"چپتر سی و سوم"

118 20 22
                                    


کمی قبل‌تر*

خانم شیائو فورا ییبو رو تا بیرون کشون کشون برد. هنوز باورش نمیشد همچین چیزی از این مرد شنیده باشه. ییبو معشوقه گرفته بود؛. اون هم‌ نه هرکسی، بلکه بهترین دوستش رو برای این کار انتخاب کرده بود؟ چه خبره؟

با نا امیدی قدم میزد و عصبانی بود ″ییبو! چه غلطی کردی؟ منظورت از این کارا چیه؟ مغز خر خوردی؟ هیچ‌ میدونی الان داری چیکار میکنی؟ من فکر کردم تو عاشق پسرمی بعد حالا بهترین دوستتو ورداشتی آوردی میگی این معشوقه‌ی منه؟ شوخیت گرفته؟″ خانم‌ شیائو تند تند حرف زد. باورش نمیشد دامادش همچین کاری باهاش کرده باشه. اون هم بعد از اینکه به زور کاری کرد پسرش باهاش ازدواج کنه و‌ هنوز هم در تلاش بود جان رو توی این زندگی نگه‌ داره.

وقتی ییبو‌‌ خانم‌ شیائو رو توی این حال دید، به آرومی گفت ″مادر، سونگیون فقط دوست منه، نه کمتر نه بیشتر....″

خانم شیائو با عصبانیت حرفش رو قطع کرد ″پس الان توی خونه‌ی تو‌‌ چه غلطی میکنه؟ طرز لباس پوشیدنشو‌ دیدی؟ چی تو سرت میگذره؟ تا الان هرچی رشته بودیم پنبه شد با این کارات. همه چیو خراب کردی! خدای من! تو مشکلت چیه؟″

″فقط میخوام جان عاشقم بشه! میخوام توجهشو جلب کنم، میخوام بفهمه اگه به خیانت کردن ادامه‌ بده هم‌ منو از دست میده هم بچه‌هامونو. حتی قیافمو عوض کردم تا منِ واقعی رو ببینه! میخوام بفهمه چقدر عاشقشم. حاضرم هر چیزی رو تغییر بدم تا فقط با اون باشم. دیگه نمیدونستم برای بدست آوردنش باید چیکار کنم. الانم از خونه‌ی برایت برداشتی آوردیش مگه نه؟ من دیگه نمیتونم تحمل کنم که این قضیه هی تکرار بشه.. باید یه کاری میکردم...″ ییبو با صدای بلند و حال زار حرف زد.

خانم شیائو‌ با شنیدن حرف‌های ییبو آروم شد. جلوتر رفت و ییبو رو به گرمی مخاطب قرار داد ″ازت ممنونم که اینقدر پسرمو‌ دوست داری و حاضری برای بدست آوردنش هرکاری بکنی. با وجود اینکه میدونی چقدر پررو و بی‌حیاست بازم انتخابش کردی. بهت کمک میکنم بدستش بیاری! میدونم باید چیکار کنم. از ایده‌ت خوشم اومد و امیدوارم سونگیون آماده باشه که بهش بد و بیراه بگم.. چون باید بخاطر تو از پسرم طرفداری کنم تا بتونی به هدفت برسی. حسم میگه این بار جواب میده، یعنی امیدوارم جواب بده چون خودمم خسته شدم!″

وقتی حرفهاشون تموم شد به داخل برگشتن. اما قبل از اینکه خودشون رو نشون بدن، مخفیانه برای بحثی که بین جان و سونگیون راه افتاده بود فالگوش ایستادن. چشم‌های خانم شیائو و وانگ‌ ییبو از حدقه دراومد وقتی شنیدن جان داره درباره‌ی نگه داشتن همسر و بچه‌هاش صحبت میکنه. هر چند میگفت عشق و علاقه‌ی ییبو‌ رو نمیخواد، ولی به هرحال، برای شروع خوب بود. بعدا میتونست جان رو عاشق خودش کنه. اینها افکار خانم شیائو بود.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now