22

3.5K 319 150
                                    

چانیول با صورت غمگین و شکسته روی زمین نشسته بود و به اسم ( بیون بکهیون ) که روی سنگ خودنمایی میکرد خیره بود .. اون قطره اشک با سماجت از گونش پایین ریخت .. هیچ اهمیت نمیداد که لباسش خاکی شده یا بقیه دارن با ترحم نگاش میکنن .. اون لحظه فقط داشت به اون امگای شیطون و بازیگوش فکر میکرد

مادر چانیول کنارش ایستاده بود .. حال پسرش رو درک میکرد تو اون ماه ها بکهیون رو مثل پسر خودش دوست داشت و الان خیلی غمگین بود

کنار چانیول نشست و دستش رو گذاشت رو شونه پهن پسرش : چانیولا پسرم دیر شده بیا بریم

چانیول هیچی نگفت فقط به مادرش نگاه کرد و دوباره مسیر نگاهش برگشت سمت اون اسم امگای زیباش

مادرش نا امید بلند شد و با پدرش از اونجا دور شد .. حس میکرد پسرش به تنهایی احتیاج داره و البته که این حس درست بود .. با پدرش تو ماشین خودشون سوار شدن .. مادرش حتی وقتی وارد ماشین شد نگاهش رو از پسرش نگرفت

حالا چانیول مونده بود و عزیزترینش .. هوا گرفته بود و انگار قرار بود بارون شدیدی بیاد ولی چانیول اهمیت نداد .. دوست داشت تو بارون هم پیش بکهیون باشه اخه بکهیون خیلی بارون رو دوست داشت

چانیول لبخندی زد: بکهیونا .. من امروز موهامو اون طور که تو دوست داشتی استایل دادم .. ببین

دستش رو گذاشت رو موهاش و ادامه داد: ببین مثل بچه مثبتا شدم .. اگر قول بدی برگردی همیشه اینطوری برات مدل میزنم .. قول میدی؟

دستشو گذاشت تو جیبش و چند تا چیز ازش خارج کرد .. آخرین وسایلی که با بکهیون همراه بود

چانیول: ببین .. این این انگشتر .. این همونیه که من بهت هدیه دادم

چانیول اشک ریخت ولی هنوز هم لبخند میزد .. فکر میکرد با این کارا میتونه بکهیون رو برگردونه

چانیول: یا این این .. عزیز دلم این بچمونه .. این عکس بچمونه

عکس رو چندین بار بوسید و اشک ریخت و تلاشی نکرد لبخند بزنه

چانیول: من نباید تنهات میزاشتم .. من لعنتی . من اون روز رفته بودم خونمونو بخرم .. من اون خونه رو با عشق خریدم تا با تو توش زندگی کنم .. حالا دست کی رو بگیرم و ببرمش تو اون خونه؟؟ هااا؟ جوابمو بده تو نباشی من اون خونه رو میخوام چی کار؟

بلند بلند گریه کرد .. آسمون هم باهاش همراهی میکرد .. باهاش همزمان می‌بارید

چانیول: من پنج روز دیگه قرار بود باهات ازدواج کنم
.. قرار بود مارک من رو گردنت بشینه نه یه حرومزاده متجاوز .. قرار بود با من پا تو بزاری تو خونه بخت نه خونه ابدیت .. چرا تنهام گذاشتی؟ .. مگه قول نداده بودی هرجا رفتیم باهم بریم؟ .. چراااا

خوب یادش بود دو کوچه بالاتر از اون مغازه تو یه کوچه تنگ و باریک پیداش کردن .. لباساش پاره شده بود و بین پاهاش خونی بود

بیمار عشقWhere stories live. Discover now