"چپتر بیست‌وسوم"

103 18 5
                                    


جان با هر ضرب و زوری بود ، ییبو رو از اتاق بیرون اورد تا از له و لورده شدن مردَش جلوگیری کنه ، همین الانش هم دکوراسیون صورت خوشگلش کلا بهم ریخته بود.

جان نمیتونست همینجوری وایسه و نظاره‌گر دردی که از سمت شوهرش به مردَش وارد میشد باشه و اونا هم همینجوری به کتک زدنش ادامه بدن.

نمیدونست وایسه تا همینجوری جلو چشمام تلف بشه.

ازش چی میخواستن؟ ازش میخواستن یه همسر خوب باشه مثل خواهرش؟ از همون اول مگه تفهیم نکرده بود این ازدواج زوری بوده و به خواستش نبوده و حالا ازش توقع هم دارن؟

جان دلش میخواست اینو سرشون فریاد بزنه که هی شما حق ندارید از من توقعی داشته باشید ولی با موقعیتی که الان داشت، خب مسلما نمیشد دیگه ولی به هرحال تحمل این رفتار با برایت رو نداشت ، الان نه تنها تحمل مادری که ازش بشدت متنفر بود رو نداشت بلکه شوهری که الان فهمیده بود باهاشون همدسته هم نمیتونست تحمل کنه.

منصفانه نبود، کاری که داشتن با برایت انجام میدادن اصلا قابل قبول نبود

(م: اره باید بخاطر کارش بهش مدال 100 افرین بدن)

اونا مقصر همه چی بودن و الان باید جوابگوی اتفاقی که اسمشو میذارن خیانت باشن. اصلا میفهمیدن برایت براش چه معنی داره؟ میدونستن برایت چقدر از افرادی به اصطلاح خانواده اش بودن هم بهش نزدیک تره و براش باارزش تره؟ چجوری جرئت میکردن با کسی که دوستش داره، درکش میکنه و همه چیزشو میدونه اینجوری رفتار کنن؟ آه چقدر دلش میخواست الان برای خودش و مردَش بجنگه ولی لعنت به نوشیدنی که دیروز خورده بودن، هنوز یه اثراتی ازش تو بدنش بود و دقیقا نمیدونست برای چه فاکی اینقدر ضعیف و بی حاله ولی هرچی که بود ازش متنفر بود که اینقدر روش تاثیر داشته.

از اونجا که بی دفاع بود و نمیتونست از برایت دفاع کنه یا باهاشون مقابله کنه تصمیم گرفت بیکار نشینه و بجاش شوهرش رو ببره بیرون چون اگه میموند قطعا برایت رو از کره زمین محو میکرد و خوشبختانه هم ییبو مقاومتی نکرد و گذاشت اونو به دنبال خودش بکشه.

ییبو میتونست ببینه جان چقدر صدمه دیده ، دیدن اینکه دوست پسرت چجوری زیر مشت و لگد در حال جون دادنه نباید اسون میبود و اینکه میدید به کسی غیر از اون همچین حسی داشت صبرش رو سرازیر میکرد و همین باعث شده بود برایت رو تا سرحد مرگ کتک بزنه.

هه ییبو واقعا خوش خیال بود که فکر میکرد میتونه احساس جان در مقابل برایت رو از بین ببره ولی میدونست دیگه نمیتونه این نزدیکیشون رو تحمل کنه و خدا میدونه تا کی میتونست وانمود کنه که اهمیتی نمیده وقتی که از درون درحال نابود شدن بود. اره درسته قول داده بود اجازه بده هر غلطی دلش میخواد بکنه اما نه تو خونش و درست زیر دماغش این رسما توهین علنی بود بهش. فرض کنید همسرش یه مرد دیگه رو اورده بود خونه تا باهاش بخوابه،  قیقا همینقدر دیوونه کننده.

My Sister's Husband Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora