part11

499 93 17
                                    

چک نشده
ووت یادت نره جیگر ❤❤❤
شنیدن صدای بلند بازاری ها براش لذت بخش بود هرکدوم از اونها سعی میکردن صداشون رو با تُن بالاتری به گوش حضار توی بازار برسونند تا شاید امروز درامد بیشتری داشته باشند افسار اسبش رو توی دست گرفته بود و پوزه اسب رو نوازش میکرد
نمیتونست خواسته همسرش مبنی بر خریدن خوشمزه ترین کوفته برنجی ها رو رد کنه پس منتظر اسبش رو نوازش میکرد و اسب جونگکوک از علف های خشک شده می چرید
الفا بالبخند به سمت همسرش اومد و نزدیک همسرش ایستاد اما ناگهان سرش به سمت پایین متمایل شد زوج جوان به دو دختر بچه نگاه کردند یکی از اونها با دست های سیاه و روغنی هانبوک الفا رو گرفته بود و اون یکی سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو روی شکمش گذاشته بود
_اقا ،میشه به خواهرم کوفته بدید؟ خواهش میکنم
تهیونگ کنجکاو بود که جفتش چه حرکتی رو انجام میده مسلما با شناختی که از اشراف زاده ها داشت حداقل با سیلی محکمی از خجالت دختر بچه در میومد اون هم به جرم صحبت کردن یک ادم حقیر با اشراف زاده ای مثل اون
جونگکوک اخم هاش رو توی هم کشیده بود و نگاهش بین دو دختر رد و بدل میشد
روی زانوهاش خم شد تا هم قد دختر بشه و دستش رو بالا برد
دخترک معلوم بود که میدونه قراره چه اتفاقی براش بیوفته دفعه اولش نبود که جواب درخواستش سرخ شدن صورتش باشه  بدنش میلرزید و ناگهان  چشم هاش رو بست و منتظر سوزش صورتش شد
تهیونگ نمیخواست شاهد کتک خوردن مردمش توسط جفتش باشه میخواست جلوی کتک خوردن دختر رو بگیره که دست جونگکوک به ارومی روی موهای چرب و کثیف دختر فرود اومد
الفا لبخندی زد و گفت
اسمت چیه ؟
_سو..سوهی ...اسم خواهرم لیانگه میشه یکی از کوفته هاتون رو بهش بدید من چیزی نمیخوام اما اون مریضه لطفا
دخترک با چشمهای پر از اشک تند و تند صحبت کرد به نظرش سیلی نخوردن حرکت مثبتی از طرف مرد بود و میخواست حالا که شانس باهاش یار بود درخواستش رو بگه
همه ی کوفته برنجی هارو به دخترک داد و باعث درخشش تیله های روشن دخترک شد
_خودت هم ازشون بخور وگرنه تو هم مریض میشی
تهیونگ توی همون حالت خشکش زده بود چون واقعا عجیب بود که یک نجیب زاده حتی با دختر بچه فقیر صحبت کنه چه برسه به نوازش موها و بخشید غذا
_بابات کجاست سوهی؟
برق خوشحالی از چشم های دختر رفت و جایش رو به غبار غم داد
_پدر..پدرم هفته پیش مرد
لبخند جونگکوک جاش رو به منحی صافی داد و دو دختر رو در اغوش کشید
_متاسفم بچه ها ،مادرتون چی ؟
_مادرم نیست ،یعنی هیچ وقت نداشتیم
تهیونگ نگاهش رنگ غم گرفت گوشه هانبوکش رو بالا زد تا کیسه ای که از سکه های طلا پر بود رو به اون دختر بده
کیسه رو به طرف دختر گرفت و با صدای گرفته از ناراحتی لب زد
_فکر میکنم برای چند سال ،تا وقتی که بزرگتر بشید کافی باشه
اما جونگکوک کیسه رو از دو دختر بچه دور کرد
اول لیانگ و بعد سوهی رو بغل کرد و روی اسبش گذاشت
و رو به تهیونگ با مهربونی گفت
_اون ها دو تا دخترند و لیانگ از الان مشخصه که امگاست اون ها بیشتر از پول به حمایت نیاز دارن اگر پول رو بهشون بدی از لحاظ مادی تامین میشن اما اونها به کسی نیاز دارن که ازشون مراقبت کنه
تهیونگ با حرص گفت
_اها یعنی میخوای دختر خونده ت باشن ؟
جونگکوک به دو دختر بچه که کنجکاو نگاهشون میکردن گفت
_اگر ندیمه هات رو فرزند خونه ت بدونی اره
_ندیمه ؟جدا میخوای اون دو تا بچه رو به عنوان ندیمه بیاری عمارت؟
_از الان که ندیمه نمیشه، تهیونگ ؛باور کن ندیمه بودن بهتر از تنها بودنه که روزی چند تا الفاو بتای شهوتران دستمالیت بکنن ،به بهونه ندیمه بودن کمکشون میکنم نمیبینی سوهی حتی با وضعیت مالیش غرورش اجازه نمیده کمکش کنی ،اون برای خودش کوفته نخواست یعنی غرورش اجازه نمیده که گدایی کنه اون وقت بهش یه کیسه طلا بدم ؟
