part16

382 67 5
                                    

ووت و کامنت یادت نره جیگر❤
با تعجب از روی تخت بلند شد لبخندی برای عادی نشون دادن موقعیت به همسرش زد و ندیمه اش رو به گوشه ای کشید
"چطور متوجه شدی ؟از قصر پیک امده ؟"
"بله پیک فی الفور از پایتخت حرکت کرده تا قبل از ورود ایشان مقدمات ورود محیا شوند"
تهیونگ انگشت اشاره و شصتش رو گوشه چشم ش گذاشت
"مطمئنا تنها دلیل سفر ولیعهد به قبیله یوهان سرکشی و بازدید نبود"
نفس عمیق کشید و دوباره کنار همسرش نشست برای عادی نشان دادن شرایط لبخندی به صورت الفا زد و پرسید
"چطور متوجه شدید این نمونه گل توجهم رو جلب کرده؟ "
جونگگوک دست تهیونگ رو به ارومی توی دستش گرفت
"کار زیاد سختی نبود، نگاهت مدت بیشتری روی این نمونه خیره بود "
شاخه های گل رو سمت تهیونگ گرفت و تهیونگ با خوشحالی گل های مورد علاقه ش رو در دست گرفت
و با لطافت گلبرگ صورتی رنگ گل صد تومانی رو نوازش کرد
جونگکوک خیره به دستان امگا ادامه داد
"گل های صد تومانی صورتی نماد شرمندگی و شرمسار بودنه"
تهیونگ خیره به گلبرگ های لطیف گل صد تومانی احساس شرمندگی زیر پوستش خزید
یعنی حتی گل مورد علاقه ش هم بوی ناخوشایند شرمندگی داشت؟چطور احساساتی که در لحظه داشت با نماد گل یکی بود؟
جونگکوک این بار شاخه گلی سفید رنگ رو به تهیونگ داد
"این گل ،گل مورد علاقه من نیست اما به خوبی میتونه پیام اور احساسات من به تو باشه "
جونگکوک بعد از گفتن این جمله روی پا ایستاد و پیشونی همسرش روبوسید و محل رو ترک کرد و تهیونگ رو در فکر اینکه گل میخک سفید میتونه نماد چی باشه تنها گذاشت
باغ رو به منظور صرف ناهار ترک کرد بانو جایون از شاهزاده دعوت کرده بود تا ناهار رو در اقامتگاه بانو صرف کنند
طولی نکشید که میز چوبی از غذاهای مختلف پر شد
غذاها خوشرنگ و لعاب بودند و اشتهای تهیونگ رو برای خوردنش تقویت میکردند مادربزرگ جونگکوک زن با محبتی بود به طوری که حتی به جیمین که گوشه ای ایستاده بود تا در مواقع لزوم به شاهزاده کمک کنه غذا تعارف کرد و ندیمه رو به اون میز پر از غذا دعوت کرد اما ندیمه نپذیرفت زن خودش شخصا روی هر لقمه غذای تهیونگ گوشت یا کیمچی میگذاشت
بعد از صرف ناهار و کمی استراحت کردن تصمیم بر این شد که به بازار شهر بروند
با دیدن حال دمغ ندیمه اش در دل خندید و نگاهی به محافظش انداخت لبخندی زد و ندیمه اش را صدا زد
"برو دنبال افسر مین،با اون محافظ خیالم راحت تره"
با احساس کردن ذوق پنهانی ندیمه اش احساس شادی ریزی زیر پوستش خزید جیمین تنها برایش ندیمه نبود
او در دوران کودکی همبازی و در دوران نوجوانی دوستی صمیمی و حالا گوش شنوای نجوای شبانه اش بود
سوار بر اسب به سمت بازار حرکت کردند هوای دلپذیری بود و افتاب مایل می تابید صدای بازاریان از همه طرف شنیده میشد هرکدام سعی در تبلیغ اجناس خود و تشویق افراد به خرید کالایشان داشتند
همسرش با لبخندی مهربان به بازاریان اشنا دورادور خوش و بش میکرد و دستش را به معنای سلام برایشان بالا میبرد
شاهزاده حالا که دقت میکرد مرد با سیمای زیبایش که در ان هانبوک مشکی رنگ میدرخشید دل از هر کسی می ربود اما هیچ حواسش نبود که در حال افتخار به جذابیت توعم با مهربانی مرد است
با صدای شیهه اسبش نگاهش را به جلو داد
انگار اسبش هنوز به دیدن گرگینه ها در کالبد گرگ عادت نکرده بود برای ارامش دادن به اسب یال های بلند مشکی رنگش را نوازش کرد و بعد به ارومی ضربه ای به پهلوی اسب وارد کرد تا اسب حرکتش را از سر بگیرد
میانه راه از اسب پیاده شدند و افسار را به دست دو محافظ همراهشان سپردند
اما توجه شاهزاده به صدای مردی جلب شد و به سمت او راه کج کرد
نگاهش بین زیور الات در گردش بود گل سر و سنجاق موهای زیبا دست بندهایی از جنس مروارید ....
