13

2.8K 352 21
                                    


یونگی همه اتفاقات از بارداری تا اولین دلخوری بین اون و الفاهاش رو برای بکهیون تعریف کرد .. بکهیون هم با حوصله بهش گوش میداد

یونگی: حالا بگو بکی من چی کار کنم؟ .. سه روزه که دارم به حرفای دکتر فکر میکنم از یه طرف هم نمیتونم مشکلمو به الفاهام بگم میترسم به خاطر ناقص بودنم ولم کنن

بکهیون دستشو روی دست یونگی گذاشت و لبخند زد :
یونگی الفاهات خیلی مهربونن من مطمئنم وقتی حقیقت رو بدونن درکت میکنن بعدشم تو اصلا ناقص نیستی یونگی فقط رحمت مشکل داره

یونگی: من خیلی سعی کردم اونا قانع کنم تا بزارن بچه رو سقط کنم .. درسته قبول کردن ولی هربار که بهشون نگاه میکنم یه غمی تو چشماشون میبینم که باعث عذاب وجدان بگیرم .. از یه طرف

به اینجا که رسید یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین .. بکهیون سریع اومد بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد

یونگی با بغص ادامه داد: از یه طرف چطور میتونم اون نخود و از بین ببرم .. چطور؟ وقتی میدونم داره کم کم تشکیل میشه قبل از اینکه قلبش کامل بشه من چطور میتونم از بین ببرمش؟ .. یکی که از وجود من و الفاهای منه .. چطور ؟؟

زد زیر گریه : خیلی نقش بازی کردن جلوی هوسوک و تهیونگ سخت بود .. وقتی می دیدم چطور اونا رو میشکستم تا مرز گریه میرفتم .. نمیخوام اونا از دستم دلخور باشن با اینکه نشون نمیدن ولی من که احمق نیستم ..میفهمم از تغییر رفتارشون از نوع لبخند زدنشون .. اینا رو که میبینم عذاب وجدان میگیرم بکهیون

رایحه وانیل توی مغازه نسبتا بزرگ پیچیده بود طوری که هرکی وارد مغازه میشد می فهمید این رایحه مال یه امگای غمگینه .. بکهیون گره دستاش رو دور دوستش محکم تر کرد .. بعد از اینکه یونگی گریش تموم شد بکهیون ناگهانی گفت

بکهیون: بچه رو نگهدار یون

یونگی سریع ازش جدا شد و متعجب پلک زد : چی کار کنم ؟

بکهیون: بچه رو نگهدار .. من مطمئنم تو با الفاهات از پسش برمیای .. میدونم قوی هستی یونگی .. هم تو هم اون نخود کوچولو از پسش برمیاین

یونگی اشکاش رو پاک کرد .. دروغ چرا حالا ته دلش امیدی به وجود اومده بود

یونگی: واقعا ؟

بکهیون : اره یونگی من بهت ایمان دارم

یونگی لبخند زد و بکهیون رو بغل کرد: ممنونم بکهیون
خوشحالم یه دوست خوب مثل تو دارم
.
.
.
.

جونگکوک بعد از تحویل جنس ها و گرفتن پول با مادرش و افرادش برگشت عمارت .. همین که رسید رفت طبقه بالا تا بره و امگای زیباش رو ببینه .. دلش برای جیمین یه ذره شده بود

در اتاق رو باز کرد و داخل اتاق شد ‌.. جیمین خواب بود .. بایدم خواب باشه ساعت از ۱۲ شب گذشته بود
.. با عوض کردن لباساش روی تخت رفت .. پشت امگاش دراز کشید و دستش رو گذاشت روی شکم امگا .. میتونست وجود بچشو حس کنه
لبخند زد

بیمار عشقWhere stories live. Discover now