خواب میرفتم که یهو در اتاق باز شد و با دیدن کسی که ایستاده بود چشمام گشاد شد. لباسم بالا رفته بود و نیپل هام کاملا پیدا بودن. نمیدونم چرا اما از دیدن اون نگاه بداخلاق روی خودم خشکم زد.
" خدا لعنتم کنه... فاک!"

ووت و کامنت یادت نره سوییتی^^

My Sister's Husband Where stories live. Discover now