دست جونگکوک به سمت گل سری با گل های همیشه بهار رفت و گل سر را برداشت
و شاهزاده را با ان گل سر تصور میکرد
"اوه ،چه حسن انتخابی عالیجناب، گل های همیشه بهار روی گل سر،این نماد پیشنهاد ازدواجه بسیاری از گرگینه ها برای درخواست ازدواج از گل سر یا سنجاق سر باگل های همیشه بهار استفاده میکنند "
جونگکوک لبخندی زد و همزمان نگاهش رو به چشمهای خمار امگای گندمگون داد و گفت
"اما من پیشنهاد ازدواجم رو دادم"
و دوباره مشغول انتخاب هدیه مناسبی برای همسرش شد
اما در این بین الفا و امگایی سرخ شده نگاهشان را از یکدیگر می دزدیدند
یونگی هنوز باورش نمیشد ناخواسته به امگا پیشنهاد ازدواج داده این گل سر انتخاب گرگ نادانش بود با اصرار اون گرگ درونش که برای امگا دم تکان میداد برایش این گل سر را به منظور عذرخواهی خرید وگرنه تصمیم داشت برای او مجسمه ای چوبی بخرد
شاهزاده انگشتش را روی یکی از زیورالات گذاشت و ان را انتخاب کرد دو حلقه انگشتر یشم که قسمتی رویی ان کنده کاری شده بود و کنده کاری انها مکمل هم بود و میبایست انها را در یک انگشت میگذاشت
دو حلقه را وارد انگشت اشاره اش کرد و پول انگشتر را به کاسب داد
اما جونگکوک هنوز درگیر انتخاب بود ،شاهزاده نگاهش را به اطراف دادبا تعجب نگاهش را به خیمه ای که در ان نزدیکی ها برافراشته شده بود دوخت عجیب بود بین این همه مغازه کاهگلی و سنگی این خیمه برافراشته شده عجیب به نظرمیرسید نگاهش را به همسرش داد که هنوز درگیر انتخاب بود
راهش را به سمت خیمه کج کرد وقتی خواست به خیمه وارد بشه قبضه شمشیر افسر مین جلوی راهش سبز شد
"سرورم به نظر مشکوک میاد نمیتونم اجازه بدم" نگاهش رو دوباره به همسرش دادکه با تاجری گرم گرفته بود و هنوز متوجه نبودنش نشده بود اما صدای پیرزنی توجه ش را جلب کرد
"نگران نباش مرد جوان ، این امگا برای دیدن سرنوشت مبهم-ش به اینجا کشیده شده "
دقایقی بعد شاهزاده درون چادر روی صندلی چوبی زهوار در رفته ای نشسته بود و البته محافظ مین که در نزدیکی او ایستاده بود تا مبادا خطری جان شاهزاده رو تهدید کند
پیرزن بعد از خواندن دعایی رو به سوی او کرد و دستش را روی سر شاهزاده گذاشت چشمانش را بست و دوباره شروع به خواندن وردی کرد
همینکه افسر مین به سمت انهاپا تند کرد تا مبادا پیرزن مکار شاهزاده را سحر و جادو کند، پیرزن با اخمی دستش را از روی سر شاهزاده برداشت
"سرنوشت عجیبی داری مرد جوان ... تو و جفتت، درست مثل اب و اتش هستید؛ اتش عشق او را تنها اب گوارای وجود تو خاموش خواهد کرد و اتش وجود او مانع غرق شدن تو در میان اب های مواج وجودت خواهد شد ... سرنوشت عجیبی در اینده تو دیدم ‌...تنها به یک نصیحت بسنده میکنم ... با قلبت تصمیم بگیر مرد جوان "
با خارج شدن از خیمه عجیب زن با چهره نگران همسرش مواجه شد که دست به بدنش میکشید تا از سلامت او مطمئن شود با لب هایی که تا دقایقی پیش سرخ با طراوت بود و حالا خشک و زرد رنگ گفت
"حالم خوبه،چیزی نیست"
"برگردیم به عمارت حالت بنظرخوب نیست "
تهیونگ در جواب نگرانی همسرش لبخندی زد
"حالم خوبه ،نگران نباش؛کمی خسته ام بار دیگر دوباره به بازار میام "
سوار اسب شدند و به سمت عمارت تاختند
