21

2.5K 297 116
                                    


این دوماه برای جیمین خیلی خوب گذشت .. بچه هفت ماهشون بیشتر تو شکم جیمین تکون میخورد و قند تو دل جیمین اب میشد .. تصور اینکه دو ماه دیگه میتونه بچه رو بغل کنه هم براش غیر قابل باور بود ..
یه دفعه زندگیش از اسارت و زندانی بودن به این وضع الانش تغییر کرده بود

از رو تخت بلند شد و به ساعت نگاه کرد .. ۸ شب بود و یکم درد تو شکمش احساس میکرد .. با فکر به اینکه دردش قراره آروم بگیره بی خیالش شد و سمت هال قدم برداشت

روی کاناپه نشست .. برخلاف چیزی ‌ که فکر کرده بود درد آروم نشد برعکس هی بیشتر میشد .. از جاش بلند شد و خدمتکاری رو صدا زد .. خدمتکار جوان با دیدن وضع جیمین نگران شد و سمت اتاق رئیسش دوید ..
سراسیمه وارد اتاق شد

گایول با اخم به خدمتکار زل زد: مگه نگفتم بدون در زدن وارد اتاقم نشید؟

خدمتکار: خانم حال جیمین شی خوب نیست فکر کنم وقت زایمانشه

گایول اخمش باز شد و سریع از رو صندلیش ایستاد و به سمت در هجوم برد .. وارد هال شد و دید جیمین رو زمین نشسته و شکمش رو محکم گرفته .. صورتش رو جمع کرده بود

گایول کنار جیمین نشست: جیمینا .. جیمین از کی دردت شروع شده ؟

جیمین به گایول نگاه کرد و دستش رو محکم گرفت: از . از یک ساعت . پیش اخخخخخ

گایول تلفنش رو روشن کرد و به پزشک خصوصی زنگ زد: الو دکتر شریعتی خودتونو به عمارت من برسونید .. با تمام تجهیزات و پرستار بیاید اینجا

پس از قطع کردن سریع تلفن به جونگکوک زنگ زد ولی جونگکوک رد تماس زد

گایول: پسره ی احمق الان وقت لجبازی با من نیست
.. جیمینا تلفنت کجاست ؟

جیمین : تو ات..اتاقمه اییی روی تخت

خدمتکار سریعا رفت سمت اتاق جیمین .. گایول پهلوی امگا رو مالش داد

گایول: آروم باش جیمین.. نفس عمیق بکش

خدمتکار تلفن رو به گایول رسوند .. گایول شماره جونگکوک رو پیدا کرد و بهش زنگ زد

جونگکوک: بله جیمینا

گایول: جونگکوک زود بیا خونه .. جیمین وقت زایمانشه

صدای متعجب جونگکوک بلند شد: چییی؟ چطور ممکنه اون هفت ماهشه

جیمین از دردش زد زیر گریه .. گایول پشت امگا رو یکم ماساژ داد .. صدای گریه امگا از پشت تلفن به گوش الفا رسید .. جونگکوک سریعا وارد ماشینش شد

گایول: زایمانش زودتر از موعده .. الان نمیتونم حرف بزنم جونگکوک قطع میکنم .
.
.
.

تهیونگ با استرس به ساعت مچیش نگاه کرد .. ساعت ۸ شب بود .. یونگی خواب بود برای همین دست هوسوک رو کشید و سمت جایی رفت که یونگی صداشون رو نشنوه

بیمار عشقDonde viven las historias. Descúbrelo ahora