"چپتر سی و نهم"

89 20 8
                                    


شیائو جان از پشت سر حواسش به اونها بود و با خودش دو دوتا چهارتا میکرد. به درگاه هر خدایی، به هر منادی، به هر اعتقادی که به ذهنش می‌اومد دعا کرد که تمام افکارش فقط تصورات غلط خودش باشن و نه چیزی بیشتر. امیدوار بود افکارش واقعی نباشن. آرزو کرد هر فرضیه‌ای که توی ذهنش شکل گرفته، صرفا در حد فرضیه باقی بمونن. برایت فقط می‌خواست به روشی که معمولاً با وین برخورد می‌کنه، رفتار کنه. میخواست مثل همیشه بخاطر کاراش سرزنش و تنبیهش کنه و کاری کنه که دیگه وین سراغش نیاد. قطعا بخاطر همین چیزها بود؛ نه بخاطر چیزی که بهش فکر میکرد. برایتش عاشقش بود و هرگز با وین بهش خیانت نمیکرد، مگه نه؟

کله‌ی جان داشت منفجر میشد. این روزها ذهنش بیش از حد درگیر احتمالاتی میشد که هرگز اتفاق نمی‌افتن و روی چیزهایی تمرکز میکرد که احتمالا وجود هم نداشتن. بطور قطع برایت عاشقش بود و هرگز با اون هرزه بهش خیانت نمی‌کرد. حتما الان کشیدتش اینجا تا بخاطر حامله شدن مسخره و تحقیرش کنه. همین بود دیگه، نه؟ جان از خودش هزاران احتمال ساخت. به شدت سعی داشت خودش رو قانع کنه. البته چاره‌ای جز این کار نبود چون جز خودش هیچکس رو نداشت تا طغیان افکارش رو آروم کنه. پس خودش این کارو برای خودش انجام داد تا کف و خون قاطی نکنه.

جان واقعا به برایت اعتماد داشت و میدونست هرگز کاری نمیکنه تا به احساساتش صدمه بزنه. جان سالهای زیادی با برایت زندگی کرده بود، عاشقش بود و بهش اهمیت میداد. هرکاری ازش میخواست انجام میداد و حتی جلوی خانوادش ایستاد، و برای بودن باهاش جنگید. کارهای زیادی برای برایت کرد، زندگیش و خوشبختیش رو فداش کرد و همه‌ی اینها بخاطر برایت بود و بس. فقط خدا میدونست چقدر از مادرش کتک خورده و چقدرش ازش حرف شنیده بود. قطعا برایت نمیتونست اینهمه فداکاری رو نادیده بگیره. نه؟

جان حسابی خودش رو قانع کرد و میخواست برگرده. لازم نبود مرد عزیزش رو این شکلی تعقیب کنه. وقتی این کارها رو میکنه یعنی بهش اعتماد نداره. اگرم تا اینجا دنبالش اومده فقط به این معناست که نمیتونست جواب سوالهایی که از خودش می‌پرسید رو پیدا کنه.

یکهو فکرش سمت خواهر مرحومش پر کشید، خواهری که بخاطر جان از دنیا رفت فقط چون وقتی بهش نیاز داشت اونجا نبود تا نجاتش بده. چرا؟ چون پی عیاشی و تقدیم کردن بدنش به برایت بود تا راضی نگهش داره.

مرگ خواهرش بیهوده نبوده. جان هیچوقت خواهرش رو بخاطر یک دوست پسر دروغگو و خیانتکار به کشتن نمیداد، میداد؟ برایت نباید باهاش این کارو میکرد. باید بهش احترام میذاشت. چون خیلی خوب میدونست که جان تا چه حد از وین نفرت داره و چقدر با وین دعوا میکنن، به همدیگه فحش میدن و همدیگه رو مسخره میکنن. پس برایت نمیاد عدل با وین بهش خیانت کنه... اصلا چرا داشت به این چیزا فکر میکرد؟ تا اینجا تعقیبشون کرده بود تا شاهد دعوا کردنشون باشه و فقط همین!

My Sister's Husband Where stories live. Discover now