part 4

765 129 15
                                    

"شاهزاده"
امگا با خوشروئی و لبخند کنارش ایستاد
"تعجب کردید که گفتم اینجا همدیگه رو ملاقات کنیم میدونم در خواستم عجیب و کمی غیر محترمانه بود اما میخواستم این طبیعت زیبا رو باهاتون شریک باشم "
جونگکوک از گوشه چشم به جفتش خیره شد و لب زد
"همینطوره اینجا طبیعت زیبایی داره "
تهیونگ در حالی که به روبه رو خیره بود گفت
"میخوام حین قدم زدن باهم تا اون الاچیق باهاتون صحبت کنم
من قراره به زودی با شما جفت بشم اما ....ازتون یه درخواست دارم "
جونگکوک ناگهان ایستاد و با تعجب و اضطراب به صورت جفتش نگاه کرد
-م..من چیکار میتونم براتون بکنم؟
تهیونگ با صدای ارومی بینی قرمز شده ش رو بالا کشید ،چرخید و به صورت جفتش خیره شد
"طبق رسومات وقتی امگایی با الفایی مزدوج میشه باید به خونه اون الفا بره اما من از شما میخوام به عمارت من بیاید "
"شاهزاده اما این زیر پا گذاشتن رسوماته اگر نگران این هستین که به خوبی به شما خدمتگذاری نشه باید بگم عمارت ما تقریبا با قصر از لحاظ رفاه تفاوتی نداره "
تهیونگ که فهمید به الفا برخوده دست هاش رو تکون داد و به سرعت لب گشود
"نه نه اشتباه نکنید بحث فقط این نیست، ولیعهد همسری ندارن که وظایف لونا رو به عهده بگیره و همینطور ملکه مادر بیمار هستن پس وظایف لونا بر دوش منه و فاصله عمارت شما تا قصر خیلی زیاده
عمارتی در نزدیکی قصر هست که یکی از املاک ولیعهد مرحومه که بعد از مرگ ایشون جزو ممالک من حساب میشه و از طرفی به خود قصر راه داره پس به نظرم بهتر باشه فعلا اونجا رو برای زندگی انتخاب کنیم "
جونگکوک با بی میلی جواب داد
"البته هرچی شما بگید "
حقیقتا درخواست شاهزاده دقیقا نقطه فشاری روی غرور جونگکوک بود جونگکوک باورش نمیشد که قراره مثل عروسی که وارد خونه الفاش میشه به اون عمارت بره اما نمیتونست اولین درخواست امگاش رو رد کنه
و تهیونگ خوشحال بود از اینکه قدم اول نقشه شون رو درست پیش برده و الفا درخواستش رو رد نکرده
اما تهیونگ چیز جدیدی یاد گرفته بود با پنبه سر بریدن الفا راهی بود که بعد به کارش میومد
.
.
.
روزها میگذشت و قصر در تکاپوی جشنی بزرگ بود همه اشراف دعوت بودند و رعیت ها از دور میتوانستند نظاره گر این جشن باشند
قصر را تزئین کرده بودند و دو روزی میشد که بوی پخت شیرینی از اشپزخانه دربار به مشام میرسید
تالار اصلی به زیبا ترین شکل ممکن تزئین شده بود
.
.
.
پیرمرد در حالی که با کوله ای بر پشت با سرعت به سمت میدان شهر رفت جایی که مردم تجمع کرده بودند و همهمه زیادی بود بعد از تمام شدن خبر جارچی های سلطنتی که اخبار رو بازگو میکردن صدای همهمه بیش از پیش بالا رفت
"درسته که جئون جفت شاهزاده ست با این بازم بهتر نبود شاهزاده با ولیعهد ازدواج میکرد؟"
پیرزن با نگرانی به چشم حضار نگاه کرد و فریاد زد

