15

2.7K 305 19
                                    


یونگی توی اتاق دکتر هوانگ نشسته بود .. دکتر با خوشرویی کنار یونگی روی مبل نشست

یونگی لبخند مضطربی زد : راستش دکتر من نمیدونم کاری که میکنم درست هست یا نه اومدم از شما مشوره بگیرم

فیلیکس: مشکلت چیه یونگی ؟ .. بگو من کمکت میکنم

یونگی نفس عمیقی کشید و شروع کرد حرف زدن:
من سه سال پیش وقتی ۲۰ سالم بود به خاطر مشکل معده پیش دکترم رفتم .. اولش چند تا ازمایش بود ولی بعد دکتر گفت که یه بار معاینه تلویزیونی کنم تا دقیق معلوم بشه مشکل از معدمه یا جای دیگه .. بعدش معلوم شد رحمم مشکل داره و نمیتونم بچه دار شم .. اون موقع خیلی ناراحت شدم ولی کم کم باهاش کنار اومدم .. ولی الان باردارم و دوست ندارم سقطش کنم .. میخواستم بگم کار درستیه نگهشدارم یا نه؟

فیلیکس با حوصله به حرفای یونگی گوش داد
لبخند زد و گفت: ببین یونگی خودت گفتی این آزمایشات مال سه سال پیشه و به گفته دکترت نمیتونی باردار شی ، ولی حالا ببین تو بارداری .. این چه معنایی میتونه داشته باشه ؟ .. این معنیش اینکه تو خوب شدی وگرنه چرا باید حامله بشی؟

وقتی قیافه پر استرس یونگی رو دید لبخند زد و دست سفید امگای مقابلش رو گرفت و فشرد:
میدونم هنوز بهش شک داری .. ولی اینو بدون یونگی تو دو تا الفای مهربون و قوی داری که تو هر شرایط ازت محافظت میکنن و پیشت هستن و ناگفته نماند که تو خیلی قوی هستی یونگی اینو دست کم نگیر

یونگی لبخند زد: ممنونم دکتر حرفاتون مثل دارو میمونه که سریع بیمار رو خوب میکنه

فیلیکس: مرسی .. فراموش نکن یونگی درسته که خوب شدی ولی این اولین بارداریته و با شرایط خاصی که داشتی باید خیلی محتاط عمل کنی .. دارو هایی که بهت میدم رو حتما سر وقت بخور .. رژیم غذاییت رو رعایت کن و به هیچ وجه چیز های سنگین بلند نکن

یونگی سرش رو تکون داد : بازم ازتون ممنونم دکتر .. به خاطر همچی
.
.
.
.

چانیول دست بکهیون رو فشرد .. میتونست از لرزش دست امگا بفهمه که اون استرس داره .. لبخند زد و دست سفیدش رو بوسید

چانیول: آروم باش بک .. مادرم که هیولا نیست که انقدر داری میلرزی

بکهیون نگاهشو به چانیول داد: اگه از من خوششون نیاد چی؟

چانیول: باز شروع کردی چند بار باید بهت بگم که تو زیباترین ، کیوت ترین و ظریف ترین امگایی هستی که تا حالا دیدم ، وقتی از نظر من انقدر خوشگلی مادر و پدرمم از تو خوشش میاد

بکهیون لپاش از حرفای الفا سرخ شد .. یکمی از استرسش کم شده بود ولی دستش هنوز لرزش خفیفی داشت .. کمی بعد مادر و پدر چانیول وارد کافه شدن
.. چانبک باهم ایستادن .. چانیول دستش رو تکون داد و والدینش با لبخند اومدن سمتشون

بیمار عشقWhere stories live. Discover now