تهیونگ توی فکر فرو رفت درسته الفا فکر همه چیز رو کرده بود اون مرد زیادی با ملاحضه بود و خوش قلب بودنش ماهیچه ی توی سینه اش رو بیشتر از حد معمول تکون میداد
جونگکوک کنار اسب مشکی ایستاد تا به تهیونگ کمک کنه
_خودم میتونم سوار بشم
جونگکوک دست تهیونگ رو توی دستش گرفت
_میدونم اما همیشه دوست داشتم برای همسرم اینکار رو انجام بدم
اگر الفا اینکار رو دوست داشت پس تهیونگ مخالفت نمیکرد تهیونگ پاش رو توی رکاب گذاشت
الفا با گرفتن دو طرف پهلوی امگا اون رو بالا کشید و تهیونگ روی رفیق مشکی رنگش نشست
جونگکوک افسار اسبش رو گرفت و کشید
تهیونگ میخواست با پا به پهلوی اسبش بزند و هی کند که نگاهش به الفای پیاده افتاد و بعد نگاهش رو
روی دو دختر بچه که سوار اسب الفا بودند افتاد پس از روی اسب پیاده شد و افسارش رو در دست گرفت و کشید و هم قدم با الفا شد
_چرا پیاده شدی ؟
تهیونگ لبخندی به صورت الفا زد و گفت
_فکر کردم شاید درست نباشه من سواره باشم و تو پیاده
الفا باشنیدن حرف تهیونگ لبخندی زد
_خوشحالم باهم، هم قدم هستیم
دست همسرش رو توی دستش گرفت و افسار اسب رو کشید تا هرچه زودتربه عمارت برسند
_______________
الفا با نگرانی به امارت پا گذاشت و همه جا رو زیر و رو کرد
با دیدن ندیمه پارک نفس عمیقی کشید و به سمتش رفت
_ندیمه پارک
امگا با شنیدن صدا و شناختن صاحب صدا چشمی چرخوند و راهش رو ادامه داد
_ندیمه پارک لطفا صبر کن
_چیه؟
الفا دست به زانو گرفت و در حالیکه بخاطر دویدن زیاد نفس نفس میزد
_ش..شا..شاهزاده به عمارت برگشتن؟
_مگه تو محافظ شاهزاده نیستی ؟پس چرا از من میپرسی ؟
_من..من توی قصر بودم که شاهزاده و الفا جئون غیبشون زد
جیمین همین حالا هم میتونست حدس بزنه که امگا کجاست نیشخندی زد و به فکر انتقام افتاد
_خدای من چطور میتونی گمشون کرده باشی ؟وای خدای من همه جای قصر رو گشتی؟
_اون ها توی قصر نبودن مطمئنم
_افسر مین اونها توی عمارت نیستند ...خدای من شاهزاده هیچ وقت از قصر خارج نشده حتما جاسوسان شیلا اون ها رو گروگان گرفتن ...تو چطور تونستی مین ؟
روی زمین نشست و نمایشی گریست
_افسر مین دیگه دنبال شاهزاده عزیزمون نگرد اون حتما الان پیش شیلایی هاست تو چطور تونستی؟وظیفه ی تو حفاظت از شاهزاده بود حالا پادشاه سرت رو گوش تا گوش میبره
شاهزاده ی عزیز ،شاهزاده مهربون الان اسیر شیلایی هاست و مقصر ش فقط تویی مین
افسر مین سرش پایین افتاده بود
_درسته تقصیر منه ...حتی بریدن سرم گوش تا گوش برای جبران این خسارت کمه
افسر مین سرش رو بالا اورد و نگاهش به شاهزاده و همسرش افتاد به سمت اقامتگاهشون می رفتن
جیمین از کنارش بلند شد و به سمت شاهزاده پا تند کرد
_برگشتید شاهزاده
_جیمین خسته م حمام اب گرم رو اماده کن
_بله
الفا که متوجه شد ندیمه پارک از مکان شاهزاده باخبر بوده و بهش دروغ گفته به عصبانیت سمتش رفت و کشیده محکمی توی گوشش زد
_دروغگوی اشغال
جیمین دستش رو روی قسمت سرخ شده صورتش گذاشت باورش نمیشد این شوخی یا انتقام کوچک به همچین چیزی ختم بشه
___________________________________
منتظر کامنت هاتون هستم
مرسی از اونایی که ووت میدن و کامنت میذارن
❤💋🤩🥰
خب مثل اینکه به نظر شما بهتره کاپل همون کوکوی بمونه خب منم کی هستم که با نظرات قشنگتون مخالفت کنم ؟😇
راستی اگه بوک رو دوست دارید تو ریدینگ لیستتون بذارید و اگه سبک نوشتنم رو  دوست دارید فالو یادتون نره چون این بوک اولین و اخرین فیکی نیست که می نویسم



Power struggle | KVWhere stories live. Discover now