"چپتر نهم"

214 36 10
                                    

دوتا برادر هردوشونو از هم دور کردن، یکیشون ژانو میکشید که داشت با همه توان برای فرار تقلا میکرد، یکی دیگم داشت برایتو میکشوند سمت بیرون که همش برمیگشت و عقب رو نگاه میکرد و اصلا خوشش نمیاد که اون مرد اونجوری داشت عشقشو میبرد.
از وقتی که ژان بهش درباره ازدواجش با شوهر خواهرش گفته بود این وانگ ییبو براش تبدیل به یه خطر جدی شده بود و برای همین نمیتونست ریسک کنه و اونا رو با هم تنها بذاره. اون مرد ممکن بود یه کاری با مردش بکنه، و اگه اینطوری میشد برایت قطعا میکشتش!
برایت هیچ ایده ای نداشت که اون حرومزاده یخی چیکار میتونه بکنه، چون قیافش همیشه بی تفاوت و بدون هیچ حالتی بود. نمیتونست بفهمتش چون چهره اش همیشه خالی از احساسات بود و کسی نمیتونست ذهنش رو بخوانه.
برایت نمیتونست تحمل کنه که ژان داره توسط ییبو به یه اتاق خالی کشونده میشه، اون میخواست که دنبالشون بره اما میدونست که اقا و خانم شیائو این اجازه رو بهش نمیدن و اون حرومی یهویی سرو کله اش پیدا شد و به سمت بیرون بردش.
از وضع پیش اومده بسیار ناراضی بود از یک طرف سیلی هایی که از اقای شیادو خورد و از طرف دیگه؛ وانگ ییبویی که گردنش رو فشرد و به سمت عقب پرتش کرد. اون حرومی چه مرگش بود؟ میدونست داره دستش رو روی کی بلند میکنه؟ فکر کرده بود که اون ژان رو راحت بهش میده؟ باید از روی جنازه اش رد میشد تا همچین چیزی اتفاق بیوفته.
برایت برای رهایی از دست وین که از ژان دورش میکرد تقلا کرد، از سر ناامیدی و عصبانیت وین رو هل داد، سعی کرد به داخل عمارت برگرده اما وین کتش رو کشید و مانع اینکار شد.
از این کار وین عصبی غرید:
" چه کوفتی از جونم میخوای؟ به برادر لعنتیت بگو از مرد من فاصله بگیره قبل از اینکه بکشمش"
از عصبانیت موهاش رو کشید و خرخر کرد. وین هم متقابلا جلو اومد و با تمسخر گفت:
" تو داری برادر منو تهدید میکنی؟ همین دو دقیقه پیش داشت خفه ات میکرد. ازش نمیترسی؟ اوه پسر کی باید از کی بترسه؟ تو یا اون؟"
دست به سینه جلو رفت و ابرویی برای برایت بالا انداخت:
"نمیدونی با کی طرفی نه؟"
برایت اخماشو توهم کشید:
" اون مادرفاکر فکر کرده کیه. من به این چیزا اهمیت نمیدم فقط بهش بگو از ژان دور بمونه. در مورد کاری ام که کرد مطمئن باش که جوابشو میگیره. تلافیش رو سرش در میارم. اون میدونه من کی ام و چه کاری ازم بر میاد بهش بگو از مرد من فاصله بگیره."
وین با تمسخر حرف اونو قطع کرد:
" و اگه ولش نکنه؟ چه گوهی میخوای بخوری؟ فکر کردی کی هستی؟ اندرتیکر یا بوکرتی؟(مترجم:کشتی گیرن) او خدایا برادرم از ترس شاشید به خودش"
پوزخندی زد و به برایتی که از عصبایت بغض کرده بود نزدیک شد. برایت اماده بود تا اون پسر لوس یه کلمه دیگه پز داداشش رو بده تا براش دندون نذاره.
هر دو روبه روی هم ایستاده بودن، شونه به شونه. درحالی که یکی با تمسخر و دیگری با خشم بهم نگاه میکردن. وین ادامه داد:
" چرا متوجه نمیشی که شیائو ژان قراره با برادرم ازدواج کنه. این یه فاکینگ رسم خانوادگیه، پدرو مادرش از تو خوششون نمیاد همینطور داداشم ازت متنفره. چرا هنوز اینجا وایسادی و دم تکون میدی برای اون پسره لوس. گورتو گم کن."
برایت دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه یقه وین رو گرفت و به سمت خودش کشید تو صورتش غرید:
" دوست پسرم این رسم تخمی رو به چوخ میده، همینطور من نمیذارم برادرت عشق منو ازم بگیره.اول باید منو بکشه بعد با اون ازدواج کنه."