تهیونگ روی کوسنی نشست و جونگکوک برایش دمنوش ریخت
"بنوش ،خستگی رو کم میکنه "
تهیونگ که از شنیدن حرفهای ان پیرزن مشوش شده بود و حالت بکاء داشت دست مرد رو بین دستهاش گرفت تا ارامشی رو به قلبش تزریق کنه
ابتدا ارام
بعد با نوازش
و سپس محکم دست مرد را گرفت انگار که قسمتی از وجودشه
اما کافی نبود
به سمت در پا تند کرد و رو به ندیمه ها گفت
"به هیچ عنوان تا صبح وارد اقامتگاه نشید و به کسی اجازه ورود ندهید"
به سمت همسرش قدم برداشت و شروع به باز کردن بند هانبوکش کرد الفا تنها گیج شده به امگا خیره بود
"به گرگت تبدیل شو جونگکوک !میخوام امشب تا صبح در اغوش گرگت باشم"
الفا با خوشحالی به گرگ خاکستری تبدیل شد و سمت تشک گوشه اقامتگاه رفت و رویش به پهلو دراز کشید و تنها ارام در اغوش او خزید و اجازه داد تا رایحه تیز زنجبیل مشامش را پر کند مهم نبود که بالاخره از این اغوش امن جدا میشد در حال حاضر فقط به ارامش بودن کنار او نیاز داشت
.
.
.
صدای ندیمه های بانو کیم رو به وضوح میشنید
دمنوش ممنوعه چینی؟برای پسرک امگایش؟
قصد بانو کیم چه بود
ندیمه پیرش دست ندیمه را گرفت و به زور سمت اقامتگاهش کشید
"بانو کیم ...چه نقشه ای تو سرشه همین حالا جواب میدی"
"با..بانو من...من نمیدونم "
"حدش بزنید "
"نه..نه...لو..لونا خواهش میکنم "
دقایقی بعد از التماسش دو ندیمه زیر بغلش را گرفته و او را به سمت خارج اقامتگاه ملکه ی لونا میکشاندند
" اگر اعتراف کنی ...ازادی"
صدای التماس ندیمه خاموش شد
دو ندیمه اهن داغ را به صورت ندیمه نزدیک کردند
اما قبل از چسبیدن اهن داغ به صورتش صدایش بلند شد
"بانو ..بانو میخواستند مانع بارداری شاهزاده بشوند "
صدای هق هق ندیمه امگا محوطه اقامتگاه لونا رو پر کرده بود
لونا انگشت در دهان گذاشته و انگشتش را میگزید
باورش نمیشد کسی که خودش مقامش را بزرگ کرد و فرزندش را ولیعهد خواند برای فرزندش، پاره تنش دسیسه بچیند .
به سمت اقامتگاه خواهر امپراطور حرکت کرد ،جگرش از این خیانت بزرگ میسوخت بعد از اعلام ورود لونا توسط ندیمه بانو کیم وارد اقامتگاهش شد بانو کیم بعد از ادای احترام لبخند زد باورش نمیشد زن میان سال با پر رویی به رویش لبخند میزد روی کوسن نشست بعد از ریخته شدن دمنوش توسط ندیمه ارشد بانو کیم فنجان طلا را برداشت و بین انگشتانش چرخاند
"دمنوش چینی؟"
بانو کیم لبخندی زد و تصحیح کرد
"خیرلونا ،چای سبزه ،بنوشید "
لونا تمام دمنوش را روی دامن کرمی رنگ بانو کیم ریخت و با طعنه گفت
"میترسم به من هم از دمنوش های معروف چینی بدی"
رنگ از رخسار بانو کیم پرید
"م..منظورتون چیه لونا؟"
زن امگا با عصبانیت نگاهش رو به او دوخت
"منظورم دمنوشی بود که به پسرمن خوراندی ! چه دسیسه ای برای فرزندم چیدی ؟"
____^^^^^
سلام گیلی گیلی ها من دوباره اومدم😁
خب میدونم قول دادم زودتر اپش کنم اما باز هم همون سر ده روز شد💔متاسفم بابت بد قولی برای کسایی که قول دادم زودتر اپ کنم نشد چون کمی کسالت داشتم خلاصه ببخشید
منتظر کامنت هاتون هستم🦦
مرسی از اونهایی که با ووت و کامنت بهم انرژی میدن
هفته اینده همین موقع منتظرم باشید با پارت بعد

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now