"چپتر چهارم"

418 61 6
                                    

ژان دویید سمت اتاقش و درو محکم بست. انقد عصبی بود که نزدیک بود درو بشکونه، ولی اهمیتی براش نداشت. چرا اون؟ چرا اون باید با شوهر خواهرش ازدواج کنه؟ تقصیر اون بود که خواهرش مرد؟ درسته که اون جواب تماساشو نداد، ولی این به این معنی نیست که اینکارو از قصد انجام داده باشه. اون عاشق خواهرش بود و هیچوقت نمیخواست اینطوری بشه. ولی چرا باید با شوهر اون ازدواج کنه؟ چرا؟
پس خواسته اون چی میشه؟ شادی اون چی میشه؟ اصن دربارش فکر کردن قبل اینکه براش تصمیم بگیرن؟ عشقش چی؟ مردش؟ زندگیش و بالاتر از همه پس این که اون چی میخواد و میخواد کنار کی باشه چی؟ باید قبل اینکه اونو به سمت این اسارت هل بدن که اسمشم گذاشتن ازدواج، بهش فکر میکردن.
خدایا، هیچوقت زیربار همچین چیزی نمیره، مهم نیس چقد مجبورش کنن، هیچوقت برایتشو ول نمیکنه واسه کسی که حتی دوسش نداره. کسی که حتی نمیشناسدش، کسی که بهش فقط به چشم پرستار بچه هاش نگاه میکنه. یکی به خسته کنندگی جناب وانگ ییبو، که نمیدونه یه پسر جوون مث اون چی میخواد. کسی که نه تنها بهش عشق نمیده بلکه بهش بی محلی  و بی اعتنایی هم میکنه.
خدایا، اونا اصن فکر نمیکنن یعنی؟ یادشون رفته اون مسبب مرگ همسر این مرده؟ و قطعا اگه باهاش ازدواج کنه زندگیشو جهنم میکنه! ولی هرگز، اون هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنه. حتی اگه آسمون به زمینم بیاد اینکارو نمیکنه. قبل اینکه اسمشو بذارن همسر*وانگ ییبو باید بکشنش.
اینا همه فکرای شیائو ژان بود درحالیکه تو اتاقش نشسته بود و با درد گریه میکرد.
در اتاقش باز شد و مادرش داخل شد، درو بست و بدون اینکه به اشکای پسرش اهمیت بده رفت سمت کمدش، یه چمدون بیرون اورد و شروع کردن به پر کردنش با لباسای ژان. ژان فکر کرد مادرش داره باهاش شوخی میکنه، هرگز فکرشم نمیکرد واقعا جدی گفته باشه و قصدش این باشه بزور ژانو بکنه همسر ییبو. برای همین با این کار مادرش از روی ناباوری چشماش گرد شد.
دیگه نتونست تحمل کنه برای همین سریع پرید و دویید سمت مادرش که داشت لباس بعدیو تو چمدون ژان میذاشت. دست مادرشو گرفت و با گریه گفت:
"مامان، لطفا، نمیتونی اینکارو باهام بکنی. پس من چی؟ پس چیزی که میخوام چی؟ من عاشق برایتم لطفا، منو مجبور نکن برم با اون ازدواج کنم. مامان لطفا."
مادرش به پسر گریونش نگاه کرد و بردش سمت تخت و نشوندش. بعد دستشو گرفت و لبخند زد:
"ژان، تو نمیتونی رسم و رسومو عوض کنی. من زن اول بابات نبودم، دومیش بودم. من با شوهر خواهرم ازدواج کردم."
به قیافه پر از علامت تعجب پسرش نگاه کرد و ادامه داد:
"اره بابات با خواهر بزرگتر من ازدواج کرده بود که نمیتونست بچه دار بشه. وقتی من خواهر خدابیارمزتو به  دنیا اوردم اون مرد. باورت میشه؟ وقتی من با بابات ازدواج کردم اون زنده بود. من با شوهرش ازدواج کردم. پس پسرم، اینکارو بخاطر خواهرت بکن، از بچه ها و شوهرش مراقبت کن." (خداوکیلی گوه تو این رسم. چه رسم کیریه!)
