part15

471 74 11
                                    

بعد از پوشیدن هانبوک قهوه ای رنگ و مطمئن شدن از اراسته بودن از مباشر جدا شد و به سمت اتاق دیگر اقامتگاهش رفت اما با دیدن اون گرگینه که درست وسط اتاق ایستاده بود خشک شده خیره به زیبایی بی نهایتش بود هانبوک کرمی رنگ با حاشیه های طلا که بدنه یک اژدها رو رسم کرده بود حتی سر استین های طلا که باز هم نقش اژدها رو داشت ندیمه پارک سربند کرمی رنگ طلا کوب شده که نگین طلا به شکل سر اژدها داشت رو بست و موهای کوتاه شده جلوی سر شاهزاده رو روی سربند ریخت و جونگکوک همان طور خیره به جفتش بود بی شک این لقب سزاوار شاهزاده بود "الهه گوریو"
با اماده بودن شاهزاده بی معطلی به سمت محل برگزاری جشن حرکت کردند چهارده تن از پانزده ندیمه شاهزاده طاقه های پارچه ابریشم رو در دست گرفته و به دنبال انها می امدند شاهزاده همانطور که ندیمه پارک توضیح داده بود می بایست به هرکس پارچه خودش رو هدیه میداد
به محل جشن رسیدند و مردم قبیله در حال جشن و پایکوبی بودند و شاد میخندیدند و میرقصیدند ازاد و رها از هر بندی
شاهزاده در حال خوش و بش با خانواده همسر خود بود پارچه ابریشم زرد رنگ رو از ندیمه گرفت و به مادربزرگ جانگکوک هدیه داد
پارچه ابریشم نیلی رنگ رو از ندیمه دیگر گرفت و به پدر جانگکوک هدیه داد
با ایستادن تهیونگ کنار مرد بعدی جونگکوک شروع به صحبت کرد
"رئیس قبیله یوهان عموی من ،همسرشون و دخترشون هستند "
تهیونگ با لبخند هدیه رو به مرد داد
"الفا جئون فکر نمیکردم از اقوام همسرم باشید "
مرد لبخندی زد و جواب داد
"هیچ فکر نمیکردم بار دیگر به عنوان همسر برادرزاده ام به قبیله ما عزیمت کنید سرورم"
"البته ،هیچ کس نمیتوانست چنین چیزی رو پیش بینی کنه همه چیز خیلی غیر قابل پیش بینی جلو رفت "
مرد الفا به دختر الفای کنارش اشاره کرد
"دخترم مینهی ،البته از اون سال که شما اومدید خیلی تغییر کرده اون زمان فقط یک توله گرگ بازیگوش بود و البته که کالبد انسانیش یک دختر بچه اما الان خیلی بزرگ شده "
با رسیدن رو به روی دختر الفا جئون برق کوچکی درون چشم هر دو درخشید که شاهزاده به هیچ عنوان این درخشش رو دوست نداشت اما با این حال طاقه پارچه صورتی رنگ رو به دختر جوان قبیله داد
"دیدنتون باعث افتخاره شاهزاده"
تهیونگ به هیچ عنوان حس خوبی به ان دختر نداشت دیدن چهره او ناخواسته گرگش رو نا ارام میکرد اما پاسخ داد
"از اشناییت خوشحالم "
بعد از اتمام هدایا هر یک در جایگاه مخصوص خود نشستند و نظاره گر جشن بودند
تعدادی خدمتکار موسیقی مینواختند و تعدادی گیسانگ در قلب جشن میرقصیدند .
هرکدام از مردم به نحوی به شاهزاده خوش امد میگفت و شاهزاده از هر خوش امدگویی که خوشش می امد کیسه زر پاداش میداد
در این میان دخترک بازیگوشی با خواندن شعر خوش امدگدیی که کمی نقص ادبی داشت توجه شاهزاده را جلب کرد و سنجاق سر طلای با ارزشی از او هدیه گرفت با پایان یافتن جشن به اقامتگاه خود رفتند تا استراحت کنند
در این بین دوباره جای شاهزاده بین اغوش گرم همسرش بود و بوسه هایی که در خواب و بیداری ندانسته نصیب صورت زیبایش میشد
ایا امگا میدانست به محض عمیق شدن خوابش و پررنگ شدن رویاهایش چنین بین اغوش همسرش پرستیده میشود؟
.
.
.