وین چشماش رو گرد کرد و با صدای بلند گفت:
"پس برو یه قبر برای خودت بخر چون برادرم اجازه نمیده هیچ کس الخصوص احمقی مثل تو چیزی که متعلق به خودشه رو ازش بدزده. زنده ات نمیذاره دیک فیس"
برایت که حالا خونش به جوش اومده بود، یقه پسر مقابلش رو گرفت و با خشونت پیچوند:
" برادرت نه منو میشناسه و نه میدونه چه کارایی ازم برمیاد. بهش بگو خودشو بکشه کنار وگرنه از هستی ساقط اش میکنم، حالام بکش کنار و دیگه جرئت نکن نزدیکم بشی. من ژانو با خودم میبرم"
چشم غره ای به وین رفت و با تنه از کنارش رد شد.
وین کوتاه نیومد و دوباره به سمتش هجوم برد، باهم گلاویز شدن و همین باعث شد تعادلشون رو از دست بدن؛ و هر دو باهم افتادن و در اخر لب هاشون روی هم قرار گرفت. (مترجم: این کصشرای دراماهای ابدوغ خیاری:/)
در همون حال؛ ییبو پسر کوچیکتر رو کشون کشون به اتاق برد و درو پشت سرش محکم بست. ژان با موجی از عصبانیت به سمت دری که وانگ ییبو جلوش ایستاده بود هجوم برد تا فرار کنه، اما پسر بزرگتر به عقب هولش داد. از اینکه ژان داشت اونطور تلاش میکرد تا بره پیش برایت متنفر بود.
پسر بی طاقت فریاد زد:
" اقای وانگ لطفا بذار من برم، من نمیتونم این خونه و ادم هاش رو تحمل کنم. دوست پسرم بهم نیاز داره. برادر عوضیت الان داره دروغ سرهم میکنه براش"
ییبو دست ژان رو گرفت و به سمت خودش کشید، پسر کوچیکتر خودش رو تکون داد تا از آغوش وانگ ییبو فرار کنه.
" مگه نمیبینی دوست پسرت داره دردسر های بیشتری درست میکنه؟ همسرم، حالا که خواهرت مرده میشه بهم کمک کنی تا غم از دست دادنش رو تحمل کنم؟ من دارم دیوونه میشم و تو داری بدترش میکنی. میشه حداقل برای مرگ خواهرت عزاداری کنی؟"
وانگ ییبو، ژان رو محکم به خودش فشار داد طوری که انگار میخواست هردوشون یکی بشن.
ژان از این حرکت شوهرخواهرش متعجب شده بود و نمیدونست باید چی به این مرد گریون توی بغلش بگه، برای همین از روی ترحم بغلش کرد، برای یه لحظه حس کرد دیک وانگ ییبو داره بهش ضربه میزنه(مترجم:درحال گریه شق کرده:/) برای همین نفسش رو لرزون بیرون داد و به خودش گفت که این حتما توهم خودشه نه چیز بیشتری.
مرد که دید شیائو ژان گریه های الکیش رو باور کرده، به تظاهر کردن ادامه داد، بخاطر اون همه نزدیکی نیپل های ژان باهاش برخورد میکرد ولی با این حال برای اینکه پسر توی بغلش نترسونه سعی کرد خودش رو اروم کنه. دوباره نالید:
" من فقط به یکی نیاز دارم که توی بغلش گریه کنم. یه شونه که بتونم بهش تکیه کنم و غم از دست دادن همسرم رو از سر بگذرونم. میشه اون فرد تو باشی؟ میشه کنارم بمونی؟ چیزی برای ترسیدن وجود نداره من با پدرو مادرت حرف میزنم تا منصرفشون کنم. فقط تا فردا که مراسم خاکسپاریه کنارم باش. بعد از اون میتونی راحت به زندگی قبلیت برگردی."
وانگ ییبو جسم توی آغوشش رو بیشتر به خودش فشرد و بو کشید؛ همچنان تظاهر کرد که اینکار بخاطر دل شکسته اشه. و در خفا از آغوش گرم عشقش لذت برد.
مرد میدونست نباید از اینکار لذت ببره، این افکار پلیدی که نسبت به برادرزنش داشت درست نبود. اما هروقت که ژان نزدیکش میشد کنترل رفتاراش دست خودش نبود دقیقا مثل الان، هر چیزی که مربوط به اون پسر بود باعث میشد تا رفتار های غیرمنطقی و بچگانه از خودش نشون بده.