"قراره جنگ در بگیره و همه ما رعیت های بیچاره کشته بشیم "
پیرمرد دیگری که از وجناتش اشراف زاده بودن رو فریاد میزد دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و گفت
"امپراطور نمیتونه قانونی که خودش گذاشته رو زیر پا بذاره بخاطر همین شاهزاده داره با جفت حقیقی ش ازدواج میکنه "
مرد جوانی در حالی که کودک بتایی رو بغل گرفته رود غرید
"توی شرایطی که مردم فکر میکنن جنگ میشه امپراطور به فکر اینه که ابهتش با زیر پا گذاشتن قانونش زیر سوال نره؟ شاهزاده بهترین گزینه برای لونا بود! "
زمزمه های مردم رعیت به گوشش میرسید اما نمیتونست کاری انجام بده تهیونگ رو دوست داشت از همون بچگی اما حالا مجبور بود اون رو به دست الفایی دیگه بسپره اونم کی ؟باورش نمیشد دوست صمیمیش جفت امگایی باشه که عاشقش بود
*فلش بک *
تالار ضلع جنوبی قصر مدت کوتاهی میشد که کلاس درس شده بود کلاس های  مدرسه اشراف برای مدت  کوتاهی اونجا برگزار میشد تا ولیعهد تهیان از انزوا خارج بشه و به خوبی روابط اجتماعی رو یاد بگیره کلاس پر از دانش اموز هایی با سنین متفاوت بود هیونشیک تازه امروزسیزده سالش میشد  و دوستش جونگکوک اواخر سیزده سالگیش بود این در حالی بود که ولیعهد پانزده ساله بود امروز تولد هیونشیک بود و همه فکر ذکرش جشن تولدش بود اخه فقط روز تولدش میتونست به قصر بره جایی که جشن تولدش برگذار میشد تو افکارش بود که یه بچه کوچولو حدودا ۵ ساله در رو باز کرد وبا صدای بلند بینیش رو بالا کشید و داد زد
"هیونگی منم میخوام کتاب بخونم "
اون کوچولو نگاهی به در انداخت با دیدن ندیمه ها که دنبالش میدویدن شروع به دویدن بین دانش اموز ها کرد و یهو موهای بلند هیونشیک رو توی مشتش کوچیکش  گرفت
"اگر نزدیکم بشین  موهاشو میکشم بهد بهد امپطارود شمارو دعوا میکنه "
ولیعهد نزدیک بچه شد و مشت کوچیکش رو باز کرد
"مگه هیونگی نگفت دیگه شلوغ بازی نکن ؟"
پسر بچه چشم های خمارش رو مظلوم کرد و به ولیعهد نگاه کرد
"خب ببخشید "
"بعدشم امپطارود نه! باید بگی امپراطور اخه چرا نمیتونی درست حرف بزنی ؟"
در همین حین اون کوچولوی دردسر ساز رو بغل کرد
"چرا فرار کردی ؟"
پسر بچه لپ های کیوتش رو پر باد کرد و گفت
"چون میخوام باتو کتاب های بزرگ بزرگ بخونم اما ...اما ندیمه لی اجازه نمیده بیام به اقامتگاهت"
ولیعهد بینی کیوتش رو کشید و گفت
"بدو قلمو ت رو بیار که نقاشی بکشی "
ولیعهد رو به خدمتکاران گفت
"عیبی نداره اجازه بدین اینجا باشه "
و اون توله ی تپل و چشم درشت درست وسط هیونشیک و جونگکوک نشست و شروع به نقاشی کشیدن کرد جدا که تو نقاشی استعدادی نداشت
اما هیونشیک نمیدونست بعدا قراره عاشق اون کوچولوی بی استعداد بشه و جونگکوک جفت اون کوچولوی چشم درشت
*پایان فلش بک*
تکخندی به خاطراتش زد چقدر دور به نظر میرسیدن
تهیونگ چقدر بزرگ شده بود و از اون توله دردسر ساز فقط چشم های درشت و کشیده ش باقی مونده بود
اگر سرو کله جونگکوک پیدا نشده بود  سه روز پیش مراسم ازدواج اونها بود اما افسوس که تقدیر چیز دیگه ای خواسته بود فقط امیدوار بود نقشه مادرش به خوبی عملی بشه تنها امیدش این بود

_________________________________________
خب اینم از پارت جدید
ولی اصلا ازش راضی نیستم
ووت و کامنت یادتون نره
و همانا کامنت بگذارید تا رستگار شوید

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now