صبح روز بعد جونگکوک برای سرکشی به قبیله اقامتگاه رو ترک کرد و شاهزاده می بایست برای دیدن مادر بزرگ جونگکوک و امگاهای اشراف زاده قبیله به اقامتگاه مادر بزرگ جفتش می رفت
بعد از پوشیدن هانبوک سفید رنگ به سمت اقامتگاه بانو جایون حرکت کرد
و وارد اقامتگاه شد امگا ها با دیدن شاهزاده به نشانه احترام بلند شده و به او تعظیم کردند
"شاهزاده عزیزخوش امدید"
"ممنونم مادر بزرگ ،لطفا من رو تهیونگ صدا بزنید "
"حتما تهیونگ عزیز "
با خوش و بش کردن امگا ها و خورد و نوشیدن ابمیوه و شیرینی های رنگ و وارنگ صدای یکی از اشراف زادگان بلند شد
پسر امگا با گستاخی گفت
"شاهزاده واقعا کنجکاوم تا مهارتتون رو توی گل دوزی ببینم ،مطمئنا شما بهترین مربی ها رو داشتید اینطور نیست ؟"
مینهی با اخم به پسرک نگاه کرد و با چشم و ابرو برایش خط و نشان کشید و با لبخند رو به شاهزاده گفت
"جه بوم کمی راجبتون کنجکاوه شاهزاده و گرنه قصد بی احترامی به شما رو نداره "
تهیونگ با تشر گفت
"عیبی نداره ،نیت ایشون بر من پوشیده نیست "
تهیونگ باورش نمیشد چطور پسرک گستاخ اون رو به چالش کشیده بود و غرور اون رو توی جشن هدف گرفته بود اگر هر جایی به جز اینجا بود با تو دهنی به خدمتش میرسید اما حیف که ابروی جفتش در میان بود
چشم هایش رو خمارتر کرد کرد و حالت نشستن خودش روی کوسن و تغییر داد حالتی که نشسته بود درست مثل پادشاهی مست از خوشحالی پیروزی لشگرش بود نگاه خیره چشمان خمارش رو به چشم های پسر داد و جواب داد
"مسلما طعنه ات به من برای خودم و جمع پوشیده نیست اما باید میدونستی کار بیهوده ای مثل گلدوزی هیچ نفعی برای مردم کشورم نداره پس وقتم رو برای کار های ارزشمند تری کنار گذاشتم "
بانو جایون لب برچیده بود و در دل دعا میکرد که پسرک با حاضر جوابی به شاهزاده سر خود را به باد ندهد .
مینهی برای عوض کردن بحث خندید و گفت
"البته ،هنوز یادم نمیره با اینکه من اون سال کوچک بودم شما یکی از بهترین جنگجویان الفای مارو توی شمشیر زنی شکست دادید و..."
مینهی صحبت میکرد اما تهیونگ چیزی نمی شنید و تنها نگاه خصمانه ش رو به پسرک امگا داده بود امگا ترسیده از نگاه خمار و ترسناک شاهزاده و رایحه شدید  بهارنارنج که انگار گلویش رو فشار میداد جمع رو ترک کرد و شاهزاده تنها پوزخندی رو مهمان لبهاش کرد بعد از رفتن پسر امگا دورهمی بانو جایون با ارامش ادامه داشت
تهیونگ بعد از ادای احترام به بانو جایون مجلس رو ترک کرد و وارد اقامتگاه جفتش شد
جونگکوک درحالیکه به کف زمین خیره بود کمی از چایش رو نوشید که متوجه ورود همسرش شد
لبخندی به چهره ارام همسرش زد و روی کوسن رو به رویش نشست جونگکوک چیزی نگفت تنها کمی استینش رو بالاتر کشید و برای همسرش چای ریخت
تهیونگ بعد از نوشیدن اولین جرعه سکوت رو شکست
"چای سبز؟این موقع از سال؟"
جونگکوک خندید
"هنوز از عجایب قبیله یوهان خبر ندارید؟برعکس پایتخت ،این منطقه چهار فصل نیست یا برعکس قبیله گواندا همیشه فصل زمستان نیست اینجا همیشه هوا بهاریه !توی هر فصل از سال هرچیز کاشته بشه برداشت هم میشه برای همینه که اکثر اشراف اینجا سکونت دارن "
تهیونگ با تعجب و چشمهای گرد شده گفت
"یعنی حتی گل؟حتی گل هم دارید این وقت سال ؟"
"البته ضلع شرقی عمارت باغ گلهاست "
"چطور چنین چیزی امکان داره "
"وجود کوهستان دور این منطقه باعث تعادل هوا در تابستان و جلوگیری از گرما میشه و چشمهای اب گرم متعدد این منطقه موجب جلوگیری از ورود سرمای شدید کوهستان ! وجود این دو ویژگی در کنار هم این هوای معتدل رو میسازه این هدیه کوه جونسا به قبیله ماست دقت کردید بعد از دور زدن کوه جونسا شما شنلتون رو بیرون اوردید بعد از دور زدن کوه جونسا هوا به سردی قبل نبود "