ژان از روی ترحم و دلسوزی کمر مرد گریون رو نوازش کرد و زمانی که حس کرد اروم شده از بغلش بیرون اومد، از اینکه کسی جز برایت بغلش کنه متنفر بود ولی شوهر خواهر عزادارش یه استثنا بود و اینکه ازاین اغوش لذت برده رو نادیده گرفت.
وانگ ییبو اشک های خیالیش رو پاک کرد و مثل یه بچه شروع کرد با انگشتاش بازی کردن وهمین باعث شد ژان لبخند بزنه و دستشو بگیره:
"ممنون که ازدواج رو بهم زدی"
در حالی که از گفتن این حرف متنفر بود ادامه داد:
"من در طول روز کنارتون میمونم تا مراسم تموم بشه فقط لطفا دوباره گریه نکنید. من با برایت صحبت میکنم تا اذیت نکنه بازم بابت مرگ خواهرم متاسفم،باید به موقع میومدم."
پسر کوچیکتر لبخندی زد؛ییبو چشمکی زد و سرش رو تکون داد:
"هیچ وقت از دستت عصبانی نبودم، فقط خودمو بخاطر اینکه تلفنم رو جواب ندادم مقصر میدونم.متاسفم"
با ناراحتی از ژان فاصله گرفت؛ چون اگه کنارش می موند نمیتونست خودش رو کنترل کنه، چرا باید فقط با بغل کردنش احساسات جدیدی توی قلبش حس میکرد؟ به سمت تخت پسر کوچیکتر رفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد، انگار اون بیرون یه خبرایی بود.
وانگ ییبو وقتی برادرش و دوست پسر شیائوژان رو دید که روی زمین افتادن و خیلی اتفاقی لب هاشون بهم برخورد کرد نیشخندی زد.
دوباره تظاهر کرد که حالش بده تا ژان به اون سمت بره و اون صحنه رو ببینه، ناله ای سر داد:
" من خیلی بی عرضه ام، من لیاقت خواهرت رو نداشتم. من اونو کشتم، چطوری خودم رو ببخشم؟ من خیلی بی فایده ام"
شیائوژان که طاقت گریه های شوهرخواهرش رو نداشت فورا به سمتش رفت اما قبل از اینکه دستش رو برای بغل کردن ییبو بالا ببره با دیدن چیزی که اون پایین داشت اتفاق میوفتاد خشکش زد. اخماش با دیدن دوست پسر و برادرشوهرش توهم رفت و غرید:
"اوه ببین اون بی مصرف اشغال داره چیکار میکنه!برایت! توی خیانتکار"
به سمت در اتاق دوید تا تکلیفش رو با اون مرد عوضی مشخص کنه. مرد پوزخند شیطانی زد و با خودش گفت:
"وین تو باور نکردنی هستی، اهمیت نمیدم چه اتفاقی قراره بیوفته فقط اینو میخوام که اون حرومی از چیزی که برای منه دور بشه. من همه کار میکنم تا ژان برای من بشه فقطِ فقط برای خودم"
با حفظ پوزخندش از پله ها پایین رفت تا با اقای شیائو در مورد مراسم حرف بزنه.
پسر عصبانی به سرعت سمت معرکه ای که راه افتاده بود رفت، وقتی برایت دوست پسرش رو دید از جاش بلند شد و لباسش رو تکوند. ژان برادرشوهرش رو ایگنور کرد و قبل از اینکه برایت به خودش بیاد هجوم برد سمتش
تق*
شیائوژان سیلی ابداری کوبوند تو صورت دوست پسرش، برایت با اینکه دردش اومده بود، سریع از خودش دفاع کرد:
"بیبی، قسم میخورم اونطور که تو فکر میکنی نیست. فقط یه اتفاق بود؛ مگه نه وین؟"
وین چشماش رو گرد کرد و شونه ای بالا انداخت و به چیزی ژان تو ذهنش می گذشت دامن زد. ژان بدون اینکه منتظر جواب وین بمونه به سینه برایت ضربه ای زد:
"اونطور که فکر میکنم نیست؟تصادفی بود؟واو چه دروغ محشری. من اونطرف دارم برای رابطه امون میجنگم اونوقت تو اینجا با این فضول خان لب میگیری؟ مادرجنده ی خیکی"
"هی بفهم چی از دهنت در میاد!"
"نخیر خودت بفهم چی بلغور میکنی!فاک یو! میخوای مرد منو اغوا کنی؟ همیشه این نقشه رو توی سرت داشتی کثافت. تو یه بچ لعنتی هستی که کار بر زدن ادماس"
قلب شیائوژان داشت از سینه اش بیرون میزد، فکر کردن به اینکه برایت بخواد بهش خیانت کنه خصوصا با کسی مثل وین باعث میشد سکته کنه.
