20

2.4K 286 11
                                    


بکهیون توی آینه به خودش خیره شد .. وقتی از مرتب بودنش مطمئن شد از خونش بیرون زد .. امروز قرار بود با الفا برن خرید چون دو ماه دیگه قرار بود ازدواج کنن .. امروز باید میرفت از صاحب کارش درخواست میکرد تا مرخصی بگیره چون ممکن بود خرید کردنش طول بکشه

همینطور که داشت از خیابون رد میشد ماشین شاسی بلند مشکی روبروش ایستاد .. اخم کرد اون دیگه کی بود ؟ .. ماشین رو دور زد و از طرف دیگه ای به راهش ادامه داد که یه صدای آشنا شنید

_ بک چرا داری فرار میکنی؟

سر جا خشک شد .. چطور اون رو پیدا کرده بود .. شخص از ماشین پیاده شد .. بکهیون شجاعتش رو جمع کرد و با اخم جدی ای برگشت سمت اون شخص آشنا

بکهیون: چرا اینجایی؟

دختر خندید و جلوش ایستاد : من خواهرتم حق ندارم بیام از داداش کوچیکم خبر بگیرم

بکهیون با عصبانیت دندوناش رو به هم فشرد: تو دیگه خواهر من نیستی هواسا الانم از اینجا برو

برگشت که بره ولی هواسا دوباره ادامه داد: پدر حالش خوب نیست دلش برات تنگ شده

بکهیون تکخندی از رو تمسخر زد: دروغ نگو .. اینا رو گفته بهم بگی تا برگردم .. برو بهش بگو من مثل اون یه خلافکار عوضی نیستم و راه زندگیمو کاملا جدا کردم

هواسا دست به سینه شد: ولی تو هنوز یک کیم هستی

بکهیون با عصبانیت برگشت سمت هواسا و داد زد: من بیون بکهیون هستم .. به اون کیم لعنتی بگو دیگه فامیلی مزخرفشو به من نچسبونه .. دوست ندارم به خاطر شما ها آبروم بین مردم بره

هواسا: خیلی کله شقی ولی من بهت دروغ نگفتم

بکهیون راهش رو کشید و رفت: خب به درک چه راست بگی چه دروغ من دیگه برنمی گردم

ولی کاش متوجه میشدن که یکی از پشت بوته ها داشته صداشون رو میشنیده و به اونا با نفرت نگاه میکرده

هواسا به رفتن داداش کوچیکش نگاه کرد .. صادقانه دلش براش تنگ شده بود .. یادش بود که چقدر باهم صمیمی بودن .. ولی این پسر خیلی زود راهش رو از اون ها جدا کرد

تو ماشین نشست و راننده حرکت کرد .. به گذشته فکر کرد ، گذشته ای تلخ و آزاردهنده .. خوب یادش بود که چطور یک شب زندگیش از این رو به اون رو شد .. شبی که اون برای اولین بار اسلحه بدست گرفت و یکی رو کشت

اون قبلا اینطور نبود .. بی احساس و خشک .. بلکه یک دختر شاد و شیطون بود .. مادرش زن اول پدرش بود که بعد از به دنیا آوردن اون و برادر بزرگش کای دیگه نتونست حامله بشه .. پدرش از این قضیه خیلی ناراحت شد و مادرم هم بهش اجازه داد تا دوباره بتونه ازدواج کنه .. پدرم با زن دیگه ای ازدواج کرد و جفت شد و اومد خونمون .. اولش یکم سخت بود ولی اون زن مهربونی بود برا همین زود صمیمی شدیم و بعد ماه  ها و سال ها زندگی خوب همبازی های جدید هواسا و جونگین به دنیا اومدن .. دو دختر و دو پسر .. بعدش جونگین با امگایی به اسم کیونگسو ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد .. ولی این خوشبختی و آرامش دوامی نداشت .. پدرش یک خلافکار کله گنده بود و اون شب به خونشون حمله شد

بیمار عشقWhere stories live. Discover now