"چرا اون سال که به این قبیله سفر کرده بودیم متوجه نشدم؟"
"چون شما در فصل بهار از قبیله ما بازدید کردید"
"مایلم باغ گل ها رو ببینم"
برای تهیونگ و ندیمه اش جیمین واقعا باعث تعجب بود این همه گل های متفاوت ؟اون هم در یک باغ ؟ان هم در اولین ماه زمستان؟
جونگکوک اسم هرکدام از گلها و ویژگی هایشان رو میگفت و شاهزاده با تعجب بیشتری به باغ گل نگاه میکرد بعضی از گل ها حتی در کشورشان پیدا نمیشد
خوب به یاد داشت وقتی خردسال بود در فصل تابستان بانو لی برای او حلقه گل میساخت و روی سر یا دور گردنش می انداخت این باغ او را به خاطرات خوش کودکی میبرد باغ کوچک مقابل اقامتگاهش پر از گل بود اما وقتی خبر زخمی شدنش با خار گلها به گوش امپراطور رسید دستور داد به سرعت تمامی گل ها را جمع اوری کنند تهیونگ خوب بیاد داشت وقتی سربازها ریشه گل ها را از خاک بیرون می اوردند و توی گاری می انداختند چقدر فریاد زده و گریه کرده بود بعد از اون حتی با وجود علاقه زیادش به گل ها راضی نشد در باغ اقامتگاهش گل بکارند و زینت باغ تنها با وجود درختان سرسبز و چمن های خودرو و خوشرنگ بود از این خاطره خردسالی اش تنها علاقه اش به گل ها باقی مانده بود
نگاهش را به همسرش داد که با علاقه از گلهایش میگفت انگار وجه تشابهی بین او و خودش پیدا کرده بود "علاقه شدید هردو به گلها "
ندیمه ها تختی را میان قسمتی خالی از گیاه را بین گلها و میز بزرگی را رو به روی تخت گذاشتند
الفا به او نزدیک شد و گفت
"روی تخت بنشینید و از منظره لذت ببرید "
تهیونگ تنها به سر تکان دادنی بسنده کرد
و روی تخت نشست و بعد حالت نشستن خود را به دراز کشیدن به پهلو تغییر داد شاهزاده همانطور که از انگور های ابدار میخورد از منظره و نسیم ملایم اما خنکی که می وزید لذت میبرد نگاهش به جفتش و مرد دیگری افتاد که شاخه هایی از گل را میچیدند
بیخیال دانه انگور دیگر را در دهان گذاشت و نگاهش را به جای دیگر داد مشغول لذت بردن از منظره بود که با پایین رفتن قسمتی از تخت نگاهش رو به قسمت میانی تخت داد همسرش را دید که دسته ای گل به سمت او گرفت
"این گلها بیشتر از بقیه توجهت رو جلب کردن فکر کنم بیشتر از همه دوستشون داشته باشی "
تهیونگ باورش نمیشد اینکه بدون اونکه صحبتی کنه همسرش از علایقش با خبر شده بود انگار که جونگکوک تمام توجهش رو معطوف او کرده بود
از جاش بلند شد و درست مثل جونگکوک کنارش نشست
"ممنونم عزیزم "
و این بار جونگکوک بود که دستش رو پشت گردن همسرش گذاشت و بوسه ای عاشقانه از سوی خودش رو شروع کرد
بعد از جدا شدن جونگکوک دستش رو روی صورت تهیونگ گذاشت
"دوستت دارم،زیاد"
تهیونگ خواست چیزی بگویید اما درخواست چند روز پیش الفا به خاطرش امد پس تنها به لبخندی بسنده کرد که همون لحظه ندیمه اش سراسیمه بدون توجه به موقعیت شاهزاده و همسرش کنار شاهزاده ایستاد و لب زد
"شاهزاده ،خبری براتون دارم"
"بگو جیمین "
ولیعهد به مقصد قبیله یوهان عزیمت کردند "
و این تهیونگ بود که با چشمانی گرد شده به جیمین خیره شد
____________________^_^
سلام ۱۷۰۰ کلمه قشنگا ❤🥰
سر وقت اپ کردم خدا رو شکر 🤲
مرسی از کسانی که ووت و کامنت دادن
یه کوچولو نظر بدید راجب فیک اگر پیشنهاداتتون خوب باشه میارم داخل فیک

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now