😞😞

3.7K 310 173
                                    


بچه ها چرا میخوام زندگیمو به پایان برسونم؟
تا همینجاش هم خیلی تحمل کردم... فقط به خاطر شما ریدر های عزیز و بی تی اس ولی دیگه واقعا کاسه صبرم لبریز میشه

چرا خانوادم به جای اینکه با من دوست باشن سعی میکنن بهم دستور بدن؟
میدونم بیشتری ها میگن که این چیزها واسه نگرانیه و از دوست داشتن زیاده

این حرف رو خیلی شنیدم بزارید واضح تر بگم تا منظورم رو بفهمید

خانوادم هرروز که از خواب بیدار میشم از من انتظار نشستن ندارن چرا؟.. چون به خاطر یه عقاید مسخره که میگن وقتی دختر تو خونس نباید پسرا کار کنن و دختر نباید بشینه و همش باید کار کنه

دختر ها هم آدمن به خدا رباط نیستن...
این درد و رنج رو دختر های افغانی بیشتر حس میکنن... نمیخوام به ایرانی های عزیز که ریدر های خودم هم هستن توهین کنم... قصد توهین رو هم ندارم

فقط میخوام بگم که به خاطر عقاید مسخره خانوادم دارم تو مراحل افسردگیم پیشرفت میکنم

از خونه و خانواده بدم میاد... دوست دارم زودتر 20 سالم بشه و برم از اینجا... حالا هرطور که شده

خانوادم هرروز این حقیقت رو که من دخترشونم و باید هرچی میگن رو گوش کنم تو سرم میکوبن...
چرا یکمی سعی نمیکنن کمتر دستور بدن

منم احساسات دارم و انسانم... دوست ندارم کسی بهم دستور بده چه پدر مادرم باشه چه دوست پسر و شوهر آینده... هیچ کس حق دستور دادن به منو نداره من حق و حقوق خودمو دارم...
درسته کوچیکم و به سن قانونی نرسیدم ولی عقلم بیشتر از سنم رشد کرده و درک بیشتر مسیله ها رو دارم

به خاطر چی اینطورین؟... جوابش سادست چون پدر و مادرم از مادر بزرگ و پدربزرگم یاد گرفتن که چطور بچه رو کنترل کنن... بدون هیچ احساسی

یه وقتهایی بهم میگه کاش اصلا به دنیا نمیومدی...
حتی تهدیدم میکنه که موبایل رو از من میگیره و نتم رو قطع میکنه... هروقت ناخاسته اشتباهی کردم
بهم میگه بی عرضه و بیکاره

شما بگین این زورگویی نیست؟

یه وقتهایی با خودم میگم کاش تو یتیم خونه به دنیا میومدم

مریضی ها و وضع بد بدنیم رو هیچ وقت جدی نمیگیره و میگه فیلم بازی میکنم تا از زیر کار در برم
...ولی خدا شاهده هیچ کدوم از این دردهایی که دارم رو فیلم بازی نمیکنم

هم از درون هم از بیرون... سردرد های شدید،
زانو درد... پا درد.. تنگی نفس... حتی شاید هم زخم معده

به نظر مادرم افسردگی اصلا مریضی نیست و الکیه ولی ای کاش بفهمه که بیشتر مریضی های قلبی و خطرناک از افسردگی شدید هم به وجود میاد

بدون شک وقتی بیست سالم شد ترکشون میکنم و میرم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم...
حتی نمیزارم یه روز از تولدم بگذره همون لحظه میرم... این حس هرروز توی من رشد میکنه

حتی شاید رویا به نظر برسه ولی من تمام زندگی تنهاییم رو برنامه ریزی کردم و بیشتر بهش امید پیدا میکنم... رویای خیلی قشنگیه ولی من هیچ وقت نمیزارم در حد یه رویا بمونه تبدیلش میکنم به واقعیت

الانم دارم به خودم میگم که تحمل من تو قوی هستی ولی دیگه خسته شدم... واقعا خسته شدم و نای ادامه دادن ندارم

الانم تصمیم به خودکشی دوباره رو گرفتم

اومدم اینا رو به شما بگم که اگر داستان هام رو دیگه اپ نمیکردم بدونید که من دیگه توی این دنیا نیستم
اگر بعد از یک هفته داستان هام رو اپ کردم و با شما ها حرف زدم بدونید که قوی بودم و از پسش براومدم ولی اگر دیگه اپ نکردم منو حلال کنید

فقط شما و هفت فرشتم رو دوست داشتم و هیچ وقت خانوادم رو نمیبخشم چه زنده باشم چه نباشم

دوستون دارم خداحافظ 😘

بیمار عشقWhere stories live. Discover now