ژان پرید وسط حرف مادرش:
"ولی من دوسش ندارم."
و همینجوری که با تلخی گریه میکرد ادامه داد:
"مامان، اونم منو نمیخواد. من مث تو نیستم و به این رسم و رسوم مسخره اهمیت نمیدم. من باهاش ازدواج نمیکنم مهم نیست هرچیم بشه نمیکنم. درباره این رسم مسخره رو من حساب نکن."
"پس میخوای با اون دوس پسر هیچی ندارت ازدواج کنی؟ اون مرتیکه بی مسئولیت؟ حالا خوب گوش بده. تو با داماد من ازدواج میکنی و رابطه خوب خونوادگیمونو با اون ادامه میدی، چه بخوای چه نخوای، تو.... با... اون... ازدواج... میکنی. مفهوم شد؟"
"نخیر، مامان، من یکیو دارم که عاشقشم، کسی که عاشق منه، کسی که الانم منتظره برم پیشش. پس من با جناب وانگ ییبو ازدواج نمیکنم و این حرف اخرمه. شما همتون دیوونه این."
ژان اینو گفت و پاشد که از اتاق بره بیرون.
"صبر منو بسنج ژان و ببین من چیکار میتونم بکنم. الان برو حموم و اون بدن لجنتو بشور. موقعی که خواهرت داشت میمرد با اون عوضی داشتی سکس میکردی و خبر از هیچی نداشتی، مسئولیت کاری که کردیو به عهده میگیری."
ژان تلاش کرد به مامانش التماس کنه:
"مامان لطفا..."
البته که اون مامانشو میشناخت، و میدونست هیچکس حتی پدرشم حریف مادرش نیست. مامانش ژانو داخل حموم هل داد و با یه چشم غره ترسناک گفت:
"برو تو همین الان! چیزی که الان باید بهش فکر کنی اینه که چطور شوهر خواهرتو اروم کنی، نه اینکه  به یه هیچی ندار فکر کنی، احمق!"
و بعد مشغول جمع کردن وسایلش شد.
ییبو و اقای شیائو همچنان داشتن درباره خاکسپاری گوان شیائو تونگ بحث میکردن و همون موقع خانوم شیائو، ژانو با خودش پایین کشوند همراه چمدون و وسیله هاش. لبخند زد و رفت سمت وانگ ییبویی که داشت ژان گریونو نگاه میکرد، بعد دوباره نگاهشو داد به خانوم شیائو که داشت بچه رو از وین میگرفت. ییبو گفت:
"مامان نیاز نیست مجبورش کنید. واقعا میگم نیاز به این کار نیست، همون طور که قبلنم گفتم، من میتونم دنبال کسی بگردم که از بچه هام مراقبت کنه."
صورتش بی تفاوت و صداش به سردی یخ بود که لرزه به ستون فقرات ژان مینداخت.
ژان فورا گفت:
"مامان، اون گفت براش مهم نیست. بذار من برگردم اتاقم. ممنونم اقای وانگ."
بعدش میخواست بدوئه بره اتاقش که مامانش دستشو کشید و برش گردوند.
ژان بخاطر اون هل ناگهانی، نزدیک بود بیفته، ولی قبل اینکه کف زمین پخش شه ییبو گرفتش. ژان بخاطر اینکار ییبو جاخورد، انگار دنیا متوقف شد و وادارش کرد که به شوهر خواهر بی نقصش نگاه کنه.
صورتش سرد بود ولی به این معنی نبود که خوشتیپ نیست. مژه هاش بلند و لباش پفی و قرمز بود. ژان همه اینا رو دید زد و وقتی بنظرش اومد که دیگه بسه، خودشو جمع و جور کرد و کنار کشید. و یه چیز عجیب دیگه هم بود که بهش توجه کرد و باعث شد بلرزه. اونم لبای جمع شده به سمت بالای ییبو بود که داشت پوزخندشو به رخ میکشید. اونم نه یه پوزخند معمولی، بلکه یه پوزخند شرورانه.
با خودش فکر کرد،اخه چطور ممکن بود که اون با همچین مرد خطرناکی زندگی کنه؟
وین که اون ترسو تو چهره ژان دید پوزخند زد:
"دیگه باید بریم."
