19

2.5K 279 43
                                    

هواسا همراه با نامجون توی کافه نشسته بودن .. گارسون دو تا امریکانو آورد و از اونجا رفت

نامجون: بگو من زیاد وقت ندارم

هواسا لبش رو تر کرد: از کجا شروع کنم ؟

نامجون پوزخند زد: از همونجا که از عملیات برگشتیم و تو منو عین اشغال دور انداختی و گذاشتی رفتی

هواسا به نامجون خیره شد .. انگار خیلی ازش دلخور بود که این حرفا رو میزد .. هیچ وقت فکر میکرد عشق اتشینشون به اینجا کشیده بشه .. توی افکارش و تخیلاتش اون شخصی که باعث این سوءتفاهم شده بود رو تیرباران کرد

هواسا: اون روز وقتی برگشتیم من رفتم سمت گایول تا بهش گذارش بدم که یه جاسوس رو پیدا کردم ولی وسط راه تلفنم زنگ خورد .. پدرم بود و ازم خاست تا برگردم کنارش اسکاتلند .. پدرمو پولیس دستگیر کرده بود حداقل این دروغی بود که بهم گفتن .. با عجله بدون هیچ حرفی با هلیکوپتر خصوصی رفتم اسکاتلند .. قبلش خیلی باهات تماس گرفتم ولی جواب ندادی .. اونجا که رسیدم فهمیدن همچی الکی بوده .. پدرم قبلش قول ازدواج منو به پسر شریکش داده بود و با این حقه منو کشوند اونجا تا توی دام بیوفتم .. قبل ازدواج برات یه نامه فرستادم ولی به دلایلی به دستت نرسید .. قسم میخورم دروغ نمیگم نامجون .. من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم و نمیگم

نامجون با چشمای متعجب و بهت زده به هواسا خیره بود .. صداقت رو کاملا توی کلماتش و چشماش حس کرده و دیده بود .. چرا انقدر دیر اومده بود ؟ .. چرا باید انقدر دیر این حقیقت رو می فهمید ؟

نامجون: چرا؟

هواسا به نامجون خیره شد و منتظر ادامه حرفش بود تا اینکه نامجون سوالش رو کامل کرد

نامجون: چرا الان ؟ چرا الان اینو میگی؟ چرا الان برگشتی بعد این همه سال ؟

هواسا قطره اشکی که با سماجت از چشماش ریخت و پارک کرد: وقتی با اون نامزد کردم خاستم فراموشت کنم ولی نه تنها از خاطرم نرفتی تموم افکارم رو هم درگیر کردی .. اونجا هیچ تمرکزی رو کارم نداشتم همه جا تو رو می دیدم .. پدرم توی اون سال بیمار شد و از دنیا رفت .. با کلی سختی از دست نامزدم فرار کردم ولی الان اینجام نامجون

نامجون: دیره

هواسا دست نامجون که روی میز بود رو گرفت : دیر نیست نامجون .. اگر تو بخوای هیچ وقت دیر نیست
.. ما میتونیم مثل قبل بشیم .. دوباره به اون دوران پر از هیجان برمیگردیم فقط کافیه بخوای

نامجون دستش رو عقب کشید: مشکل اینجاست هواسا .. من نمیخوام برگردم به اون دوران .. من دیگه مثل اون دوران عاشقت نیستم

هواسا با حرف نامجون خشکش زد و یه قطره اشک از روی صورتش افتاد پایین

نامجون: من حالا زندگیم عوض شده .. دیگه اون خلافکار سابق نیستم ‌و الان یه زندگی کاملا خوب و پر از آرامش دارم .. یه همسر دارم و قراره به زودی پدر بشم .. قراره یه بچه داشته باشم
ببخشید هواسا ولی برگشت من به تو امکان نداره

بیمار عشقWhere stories live. Discover now