8

3.4K 387 33
                                    


هیونجین روی مبل نشست... نگاهی به جونگکوک انداخت.. به نظرش آون بیش از حد حساس شده بود

جونگکوک روی مبل تکیه داده بود و به گیلاس شراب توی دستش خیره بود

هیونجین: جونگکوک تو مطمئنی نمیخوای در موردش فکر کنی؟

جونگکوک: من مطمئنم و فکرام رو کردم میخوام برم پیش مادرم حتما خیلی خوشحال میشه

هیونجین: یکم فکر کن جونگکوک تو واقعا میخوای بری آدم کشی؟

جونگکوک: اره

یجوری حرف میزد که انگار گرفتن جون ادما از آب خوردن هم براش اسونتره

جونگکوک: پیداش کردی؟

هیونجین: اره الان خیلی پولداره و یه عالمه ملک و زمین داره و ازش مراقبت میشه..  درست مثل یک وارث پارک باهاش شایسته برخورد میشه

جونگکوک: برام بیارش هیون.. آون جفت منه و باید پیش من باشه.. اینبار وقتی آومد کاری میکنم که دیگه دستشویی رفتنشم از من اجازه بگیره

هیونجین: جونگکوک لطفا.. میدونی که آون زن خیلی سعی داره تو رو بیاره تو باندش اگر بفهمه تو قبولش کردی دیگه راه برگشتی بهت نمیده... آون موقع هم برای تو هم برای همسرت خیلی بد میشه

جونگکوک: من ازش نمیترسم.. فقط کافیه بیشتر از چیزی که فکر کنم بیشتر عمر کنه آون وقت خودم میکشمش.. آون زن مادر من نیست یه هیولاست

هیونجین: آون جلوی چشمت پدرتو کشت جونگکوک فکر کردی میزاره تو که پسرشی کارشو تمام کنی؟
..میدونی چیه؟ بعضی وقتا فکر میکنم اصلا قلب نداری

جونگکوک تکخندی زد: درست فکر کردی هیونجین، من قلب ندارم.. قلب من، مهربونی، عشق کودکانه من وقتی شش سالم بود از بین رفت... وقتی دید پدرش توسط مادرش گلوش بریده شده از بین رفت و بالغ شد هیون... من تو آون سن بالغ شدم

هیونجین: متأسفم که آون خاطره بد رو دوباره یادت آوردم جونگکوک

جونگکوک: وقتی رفتی پیش مادرم بهش بگو که قراره یه وارث داشته باشه

هیونجین یک دفعه شوکه شد: چی؟ جیمین حاملس؟

جونگکوک سرش رو تکون داد و با یادآوری بچش تو شکم جیمین لبخندی زد.. از جاش بلند شد و بدون حرف رفت سمت طبقه بالا

هیونجین آهی کشید که همون لحظه تلفنش زنگ خورد.. صفحه موبایل رو نگاه کرد و با دیدن 'عشق من' لبخند زد و جواب داد

هیونجین: سلام عشقم

فیلیکس: سلام هیونی کی برمیگردی خونه؟

هیونجین: کارم تموم شده الان میام

فیلیکس: راستی میشه سر راهت برام موچی بیاری.. دخترت حوس کرده

بیمار عشقWhere stories live. Discover now