نمیتونست صبر کنه که زندگی ژانو جهنم کنه، البته اون برادرشو خیلی خوب میشناخت و میدونست که میتونه چه بلای سر هرکسی که جرات کنه و احمق فرضش کنه میورد. معلومه که خون به پا میشد، وین با این فکر پوزخند زد و چمدون ژانو برداشت.
"بیا بریم خونه جناب وانگ ژان."
وقتی ژان نگاهش کرد، وین پوزخند زد. خانوم شیائو گفت:
"خیلی خوب، برید یه استراحتی کنید. ژان یادت باشه چه صحبتی باهم داشتیم."
ژان آیوانو که روی مبل خوابیده بود برداشت و دنبالشون رفت.
آقای شیائو وانگ ییبو رو تا بیرون بدرقه کرد و گفت:
"لطفا به پسرم توجه نکن، درست میشه. الان فعلا شوکه شده."
ژان داخل ماشین شد و آیوانو گذاشت تو ماشین، میخواست پیاده شه که وین راهشو سد کرد و هولش داد تو، بعدم خودش فورا سوار شد و در ماشینو قفل کرد و چرخید سمتش و با پوزخند گفت:
"جایی تشریف میبردی؟"
ژان محلش نداد و سعی کرد در سمت دیگه رو باز کنه، که همون موقع ییبو سوار شد و آیوانو گذاشت رو پاش، و ژان حس کرد بین این دوتا گیر افتاده و جایی نمیتونه در بره.
وانگ ییبو به راننده ش دستور داد:
"بریم."
ژان حس خفگی میکرد، حس میکرد زندگیش کاملا داره نابود میشه. چجوری از دست این دو برادر خبیث میتونست دربره. میتونست ببینه اگه همسر این مرد بشه، نه تنها زندگیش نابود میشه، بلکه به فلاکت و بدبختی هم میفته.
تمام طول مسیر به سمت عمارت وانگ ییبو، ژان نتونست درست حسابی نفس بکشه، و هیچکسم هیچ بحثی رو باز نکرد. انگار تو یه قبرستون بود. اون دو تا برادر بدترین ادمایی بودن که میتونستن پیشش بمونن. یکیشون که تا مغز استخون ازش متنفر بود، از اونورم اون یکیشون مث یه ادم مرده بود، که همینجوری ساکت بود و بدون اینکه پلک بزنه یا به ژان نگاه کنه با صبر و خویشتنداری نشسته بود. تو چه اسارتی افتاده بود و اگه نظر خودشو بخوای هیچوقت تو همچین خونواده ای نمی مونه. یعنی خدا نکنه که اینطور بشه.
وقتی رسیدن داخل عمارت، وین پیاده شد و چمدونشو برد تو. ییبوام آیوانو برداشت برد داخل و ژانو تنها گذاشت، چون ژان نمیخواست از ماشین پیاده بشه. و البته که اونا میدونستن اون نمیتونه از عمارت فرار کنه، چون دروازه به بلندی یه بامبو بود، و حصارها انقد بلند بود که اگه میخواستی ازش بری بالا و بعد بپری پایین، مستقیم به سمت مرگت میرفتی. واسه همین هیچ راه فراری براش نبود و مجبور بود سرنوشتشو قبول کنه.
بالاخره پیاده شد و با حالت افسرده و ناراحتی وارد خونه شد و اونجا دید که خون خواهرش مث یه دریا کف زمین ریخته. صورتش گرفته شد و همون موقع به ییبو نگاه کرد که اونم نگاهش به اون خون بود. درسته، اون گریه نمیکرد، ولی ژان میتونست ببینه چقد این مرد خواهرشو دوست داشته و چقد بهش اهمیت می داده و حالا چقد داره اذیت میشه که اون خونو می بینه.
قلبش لرزید وقتی اونو تو اونهمه غم می دید، و بیشتر خودشو مقصر دونست برای این اتفاق. فورا رفت پیش وین و زمزمه کرد:
"بگو سطل و جارو کجاست؟"
درسته که اونا از هم متنفر بودن ولی الان باید با هم همکاری میکردن. وین بهش انباری رو نشون داد و ژان سریع رفت اونجا و جارو و سطلو برداشت. سطلو پر از آب کرد و برگشت داخل که بتونه خونو پاک کنه.