وین برویی بالا انداخت و از خودش دفاع کرد:
" اما این دوست پسر جنابعالی بود که منو بوسید"
و از اینکه داشت شیائوژان رو بیشتر میسوزوند لذت برد:
"ولی بهش فکر کن شایدم دوست پسرت از اینکه داره هی لبای تکراری رو میبوسه خسته شده. بذار یه طور دیگه بگم شایدم بلاخره فهمیده که تو همسر یه نفر دیگه ای و تصمیم گرفته بکشه کنار. چه انتخاب خوبی کرده واقعا"
" چی داری میگی حرومزاده!"
برایت گردن وین رو گرفت و از دوست پسرش دورش کرد:
" بیبی من هیچ وقت بهت خیانت نمیکنم، خودتم میدونی. من میخواستم بیام پیش تو ولی این عوضی لباس منو کشید و تعادلم بهم خورد. من نمیخواستم ببوسمش داره دروغ میگه لطفا باورم کن."
برایت دستش رو دراز کرد ولی ژان سیلی روی دستش زد. نگاهش به لب های مردش که افتاد بغضش ترکید و اشکاش روی صورتش ریختن:
" باورت کنم؟ مگه کور بودم و ندیدم؟ من فقط چند ساعت پیشت نبودم و تو اینکارو کردی باهام. اصلا میدونی چیه؟ دیگه نمیخوام ببینمت از جلو چشمم گمشو."
اشکاش رو پاک کرد و به سمت وانگ ییبویی که از عمارت بیرون میومد دوید و خودش رو پرت کرد توی بغلش. برایت هم دنبال ژان دوید ولی با دیدن مردش توی بغل رقیب عشقیش عصبانیتش رو خورد و سعی کرد توضیح بده:
"عزیزم صبر کن! من حقیقت رو گفتم، لطفا برگرد پیشم."
پسر کوچیکتر وقتی متوجه برایت شد به سرعت از اغوش شوهرخواهرش در اومد به داخل عمارت رفت.به هیچ وجه نمیخواست برایت رو ببینه.
وانگ ییبو وقتی دید مرد سمج دست بردار نیست راهش رو سد کرد و لبخند ترسناکی زد:
" بهت اجازه نمیدم حتی یه اینچ بهش نزدیک بشی، حالاهم از این عمارت گمشو بیرون"
صدای ییبو سرد بود ولی برایت ذره ای نترسید. پسر عصبی یقه مرد روبروش رو گرفت و هردو به چشم های هم زل زدن
" اگه فکر کردی بهت اجازه میدم باهاش ازدواج کنی کور خوندی عوضی. من میدونم تو و اون برادر حرومیت برنامه ریختین تا مارو از هم جدا کنید ولی من عقب نمیکشم."
دستش رو عقب کشید و به سمت خروجی حرکت کرد. ییبو همونطور که برایت در حال رفتن رو تماشا میکرد داد زد:
" تو نمیدونی چه کارایی ازم برمیاد. وقتی شیائوژان رو برای خودم کردم میفهمی من چی و کی ام پسر کوچولو"
ییبو میدونست که برادرش از پس اون برمیاد؛ پس به داخل خونه برگشت و شیائوژان رو درحالی که پیش مادرش گریه میکرد دید. همچنین دید که خانوم شیائو پسرش رو به طبقه بالا ،جایی که آیوان و نوزاد کوچولویی که لی لی نام داشت برد.
بیرون خونه برایت به سمت وین حرکت کرد و با نگاهی که تیر پرتاب میکرد بهش زل زد:
" اگه فکر میکنی اینکارا قراره برای جدا کردن من و ژان جواب بده ریدی. اون پسر برای منه. مراقب خودت باش چون تلافی میکنم"
همراه با پوزخندش ابرویی بالا انداخت و از کنار وین رد شد.
"اینکار جواب میده به من اعتماد کن هانی، تو قراره به پای من بیوفتی بهت قول میدم"
ایستاد و برایتی که داشت سوار موتورش میشد رو تماشا کرد. قبل از اینکه پسر از عمارت شیائو خارج بشه نگاه دیگه ای بهم انداختن.
پسر داخل حیاط دستی به لبش کشید و با لبخند زمزمه کرد:
" اگه بدونی چقدر از اون بوسه لذت بردم و بی صبرانه منتظرم تا تورو برای خودم بکنم. من هردوتون رو میشکنم و تورو فقط برای خودم میکنم فقط وایسا و تماشا کن..."

My Sister's Husband Where stories live. Discover now