داشت پاکش میکرد که وانگ ییبو جلوشو گرفت و با صدای عمیقش گفت:
"ولش کن، من خودم پاکش میکنم."
ژان با شنیدن صداش لرزید.
ژان ازش اطاعت کرد، و آیوانو برد به اتاقش. وقتی خواهرش زنده بود اینجا اومده بود، واسه همین بعضی جاها رو میدونست. برای همین آیوانو برد به اتاقش و دو برادرو تنها گذاشت.
وقتی ژان رفت وین پرسید:
"کیفشو کجا بذارم؟"
ییبو به کیفش نگاه کرد و بعد دوباره به خون روی زمین نگاه کرد و گفت:
"تو اتاق من."
وین پوزخندی زد و همون کاری که ییبو گفتو انجام داد.
ژان وان حمومو آماده کرد و لباسای آیوانو دراورد وبهش گفت بره تو وان. ژان مشغول شستنش بود و آیوانم تمام این مدت ساکت بود ولی یهو به ژان نگاه کرد و گفت:
"چرا تو داری منو حموم میکنی؟ مامی کو؟"
ژان نمیدونست چه جوابی بهش بده، ولی اخر سر گفت:
"مامی زود برمیگرده، اون ازم خواست که از تو ددی مراقبت کنم."
بعد دوباره مشغول لیف کشیدن آیوان شد.
"واقعا مامی قراره برگرده؟ نکنه تو اینجایی که ددی رو از مامی بگیری. من نمیذارم انیکارو بکنی دایی."
آیوان پوزخند زد و به ژان نگاه کرد که داشت با ترس آب دهنشو قورت میده.
ژان سعی کرد توضیح بده:
"کی گفته من اومدم اینجام که باباتو ازت بگیرم؟ من فقط دارم کمکت میکنم که حموم کنی. بعد امروز من برمیگردم به خونم. نگران نباش، هیچ کس قرار نیست ددیتو از مامیت جدا کنه."
نمیدونست چرا یهو داغ کرده.
آیوان بنظر میومد آروم شده، و دیگه دهنشو بست و حرفی نزد، و حتی به داییشم دوباره نگاه نکرد. همه چیزی که میدونست این بود که هیچکس قرار نیست باباشو از مامیش بگیره.
بعد اینکه لباسای آیوانو تنش کرد، گوشیشو برداشت و یواشکی رفت بیرون. گوشیش داشت همینجوری پشت هم زنگ میخورد، و نمیدونست وقتی اون دوتا برادر اونجان چجوری جواب بده. یواشکی رفت بیرون و تلفنو جواب داد.
"سلام بیبی، ببخشید نتونستم زودتر تلفنو جواب بدم. من گیر افتادم، مامانم نذاشت بیام بیرون."
از اونجایی که میدونست اگه برایت بدونه اون کجاست چیکار میکنه، دروغ گفت.
"ولی بیبی، تو قول دادی که میای. میخوای بیام خونتون؟ میتونیم از پجره استفاده کنیم."
"نه لاو، من الان گیر اینا افتادم، لطفا وایسا فردا همو ببینیم. ببخشید باشه؟ امروز نمیتونم بیام."
برایت لباشو جلو داد و گفت:
"ولی من غذای مورد علاقتو درست کردم."
ژان از تصور اینکه الان برایت چقد کیوت شده لبخند زد.
"خب پس فردا تو دانشگاه می بینمت اره؟ ولی دلم برات تنگ میشه."
"منم دلم برات تنگ میشه، دوست دارم بیبی."
"منم دوست دارم."
"منم دوست دارم."
"دلم برات تنگ میشه."
"دلم برات تنگ میشه"
"بوس."
"بوس."
"خب من ازت متنفرم و اون گوشی فاکی رو قطع کن."
قلب ژان از سینه ش دراومد وقتی اون صدا رو از پشت سرش شنید.

My Sister's Husband Where stories live. Discover now